نویسنده : هنگامه - ساعت 23:46 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

 

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypsenowredux.jpgژانر : درام، جنگی

کارگردان : فرانسیس فورد کاپولا

نویسنده : John Milius, Francis Ford Coppola

فروش افتتاحیه :

تاریخ اکران : 1979

زمان فیلم : 153دقیقه

زبان : English

درجه سنی : R

 

 

افتخارات :

نامزد 8 رشته در اسکار 1980 : بهترین فیلم, بهترین کارگردان, بهترین فیلم برداری, بهترین فیلم نامه اقتباسی, بهترین تدوین, بهترین صدابرداری, بهترین بازیگر نقش مکمل مرد, بهترین کاگردان هنری

برنده اسکار بهترین فیلم برداری (ویتوریو استرارو) و بهترین صدابرداری

 

برنده جوایز بهترین فیلم و کارگردانی از فستیوال فیلم کن 1979

برنده جایزه بهترین فیلم , بهترین کارگردان , بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (رابرت دووال) , بهترین موزیک متن از گلدن گلوب سال 1980

 

برنده جایزه بهترین فیلم و کارگردان و همچنین بهترین بازیگر نقش دوم مرد (رابرت دووال) از بفتا BAFTA 1980

 

تقدیر ویژه فستیوال کن در سال 2000 از نسخه REDUX



خلاصه داستان: سروان ویلارد که یک نظامی بازنده در قمار است, برای نابود کردن سرهنگ کورتز که بر ارتش آمریکا شوریده است به نواحی غیر قابل دسترسی از ویتنام اعزام میشود ....

 

بازیگران:

Marlon Brando

Martin Sheen

Robert Duvall

Frederic Forrest

Sam Bottoms

   

بررسی کامل فیلم

Apocalypse Now (اینک آخرالزمان)

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse1.jpg

 

دهه هفتاد و هشتاد, دو دهه پرشکوه در سینمای جهان هستند, دهه هائی که فیلم سازانی چون کاپولا, اسکورسیزی, چیمینو, اسپیلبرگ, لوکاس, استون و دی پالما در آن ظهور کردند. آثاری که توسط این فیلمسازان ساخته شد همچنان به عنوان بهترین آثار سینمائی جهان شناخته میشوند و در این شکی نیست که سینمای جهان وامدار این سینماگران است. اما در میان همین فیلمسازان هم افرادی مانند کاپولا و اسکورسیزی و اسپیلبرگ برجسته ترند و فردی مانند اسپیلبرگ نشان داد که میتواند از سینمای تجاری فاصله بگیرد و آثاری چون فهرست شیندلر, نجات سرباز رایان, مونیخ و آمیستاد را بسازد.

در میان فیلم سازان این عصر، فرانسیس فورد کاپولا با شش اثر برجسته دارای جایگاهی ویژه است. پدرخوانده 1972, پدرخوانده 2 1974, اینک آخرالزمان 1979, کاتن کلاب 1984, پدرخوانده 3 1990 و دراکولا برام استوکر 1992. با نگاهی به این آثار میتوان بیش از پیش به ارزش کار کاپولا پی برد.

تخصص کاپولا به جز مورد پدرخوانده که داستان ماریو پوزو بدون هیچ تغییری به فیلم نامه منتقل شد, در فیلمهائی چون اینک آخرالزمان و دراکولا, تغییر دادن فیلم نامه با تصورات ذهنی خود است. او این کار را چنان ماهرانه انجام میدهد که نتیجه کار دیگر شباهتی به داستان اصلی ندارد و این هنر کاپولاست که بارها به خاطر آن توانسته جایزه های معتبر سینمائی را به دست آورد.

این تحلیل بر مبنای نسخه Redux از فیلم شکل گرفته است که 50 دقیقه بیشتر از نسخه اولیه در سال 1979 است. نسخه Redux در سال 2000 تهیه شد و در همان سال در فستیوال فیلم کن به نمایش در آمد و مورد استقبال منتقدان و کارشناسان سینما قرار گرفت. لازم به ذکر است که بنا به نظر اکثر کارشناسان فن سینما, نسخه تکمیل شده در سال 2000 این اثر را بسیار زیباتر از چیزی کرد که در ابتدا بود.



درباره جنگ ویتنام...


در سال 1955 فرانسه در نبرد دین بین فو شکست خورد و ویتنامی ها به فرماندهی ژنرال جیاپ مشهور توانستند فرانسه را از ویتنام بیرون کنند و ژنرال دولاتر فرانسوی نیز در این جنگ به افسران خود دستور داد تا ستاد او را زیر آتش بگیرند و بدین ترتیب کشته شد. اما این پایان ماجرا نبود. ایالات متحده میدانست که از دست دادن جبهه ویتنام به مفهوم از دست دادن همیشکی ویتنام و رفتن آن کشور به زیر سیطره روسها و چینی ها خواهد بود. قبل از آن در نبرد دو کره، آمریکا آثار مخرب این شرایط را دیده بود. پس اولین کار فرستادن مستشاران نظامی و هزینه کردن بیش از یک میلیارد دلار برای مقاومت ویتنام جنوبی در برابر یورش شمالی ها بود.
اما تا سال 1961 که لیندون جانسون فرمان فرستادن 15 هزار نظامی آمریکائی را به منطقه صادر نکرده بود ماجرا در حد یک رویاروئی کامل جدی نبود. اولین نبرد در 12 مارس 1962 اتفاق افتاد.

حجم در گیری ای که در ویتنام اتفاق افتاد و هزینه ای که طرفین برای آن کردند هیچ گاه در تاریخ تکرار نشده است. میزان بمبارانها و اعمال خشونت باری که در این جنگ اتفاق افتاد خیلی زود رکوردهای جنگ جهانی را جا به جا کرد. آمریکا خیلی سریع متوجه شد که در جبهه ویتنام در حال جنگ با ابرقدرت دیگری به نام اتحاد جماهیر شوروی است. ابرقدرتی که در آن زمان به روایتی ابرقدرت اول جهان و به روایتی دومین ابرقدرت جهان بود. ویتنام هیچ گاه با استعدادهای خود نمیتوانست در برابر آمریکای تا بن دندان مسلح ایستادگی کند. اما شوروی هم که در همان سالها به خاطر شکست اعراب (که مورد حمایت شوروی بودند) از اسرائیل (که مورد حمایت همیشگی آمریکا بود) تحت فشار قرار گرفته بود, تصمیم گرفت که جبهه ویتنام را برای آمریکائی ها بدل به جهنمی کند که تا آن روز برایشان اتفاق نیفتاده بود. ایالات متحده که تا آن زمان در هیچ جنگی شکست نخورده بود, متوجه شد که ویتنام محلی است برای تسویه حسابهای قدیمی دو ابرقدرت.

آنچه جبهه ویتنام را از جبهه های اروپا در زمان جنگ جهانی متفاوت میکرد این مسئله بود که در جبهه های وسیع اروپا، هم شوروی و هم آمریکا میتوانستند از قدرت ستونهای زرهی استفاده کنند, اما در ویتنام، عوارض زمین اجازه چنین کاری را نمیداد و به همین علت برای آمریکا خیلی سریع نیروی هوائی به نیروی اول تعیین کننده در نبرد مبدل شد. اما این نیرو هم در برابر ارسال میلیونها تن اسلحه از اسلحه های سبک گرفته تا توپخانه و هواپیما و موشکهای سام توسط شوروی، کارساز نبود.

آمریکا آسیبهای مالی و جانی بسیاری در این نبرد دید. ریختن میلونها تن بمب بر سر مردم ویتنام و از دست دادن هزاران هواپیما (بنا به آمار پنتاگون نزدیک به 6 هزار هواپیما و بالگرد)، کشته شدن بیش از 75 هزار سرباز آمریکائی و معلول شدن بیش از 350 هزار آمریکائی در حالی که اجساد هزاران خلبان آمریکائی هیچ گاه در ویتنام پیدا نشد و از طرفی هزینه های چند ده میلیارد دلاری برای این جنگ، سبب شد که شکست آمریکا در این جنگ بسیار بسیار بزرگ تر به نظر برسد. اما این کل مسئله نبود. آسیبهای روانی ای که در طول ده هزار روز جنگ گریبان گیر سربازان آمریکائی شد هیچ گاه از خاطرها نرفت. صدها فیلم و کتاب در مورد این جنگ نوشته شد و البته شکی نیست که هنوز هم قدر مطلب آن طور که باید ادا نشده است.

جنایتهای آمریکائی ها در این جنگ تمام شعارهای آنها را زیر سوال برد, بیش از یک میلیون غیر نظامی در این جنگ کشته شد و آمار کشته های کلی جنگ به پنج میلیون و دویست هزار تن رسید. قتل عامهائی مانند آنچه در برخی دهکده های ویتنامی نظیر میلا رخ داد نشان داد که این جنگ هیچ گاه یک جنگ در شرایط نرمال نبوده است و شاید چنین دلایلی سبب شد تا فیلم هائی نظیر جوخه و اینک آخر الزمان ساخته شود.
جنگ خانمان سوز ویتنام در سی ام آوریل 1975 با سقوط سایگون به دست ارتش ویتنام شمالی و ویت کنگ ها رسما پایان یافت.


و اما اینک آخرالزمان ...



سرهنگ کیلگور: بو رو استشمام میکنی؟
سرهنگ کیلگور : عاشق بوی ناپالم در صبح گاه ویتنام هستم!!!
سرهنگ کیلگور : بوی پیروزی میده!!!

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/Apocalypse-Now-Redux-thumb-560xauto-23222.jpgاین بخشی از تک گوئی رابرت دووال در نقش سرهنگ کیلگور در برابر مارتین شین در نقش سروان ویلارد در شاهکار به یاد ماندنی فرانسیس فورد کاپولاست. تک گوئی ای که خیلی زود به یکی از بهترین تک گوئی های تاریخ سینما بدل شد.

اینک آخر الزمان ساخته فرانسیس فورد کاپولا، اثری است از سینمای مستقل ایالات متحده. اثری که کاپولا با صرف هزینه شخصی و زمان بسیار زیاد موفق به ساخت آن شد. تقریبا ارتش آمریکا حاضر به هیچ گونه کمکی به فرانسیس فورد کاپولا نشد و او با استفاده از سرمایه شخصی و کمک دولت فیلیپین امکان ساخت آنرا یافت.

داستان این شاهکار اقتباسیست از کتاب قلب تاریکی اثر ژوزف کنراد که البته در کتاب ماوقع داستان در کنگو اتفاق می افتد, ولی کاپولا با تسلطی که در نوشتن فیلم نامه داشت, آنرا به حوزه ویتنام و در زمان حمله آمریکا به ویتنام تغییر داد.
در این فیلم شاهد اولین بازی های هریسون فورد, لارنس فیشبرن و دنیس هوپر هستیم که اگر بازی های آنها را در کنار بزرگانی چون مالون براندو, رابرت دووال و مارتین شین بگذاریم, خواهیم دید که اینک آخرالزمان از نظر بازیگری در جایگاه خاصی قرار دارد.
مارلون براندو برای حدود 7 تا 9 دقیقه بازی در این فیلم در سال 1979 هفت میلیون دلار دریافت کرد که هنوز هم رکوردی در نوع خود به شمار می آید. به دلیل این که کل ماکتهای ساخته شده در فیلیپین به دلیل طوفان از بین رفت, کاپولا مجبور شد یکبار دیگر همه اینها را بازسازی کند. چاقی بیش از حد مالون براندو و مریضی مارتین شین عملا فیلم را تا حد یک شکست کامل پیش برد, اما کاپولا ناامید نشد و کار را تا به پایان پیش برد.
به گفته افراد نزدیک به فرانسیس فورد کاپولا، او همه ثروتی را که از راه ساخت پدرخوانده های یک و دو به دست آورده بود در این فیلم صرف کرد و تا سالها برای پرداخت بدهی هایش برای این فیلم کار میکرد. همه و همه این موارد نشان میدهد که عزم او برای ساخت این فیلم چقدر راسخ بوده است و او تا چه حد در این باره ریسک کرده است.

نتیجه حاصله یکی از آثار خاص سینمای مستقل آمریکا شد, اثری که دولت آمریکا سعی کرد برای ساخته نشدنش تلاش خود را بکند, اما نتوانست بر اراده کاپولا غلبه کند.

فیلمنامه اقتباس شده این فیلم که نوشته فرانسیس فورد کاپولا و جان میلوش است، توانست در سال 1980 سیلی از جوایز جشنواره های مختلف و مستقل جهانی را از آن خود کند و فیلم نیر در اکثر فستیوالهای مختلف جهانی درخشش خوبی داشت و حتی در گلدن گلوب همان سال جوایز بهترین فیلم, بهترین بازیگر نقش مکمل "رابرت دووال" و بهترین صدابرداری را به دست آورد.
اما در مراسم اسکار جایزه بهترین فیلم از دستان کاپولا دور ماند و میتوان این عدم بهره مندی را به حساب دستهای پشت پرده گذاشت. چرا که فیلم اینک آخرالزمان بیش از نمونه های مشابه آن روزگار دست به نشان دادن واقعیات جنگ زده بود.
اینک آخرالزمان پرداختی دارد به جنگ ویتنام, ولی با این که به نظر میرسد که همه اتفاقات در خلال این جنگ خانمان سوز رخ میدهد, آنچه کاپولا قصد پرداختن به آن را دارد ماهیت خود جنگ نیست. برعکس اکثر فیلمهایی که درباره جنگ ویتنام هستند, اینک آخر الزمان قصد پرداختن به آدمهائی را دارد که در جایگاههای مختلف در این پهنه نبرد قرار دارند. داستان از ویلارد آغاز میشود که یک افسر سرخورده و افسرده آمریکائیست و سرانجام به کورتز میرسد که یک سرهنگ منفک از ارتش آمریکاست. اما همین ماهیت منفک بودن کورتز است که باعث ایجاد ماموریتی اختصاصی برای ویلارد میشود.

کورتز فردیست که با گروهی که به او وفادار هستند, به عمق جنگلهای ویتنام خزیده و در آنجا سیستمی خاص و ماورائی را ترتیب داده است. اما این از تحمل ازتش آمریکا خارج است و به همین منظور سروان ویلارد برای ماموریتی خاص که همان نابودی کورتز است به منطقه اعزام میشود. ویلارد برای این که بتواند کورتز را نابود کند, به بررسی لحظه به لحظه پرونده کورتز می پردازد اما در همین تلاش برای بیشتر شناختن کورتز است که کاپولا بیننده را با تلخی های فضائی که ویلارد و بقیه در آن قرار دارند آشنا میکند.

اما نکته ای که باید در هر بخش به آن توجه کرد, وحشتی است که هر دم در فیلم جاریست, در این باره نباید فراموش کرد که وحشت به عنوان عنصر اصلی فیلم در لابه لای جملات, در تمامی صحنه ها و در تک تک کاراکترهای فیلم حضور دارد ولی آنچه در این میان مهم است این موضوع است که کاپولا در حرکتی هدفمند بیننده را برای معنی کردن این وحشت تا به آخر داستان با خود همراه میکند...

بر روی تیـــــغ!!

ویلارد که یک مال باخته در قمار است, در حالی که فردی دارای ذهنی پریشان است, از طرف ارتش برای انجام ماموریتی در نظر گرفته می شود. در جلسه ای که میان او و چند تن از فرماندهان ارشد برگذار میشود, جمله ای ضبط شده از کورتز پخش میشود, جمله ای که در واقع نشان دهنده فلسفه اصلی این فیلم و از طرفی دلیل اصلی خروج کورتز بر ارتش است.

کورتز : من حلزونی را دیدم که در روی لبه تیغی در حال حرکت بود, این رویای من است!!!

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/ApocalypseNowHeartofDarknessBrandoMartinSheen.jpgاوج زندگی در ترس و تعلیق چیزیست که وجود کورتز را احاطه کرده و در نهایت او را تا حد یک خدا برای طرفدارانش بالا برده است. صدای کورتز در این نوار ضبط آنچنان بیمارگونه و در عین حال از اعماق است که بی شک بیننده حس میکند که با موجودی روبروست که مخلوقی ماورائی است. شکی نیست که صدای با طمانینه و خش دار مارلون براندو به ماورائی تر شدن این حس افزوده است. قبلا در پدرخوانده نیز کاپولا از صدای خش دار مارلون براندو استفاده کرده بود. البته در آن فیلم غرض نزدیک تر کردن بیننده با اصل داستان (کتاب) بود, ولی در این جا غرض عمق بخشیدن بیشتر به شخصیت نادیده کورتز است.
ژنرال آمریکائی در جلسه توجیهی به ویلارد جمله ای میگوید که با اینکه ممکن است شنیدن آن از زبان یک ژنرال آمریکائی جنگ ویتنام عجیب باشد, اما قطعا خبر از ذات آدمهائی میدهد که با این که درگیر نوعی نسل کشی شده اند, اما همه درگیر یک فرایند پیچیده روانی هستند. و فقط چون در این چرخه قرار دارند دست به این اعمال میزنند.

ژنرال به ویلارد میگوید: هر انسانی در قلب خود دارای یک تناقض منطقی بودن و غیر منطقی بودن است, بین خوبی و بدی، و این همیشه طرف خوب نیست که پیروز میشه. بعضی وقتها طرف شر بر طرف خوب غلبه میکنه. هر انسانی یک نقطه شکست داره و کورتز الان به نقطه شکستش رسیده...
برای بهتر فهمیدن ماجرا باید همواره دو جمله بنیادین این ژنرال آمریکائی و همچنین گفته های کورتز را به خاطر داشت. اینک آخرالزمان داستان همین آدمهائی است که در خلال جنگ و فشارهای خاص آن مبدل به افرادی روانی و غیرقابل پیش بینی شده اند. زمانی که ویلارد در ابتدای مسیر با شخصیت استثنائی سرهنگ کیلگور آشنا میشود, بیننده میتواند آغاز یک فرایند روانی را در کیلگور مشاهده کند و در نهایت تصور کند که افرادی مانند کورتز چگونه از این جنگ سر برآورده اند. یک چرخه کامل بر رفتارشناسی کاراکترهای فیلم حکم فرماست. مجموعه افرادی که مرتب در حال تبدیل شدن به یکدیگر هستند و در مرحله های مختلف این چرخه قرار دارند و اتفاقا در پایان هم چیزی جز نیستی کامل بر زندگیشان حکم فرما نیست و البته همین نیستی هم با شکلهای مختلفی به سراغشان می آید.

با این که شخصیت کورتز و کیلگور در دو جهت مختلف به پیش رفته اند, اما شکی نیست که عامل هر نوع سوء رفتار در این دو نفر جنگی بوده که در آن درگیر هستند.
اوج روان پریشی فردی مانند کیلگور را در سکانس حمله به دهکده ویتنامی میتوان دید, نکته جالب اینست که دیگر برای او حمله به این دهکده و گرفتن آن مهم نیست, کیلگور به دنبال به دست آوردن ساحل این دهکده برای موج سواری افرادش است که از قهرمانان موج سواری هستند. روندی که او در آن موفق به تصرف این دهکده میشود نیز در نوع خود خاص و به یادماندنی است. غرش بالگردها به همراه موسیقی فوق العاده ریچارد واگنر که برای سربازان آمریکائی قرار است که روحیه ساز باشد, اما برای ویتنامی های بخت برگشته مانند ناقوس مرگ عمل میکند. آنچه در این باره جالب است این است که این موسیقی در واقع جزو موسیقی متن فیلم نیست. این موسیقی نیز سرچشمه در دیوانگی کیلگور دارد که میان همه بالگردها بلندگوهای بزرگی نصب کرده تا در زمان حمله موسیقی موردعلاقه اش را بشنود.

کاپولا قدم به قدم بیننده را با حقایق مختلف در خلال جنگ آشنا میکند و این حقایل الزاما ماهیت اصلی جنگ نیستند. هنر اصلی کاپولا در شخصیت پردازی های نابی است که در کتاب هم به این قوت وجود ندارد. اولین شخصیت از این چرخه سرهنگ کیلگور است. یک نظامی مستبد که با بازی رابرت دووال مبدل به یک اسطوره سینمائی شده است. فردی که کشته شدگان ویتنامی را با کارتهای بازی مشخص میکند و به هر کدام یک نسبتی میدهد و در نهایت هم میگوید که قرار است به آنان کمک کند. فردی که گاهی آنقدر بی رحم است که برای موج سواری، یک دهکده ویتنامی ها را نابود میکند و در جائی دیگر نگران نوزاد همان ویتنامی ها میشود. در یک جا از کشتن افراد و موسیقی توامان لذت می برد، و در جای دیگر از استشمام بوی بمبهای آتش زای ناپالم در صبح گاه ویتنام!

با این حال کاریزمای این شخصیت آنقدر خاص است که نمیشود این فیلم را دید و مجذوب حرکاتش نشد. برای او بمبهایی که در اطرافش منفجر میشوند هم ناچیزند, آنقدر ناچیز که حتی برای دیدن انفجارشان بعد از شنیدن سوت انفجار از جای خود تکان نمیخورد و به نظر میرسد که از این انفجارها هم برای درهم شکستن روحیه نظامی او کاری ساخته نیست. اما همین شخصیت زمانی که درباره کورتز صحبت میکند, او را فردی مینامد که آدم در کنارش مطمئن است, فردی که مطمئن بود آسیبی نمیبیند. در واقع این همان خط جدا کننده کورتز از کیلگور است. خطی که باعث میشود کورتز یک شورشی باشد و کیلگور یک فرد مستبد اما تحت پرچم.

خط سیر داستان از شروع ماموریت ویلارد آغار میشود و او در طی فرایند جستجو به دنبال کورتز باید به نوعی خودآگاهی برسد. مشکل کلی ویلارد این است که نمیتواند بدون دلیلی که به خودش اثبات شده باشد دست به نابودی کورتز بزند. به همین منظور یکسره به خواندن پرونده کورتز می پردازد تا بتواند با او آشنائی بیشتری پیدا کند و در همین شرایط کاپولا فرصت دارد تا ما را با شرایط جنگی که در اطراف آنها اتفاق می افتد بیشتر آشنا کند. آشنائی بیننده با شرایط مختلف جنگ شامل همه چیزهائی میشود که میتواند در چنین جنگی مد نظر باشد, از اهداف سیاسی و اقتصادی گرفته تا رویاهائی که جنگ سالاران در سر می پرورانند. رویاهائی که با این که به حقیقت نمی پیوندند اما آشناشدن بیننده با آنها اسباب کنار آمدنشان با خط سیر داستان است.




نمایش دختران...

یکی از زیباترین قسمتهای فیلم، سکانسی است که در آن ارتش آمریکا برای ایجاد سرگرمی برای سربازان اقدام به آوردن تعدادی از دختران نمایش به ویتنام کرده است. اگر با دقت این موضوع را بررسی کنیم به این نتیجه میرسیم که این صحنه نمایش کوچک را میتوان در ابعاد بزرگ تشبیه به کل جنگ ویتنام کرد...

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/robert_duvall_apocalypse_now_redux_001.jpgجالب است که تمام برنامه ریزی ها برای یک نمایش موفق برای سربازان کاملا اشتباه از آب در می آید و همه تمهیدات ناکار آمد نشان میدهد و در نهایت با یورش سربازان به صحنه نمایش، دختران و کارگردان گروه مجبور به ترک صحنه با بالگرد میشوند. همان کاری که در پایان جنگ ویتنام در تلویزیون ها بارها و بارها شاهدش بودیم. اما چهره بی رحم جنگ بسیار ناراحت کننده تر از این است. بالگرد دختران به دلیل نداشتن سوخت در منطقه ای زمین گیر میشود. یکی از طعنه آمیز ترین اتفاقات فیلم در همین جا شکل میگیرد. حال زمانیست که ویلارد با سوخت از راه می رسد و تصمیم می گیرد که سوخت مورد نیاز را با تفریح چند ساعته سربازانش با این دختران تعویض کند. جمله یکی از سربازان در این جا واقعا جالب است.

او به یکی از دختران میگوید: اگر جنگ نشده بود من هیچ وقت تو را نمیدیدم!!!

محل نمایش یک شب بعد مورد حمله ویت کنگها قرار میگیرد و نه تنها منطقه نا امن میشود که کل امکانات نمایشی هم از بین میرود و تعدادی از سربازان دو طرف کشته میشوند.
طعنه ای که بارها کاپولا در شرایط مختلف مانند یک نهیب از آن استفاده کرده است.

یکبار در زمانی که ویلارد اقدام به دزدیدن بردهای موج سواری کیلگور کرد و بار دیگر هم در همین صحنه, کل ماهیت جنگ و آدمهای آن به سخره گرفته میشوند.
اما نظارت بی طرفانه ویلارد و گروهش و خویشتن داری آنها نیز دیری نمی پاید, در ادامه مسیر وقتی که دیگر گروه به اوج عصبیت و وحشت از اتفاقات پیش رو رسیده، میبینیم که دیگر گروه ویلارد هم قادر به برخورد منطقی نیست. برخورد آنها یا یک قایق ویتنامی که مربوط به ماهیگیران است مبدل به فاجعه میگردد. قتل عام این گروه ویتنامی بیگناه قبل از آنکه نشانه از قصاوت قلب سربازان آمریکائی داشته باشد نشان از وحشت عمیق آنهاست. دلیل کشتن ویتنامی ها هیچ چیز نیست جز ترس!! ترسی که سراپای وجود آنها را فرا گرفته است و لحظه به لحظه نیز بیشتر میشود. ویلارد با گلوله خلاصی که به دختر ویتنامی میزند با این که شاید قصدش خلاص کردن او از درد باشد, اما همچنان نشانگر این موضوع است که آمریکائی ها در جنگ هیچ ارزشی برای مردم ویتنام قائل نبودند و تنها چیزی که برایشان مهم بود, جنگ قدرتی بود که با شوروی داشتند. در این صحنه به وضوح میبینیم که ارزش توله سگ دختر ویتنامی از خود او برای آمریکائی ها بیشتر است.

وحشتی که در وجود افراد ویلارد رخنه کرده خیلی زود به واقعیت تبدیل میشود و در سکانسی که صحنه نمایش مورد حمله ویت کنگ ها قرار میگیرد وحشت از خطری که هر لحظه آنها را تهدید میکند بیشتر میشود ولی فردای آن روز زمانی که بر اثر حمله غافلگیرانه ویت کنگها میلر نیز کشته میشود این وحشت به حداکثر میرسد.

ملاقات با فرانسوی ها

بخش ملاقات با فرانسوی ها از جمله بخشهائی بود که در نسخه اولیه از فیلم حذف شده بود و البته یکی از نمادهای اصلی فیلم نیز بود. تقریبا در تمام تبلیغات اولیه صحنه مواجهه با فرانسوی ها وجود دارد. اما بعد از نمایش خصوصی فیلم کاپولا آنرا برای نمایش عمومی حذف کرد و البته به روایتی هم تحت فشار این صحنه ها حذف شد. بخش ملاقات با فرانسوی ها تقریبا از بخشهائی است که به روایت کتاب قلب تاریکی بسیار نزدیک است و با زمانی حدود بیست و هفت دقیقه از بزرگترین بخشهای حذف شده فیلم بود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse.jpgدرست زمانی که ویلارد و گروهش در اوج وحشت و عصبانیت هستند و هنوز موفق به خاکسپاری میلر نیز نشده اند, در یک محیط پر از دود گرفتار محاصره افراد گروه فرانسوی میشوند. ابتدا به نظر میرسد که این افراد باید تحت فرمان یک دولت و یا نماینده فرانسوی ها در محل باشند. اما بلافاصله مشخص میشود که در محیط بحران زده ویتنام سرهنگ کورتز تنها یاغی ای نیست که وجود دارد. مرد فرانسوی با گروهی که از تعدادی فرانسوی و تعدادی کامبوجی و ویتنامی تشکیل شده، برای خود در بخشی از این منطقه زندگی میکند. این زندگی شبیه زندگی عادی نیست. مرد فرانسوی به همراه اعضای خانواده اش در این محل شبه حکومت میکند و البته این حکومت نیازهائی هم دارد و البته فرانسوی ها این منطقه را وطن خود میدانند.

حضور در گروه پرشمار فرانسوی ها و دعوت به صرف غذا با آنها و حتی فرستادن دختر مرد فرانسوی به سراغ ویلارد همه و همه یک هدف بیشتر ندارد و آن به دست آوردن اسلحه و مهمات است. اما ویلارد قبل از آن فکر این جای کار را کرده و مهمات را مخفی کرده تا در زمانی که او پس از مصرف تریاک در حال گذرانیدن وقت خود با دختر فرانسوی است, افراد فرانسوی در قایق او هیچ چیزی پیدا نکنند.
بحثهای بی فرجام مرد فرانسوی و افراد دیگر گروهش بر سر سوسیالیست بودن و یا کمونیست بودن ویتنامی ها و خاطره تعریف کردن مرد مسن فرانسوی نیز نمیتواند ذهن ویلارد را گمراه کند. اما تنها حسن مواجهه با فرانسوی ها این است که سرانجام جسد میلر از بلاتکلیفی خلاص میشود.
صحنه های مربوط به فرانسوی ها که در کتاب قلب تاریکی آمده بود با توجه به این که اتفاقات این کتاب در کنگو رخ میداد با آن داستان هماهنگی بیشتری داشت. اما اضافه شدن آن به فیلم اصلی سبب پدید آمدن حس جدیدی در داستان شد. میشود گفت که هدف اصلی داستان و کلمه ای که در این فیلم بارها و بارها آنرا میشنویم و با مفهوم آن آشنا میشویم "وحشت" در خلال ملاقات با فرانسوی ها شکل اصلی خود را می یابد. زمانی که مرد فرانسوی از وحشتی که بر عمق این جنگلهای انبوه حکمفرماست صحبت میکند و زمانی که میبینیم مرد فرانسوی حاضر است برای به دست آوردن مهمات و اسلحه همه چیزش را فدا کند, متوجه میشویم که در حال مواجهه با وحشت غریبی هستیم.

همانقدر که اهالی آن دهکده ویتنامی از حملات فردی مانند کیلگور وحشت دارند, کیلگور و افرادی مانند او نیز از همین ویتنامی های کوچک اندام اما هوشیار وحشت میکنند. مردم در ویتنام بر سر هیچ و پوچ جان خود را از دست میدهند و در این مرگها آمریکایی ها هم سهیم هستند. مرگ فیلیپس, یکی دیگر از افراد ویلارد، آن هم با نیزه یکی از بومیان که حتی دلیلی برای دشمنیشان با گروه ویلارد وجود ندارد بیش از پیش بر این وحشت صحه میگذارد.
اکنون به نظر میرسد که ویلارد و گروهش برای مواجهه با پایان ماجرا آماده تر شده اند.



ندایی از اعماق ...

حرکت آرام قایق در میان رودخانه ای که با رنگ غروب خورشید به قرمزی میگراید, جا به جا شدن آرام آب در هنگام عبور قایق و سکوت مطلق حاکم بر فضا خبر از نزدیک شدن به محلی دارد که قرار است در آن پایان بندی ماجرا شکل بگیرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocnow.jpgدر این جا باید یادی بکنیم از فیلم برداری خاص استرارو برای این فیلم. شکی نیست که اینک آخرالزمان با توجه به مفهومی که قصد رسانیدن آنرا داشت نیاز به تمهیدات خاصی در تصویر برداری داشته است. علاقه کاپولا به تصویر برداری در نورهای کم از سوئی و علاقه استرارو در به کارگیری رنگهای متنوع سبب شد که نتیجه کار بسیار جالب از کار درآید... به نظر میرسد که حتی در فیلم برداری های شبانه نیز استرارو موفق شد که متدهای خود را برای استفاده از حداکثر نور در صحنه به کار گیرد. برخی از لحظات ابتدائی فیلم و یا لحظات پایانی فیلم نتیجه فیلم برداری استرارو شبیه به رنگین کمانی از رنگهای مختلف است که در آن رنگهای سبز و نارنجی مایل به قرمز بیشتر نمود دارد و این رنگها دقیقا همان رنگهائی است که از طرفی باید فضای جنگلی را تعریف کند و از طرفی به حس وحشت در داستان کمک کند. قاب های استفاده شده توسط استرارو گاهی اوقات از مدل فیلم خارج میشود و تصور میکنیم که در حال دیدن یک نقاشی خوف آور از طبیعت هستیم.

این متد از فیلم برداری بخصوص در تمام لحظات پس از ورود گروه ویلارد به محل استقرار کورتز نمود دارد. شاید یکی از بهترین مثالها سکانس ورود قایق ویلارد به خلیج کوچک محل استقرار کورتز باشد. جائی که به نظر میرسد ترکیب رنگها و طراحی صحنه کاملا در خدمت این هستند که نشان دهند ویلارد به شکلی کاشف گونه در حال ورود به قاره ای کشف نشده است...

عناصر صحنه و مکانی که ویلارد در روی قایق به خود اختصاص داده و همچنین فیلم برداری نرم و متحرک استرارو, حسی را تداعی میکند که باید بیننده در این لحظات داشته باشد.

ابهام, تعلیق و وحشت از فرجام کار...

در زمانی که هنوز ویلارد به محل مورد نظر نرسیده, در جای جای مسیر قایق او، شاهد آثار جنایاتی هستیم که افراد گروه کورتز مرتکب شده اند. نحوه کار در راستای وحشت بیشتر از فرجام کار است. این آثار در اردوگاه باستانی کورتز نیز کاملا دیده میشود.

سوءقصد به خدا !!

به بخش فینال ماجرا میرسیم. جائی که میتوان از آن درک مختلفی داشت. آنچه که در این پایان اتفاق می افتد برای هیچ کس خوش آیند نیست. به نظر می رسید که ویلارد نیز باید تحت تاثیر کورتز قرار میگرفت و به نظر میرسید که کورتز باید برنده نهائی این ماجرا باشد.
اما با ورود به منطقه تحت تسلط کورتز، همه پیش فرضها درباره او تغییر میکند. به نظر میرسد که کورتز نیز نسخه تندروئی از آمریکائی هاست که در یک مرحله قبل از آنها اقدام به نابودی میکند و البته او این کار را با یک دریافت ماورائی از محلی نامعلوم انجام میدهد. در ورود به منطقه کورتز میبینم که در جای جای این محل باستانی افراد مختلفی کشته شده اند و یا به قولی میتوان گفت که قربانی شده اند. ایده های کورتز در تنها نوع ایجاد وحشت، با آمریکائی ها تفاوت دارد. آمریکائی ها از وحشت میکشند و ویتنامی ها هم از وحشت میمیرند, اما کورتز از وحشت مانند یک اعتقاد استفاده میکند. اعتقادی که بر اساس آن باید سرنوشت را به دست گرفت و حتی اجازه انتقاد به منتقد نداد و این همان ایده مشهور است که میگوید گاهی اوقات باید به صاحب نبوغ احترام گذاشت, حتی اگر نبوغش در راه جنایت باشد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse-now-poster.jpgکورتز به ویلارد میگوید که شما میتوانید من را بکشید, اما نمیتوانید مرا قاتل خطاب کنید. این بحث سرچشمه در همان اعتقاد کورتز به مسلک جدید خود دارد. از سویی وقتی به شرایط محیطی این محل دقت میکنیم به نتایج جالب تری هم میرسیم. با توجه به محلی که برای استقرار کورتز در نظر گرفته شده و وجود بناهای تاریخی در این مکان میتوان این گونه برداشت کرد که کورتز در نتیجه یک سری مطالعات خاص بر روی مستندات این قوم, در واقع شیفته یک مسلک باستانی شده است, مسلکی که تا قبل از آن مردم منطقه برداشتی درباره آن به شکل کورتز نداشته اند. اما به خوبی آنرا فهمیده اند.
میتوان بزرگترین قسمت از هنر فیلمنامه نویسی کاپولا را مربوط به این بخشهای نهائی دانست. جائی نزدیک به 50 دقیقه از فیلم صرف فلسفه پردازی های کورتز و گاهی هم حرفهای برآمده از ذهن کورتز، توسط عکاس (دنیس هوپر) میشود. اگر با دقت به جمله جمله های کورتز بنگریم در پایان راه متوجه میشویم که هنر این داستان در کجاست و متوجه خواهیم شد که چرا در پایان شاهد مرگ کورتز هستیم.

در پایان راه با ویلارد تنها دو نفر باقی مانده اند که نفر اول هم به دست کورتز کشته میشود و میماند ویلارد و تنها یک نفر. کورتز سر هایکز را هم به ویلارد هدیه میدهد تا وحشت از مرگ در ویلارد هم به حد نهایت برسد. سرانجام کورتز تصمیم میگیرد که به صحبت نهائی با ویلارد بنشیند و جالب اینجاست که کورتز به ماموریت ویلارد کاملا واقف است. ویلارد در پایان و پس از شنیدن حرفهای کورتز تصمیم میگیرد که ماموریتش را به پایان برساند, با شروع مراسم مذهبی قربانی کردن گاو, ویلارد هم که اکنون دیگر در بند نیست به سراغ کورتز میرود که به نظر میرسد حس میکند که خودش هم به پایان راه رسیده است.
کشتن گاو در مراسم مذهبی همانقدر خشونت بار است که کشته شدن کورتز به دست ویلارد, اما داستانی که جزء به جزء آن درباره وحشت است, سرانجام با این کلمات کورتز به پایان میرسد... وحشت... وحشت...



برآینــــــد ...

کاپولا با اینک آخرالزمان به عمق چالشهائی میرود که ممکن است هر انسانی با خود داشته باشد, حال آنکه گاهی این چالش در مورد جنگ است و گاهی در زمان صلح, اما آنچه که درباره داستان اینک آخرالزمان صادق است استفاده از فاکتور ترس و وحشت در تمام لحظات داستان است, آن هم نه ترس و وحشتی که در بیننده پدید بیاید, بیننده در تمام زمان 202 دقیقه ای فیلم شاهد وحشتی به مراتب هولناک تر در میان عناصر داستان است. از دید کورتز این وحشت و ترس کاملا مفید است و میتواند دوست هر انسانی باشد.

از این جمله کورتز یاد داستان مشهور ایلیاد افتادم که در گفتگویی در پشت دروازه های تروی, اودیسه به آشیل درباره مزایای وجود وحشت در هر انسانی میگوید, جائی که به او میگوید وحشت و ترس برای انسان مفید است و آشیل را دارای مشکل میداند که هراس از هیچ چیز و هیچ کس ندارد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/1225/ii/apocalypse1.jpgدر تمام لحظات فیلم, تصویر برداری های فوق العاده استرارو در خدمت ایجاد این حس وحشت در ذهن بیننده است و به شکلی هوشمندانه، بیننده نباید خود بترسد بلکه باید ترس را حس کند و الحق که استرارو که تقدیر شده ترین فیلم بردار همان سال شد, به خوبی توانسته این کار را انجام دهد. دوربین استرارو در فینال داستان یکسره در حال حرکت است و این حرکات باید کاملا در جهت هدف داستان باشد, تصویر برداری های سایه روشن از کورتز در حالی که هیچ گاه او را به طور کامل مشاهده نمیکنیم و همچنین طراح رنگهای گرم برای نشان دادن هر چه بیشتر حس ماورائی حاکم بر سکانسهای نهائی از دستاوردهای استرارو در این پایان بندی است.

اینک آخرالزمان یکی از فیلمهائی است که در زمان خود کمتر مورد توجه قرار گرفت و انگار در مورد کاپولا این یک اصل ثابت است, پدرخوانده هم در سال 1972 آنچنان که باید مورد توجه منتقدان واقع نگردید, اما اگر همین الان اسکار مجددی برگذار میشد, شکی نیست که این فیلم بیش از 12 اسکار اصلی را به خود اختصاص میداد. نمونه هائی دیگر مانند همشهری کین نیز دچار همین بی مهری ها شدند. اما قدر مسلم اینک آخرالزمان بهترین اثر سینمائی 40 سال اخیر است و به نظر بسیاری از کارشناسان این اثر برترین ساخته مستقل سینماست و برترین فیلم بلند سینمایی پس از پدرخوانده است. در سال 2002 نیز این فیلم در رای گیری سایت اند ساند به عنوان برترین اثر 25 سال گذشته انتخاب گردید که از این حیث بر بسیاری آثار نمونه سینما پیشی گرفت.
اکنون در میان برترین فیلمهای تاریخ این فیلم چون ستاره ای میدرخشد و جزو شاهکارهای سینماست و این نشانگر اراده پولادین کاپولاست که با از دست دادن بیش از 50 میلیون دلار که بخش زیادی از آن بازنگشت و با مقابله با بسیاری مشکلات آنرا به پایان رسانید, تا امروز ما شاهد این اثر برجسته باشیم.
اما واقعا چرا این اثر تا این حد برجسته شده است؟ آیا پرداختن به ماهیت ترس, این عنصر ماورائی و عمیق, اینقدر جای کار داشته است؟

پاسخ را باید به بیننده واگذار کرد. همان طور که کورتز به ویلارد واگذار میکند. ویلارد میداند که چاره ای جز کشتن این مرد مصمم ندارد. زیرا کورتز تاثیر بر جائی از روح انسان میگذارد که قبل از آنکه به فکر نابودی اش باشد خود بخشی از آن شده است. وحشت در کلام کورتز آنقدر هراسناک نیست که در شخصیت او. ویلارد با این که دست به نابودی کورتز میزند اما ترسش از این نیست که کورتز خطرناک است, او مطمئن میشود که این ایده او درباره وحشت است که خطرآفرین خواهد شد و مانند یک ویروس خطرناک رشد و نمو پیدا خواهد کرد. همان طور که زمانی که به حرفهای کورتز گوش میدهیم حس میکنیم که به کلمه کلمه اش معتقد شده ایم. کشتن کورتز کشتن یک فرد نیست, کشتن ایده ایست که میرود مانند ایده فرانسوی ها به این که ویتنام وطن آنهاست مبدل شود. به یک اعتقاد عمیق و البته بسیار خطرناک تر.

وقتی به وحشت مانند یک اعتقاد نگاه کنیم, خواهیم دید که خیلی از خط قرمزها کنار خواهند رفت و آنچه باقی خواهد ماند باز همان وحشت است و این بار برای دیگران و نه خود فرد. کورتز در آخرین لحظات زندگی نیز بر این جمله تاکید دارد. اما قدر مسلم با مرگ کورتز, صورت مسئله همچنان بر جای خود باقیست. حتی به نظر میرسد که با مرگ کورتز افرادش که بخش مهمی از آنها همچنان آمریکائی هستند, با ویلارد به نحوی رفتار میکنند که انگار خداوند جدیدی پا به عرصه وجود گذاشته است. این همان نبوغی است که باید حتی دشمن هم به آن احترام بگذارد, نبوغی که حتی دشمن را هم چاره ای جز تبعیت از آن نیست.

کورتز در زمان تعریف کردن از اتفاقات یک دهکده ویتنامی که در آن فرزندانشان را به خاطر واکسینه شدن توسط آمریکائی ها قطع دست کرده بودند به این مسئله اعتراف میکند که در نهایت آمریکا برنده این جنگ نیست, چون که ویتنامی ها مبارزه را بر مبنای قوانین دیگری تعریف کرده اند که برخواسته از قلب آنهاست. این همان جائیست که باید ترس را پشت سر گذاشت تا در نهایت برنده یک نبرد اینچنینی شد. دقیقا در اینجا به یاد جمله کورتز در نوار ضبط شده می افتیم, جائی که از کرمی در کنار تیغ صحبت میکند. کاملا مشخص است که ویتنامی ها مدتهاست که به این تیغ عادت کرده اند و حضور بیگانگان مختلفی را در کشورشان تجربه کرده اند و به همین علت است که راه پیروزی را خوب میدانند, حتی اگر برای آن پای کشوری مانند شوروی را به ویتنام باز کنند. در اینجا باید دید که چقدر گفته ژنرال آمریکائی حقیقت بود و چقدر دروغ...

آیا کورتز به نقطه شکست خود رسیده بود؟
آیا این فیلم نشان نمیداد که در حقیقت آنکه به نقطه شکست رسیده است آمریکائی ها هستند؟ آمریکائی هائی که بر سر اجساد ویتنامی ها ادعای کمک به آنها را داشتند؟

پاسخ این سوالات اکنون بر همه بینندگان روشن است.

باید گفت که اینک آخرالزمان از آنجا که از دل برآمده بر دل مینشیند. تمام قابهائی که کاپولا تصویر میکند, یک به یک دارای جذابیت خاص هستند. تلفیق صدا و تصویر توانسته در برخی از مواقع در فیلم اعجاز کند, نمونه بارز این مدل که اکثر کارشناسان هم درباره آن سخن گفته اند, ترکیباتی است که در ابتدای فیلم شاهد آن هستیم. گردش آتش ناشی از انفجار به دور سر ویلارد, تبدیل حرکت بالگرد و صدای چرخش پنکه سقفی و تبدیل تصاویر به یکدیگر, صدابرداری همزمان در صحنه حمله به دهکده ویتنامی و در کنار آن استفاده از موسیقی واگنر به عنوان موسیقی متن, استفاده حداکثری از فیلم برداری های استثنائی استرارو که لحظه ای در این فیلم بیننده را به حال خود رها نمیکند و اوج آن را میتوان در همان صحنه های فینال دید, جائی که کورتز و ویلارد هر دو در سایه روشنهای جداگانه نشان داده میشوند. نقش کاگردان هنری نیز در این فیلم بسیار بارز است و البته تدوینی که نمیتوان از کنار آن گذشت. با این همه این فیلم متاسفانه در اسکار مورد بی مهری بود و تنها اسکارهائی که به دست آورد مربوط به صدابرداری و فیلم برداری بود که درباره فیلم برداری باید گفت که یکی از به حق ترین اسکارهای تاریخ به ویتوریو استرارو داده شد.

در پایان باز میگردیم به ابتدای تحلیل, یادی میکنم از بازی به یاد ماندنی رابرت دووال در نقش سرهنگ کیلگور. رابرت دووال که همیشه دوست داشتنی است, در این فیلم نیز با این که نزدیک به بیست دقیقه بیشتر حضور ندارد اما بازی درخشانی از خود به نمایش میگذارد, همین بیست دقیقه تاریخ ساز میشود و در بهترین لحظه این بیست دقیقه توانست در یکی از تک گوئی های بدیع تاریخ سینما, سکانسی را خلق کند که هنوز هم بهترین نمونه تک گوئی سینمائی است.

با جمله ای از سرهنگ کورتز اسطوره ای این مطلب را به پایان میبرم.

در زندگی این قضاوت ماست که اسباب شکست ما میشود...


منبع : سایت سینما سنتر



نویسنده : هنگامه - ساعت 23:44 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

American (آمریکایی)

ژانر : جنایی، درام

کارگردان : Anton Corbijn

نویسنده : Rowan Joffe

فروش : 35 میلیون دلار

ناشر: Rowan Joffe

تاریخ اکران : 1September , 2010

زمان فیلم : 105 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R

 

 

 

 

 

 

خلاصه داستان :

کلونی در این فیلم نقش مرد میانسالی به اسم جیک, شاید هم ادوارد, را بازی می کند. شغل جیک ابداع سلاح های خاص و سفارشی برای استفاده در قتل های خاص است.

بازیگران

جورج کلونی -

جان لیسن -

پائولو بوناچلی -

تکلا ریوتن

نقد و بررسی کامل فیلم

The American  (آمریکایی)

آمریکایی آنتون کوربین, با بازیگری جورج کلونی, بررسی جاندار و بی عیب و نقصی است از تنهایی و عزلت یک مرد در یک ماموریت شغلی در دور دست. از این حیث آمریکایی شباهت زیادی دارد به فیلم موفق قبلی کلونی, پا در هوا, باز هم یک مرد تنهای شیفته ی کار ناگهان در معرض یک رابطه ی عشقی قرار می گیرد تا دنیای به ظاهر محکم و نفوذ ناپذیر وی شکاف های عمیق بردارد. شخصیتی که جورج کلونی در فیلم آمریکایی ایفا می کند ما را به یاد کاراکتری می اندازد که آلن دلون در فیلم سامورایی ژان پی یر ملویل بازی کرده بود: شخصیتی محکم, مقاوم, نفوذناپذیر و استاد در حرفه ی خود.

آمریکایی به قول راجر ایبرت فیلم جذاب و گیرایی است که تمرکز یک درام ژاپنی را دارد. کلونی در این فیلم نقش مرد میانسالی به اسم جیک, شاید هم ادوارد, را بازی می کند. شغل جیک ابداع سلاح های خاص و سفارشی برای استفاده در قتل های خاص است. او برای پاول (جان لیسن) کار می کند. در واقع می توان گفت که جیک در خدمت پاول است, زیرا او بی هیچ اما و اگری دستورات پاول را اجرا می کند و کاملا به وی وفادار است. پاول ماموریت تازه ای به جیک محول کرده. او باید به ایتالیا برود و در آنجا با زن آدمکشی به اسم ماتیلد دیدار کند. جیک به ایتالیا می رود و در یک مکان عمومی با ماتیلد دیدار می کند و سفارش ساخت سلاح ویژه ای را که ماتیلد خواهان اش است دریافت می کند. جیک باید مدتی را در ایتالیا بماند تا سلاح مورد نظر را بسازد. او به همین دلیل تصمیم می گیرد اتاقی را در یک دهکده اجاره کند. جیک در ضمن باید حواس اش خیلی جمع باشد برای اینکه ما از سکانس تکان دهنده ی آغازین فیلم پی برده ایم که عده ای در به در به دنبال یافتن و نفله کردن او هستند. جیک با کشیش چاق دهکده (پدر بنتو) آشنا می شود و از طریق وی با یک مکانیک محلی آشنا می شود. جیک به داخل مغازه ی مکانیکی می رود و لوازم و قطعات لازم برای ساخت سلاح را -که ظاهرا یک صدا خفه کن است - خریداری می کند. جیک همچنین با زن ویژه ای به اسم کلارا آشنا می شود و رابطه ی صمیمانه ای میان آنها شکل می گیرد. جیک تنها زندگی می کند, در کافه روستا قهوه می نوشد و تدریجا سلاح سفارشی اش را می سازد. گفتگوهای تلفنی او با پاول کوتاه و بسیار تر و فرز است. جیک به زودی پی می برد که تعقیب کنندگان اش به او نزدیک شده اند و ...


کمتر فیلمی دیده ام که این چنین با دقت ریاضی وار ساخته شده باشد; درست مثل همان سلاحی که جیک به دقت و ماهرانه در حال ساختن اش است. نه یک کلوز آپ اضافی, نه یک زوم ناگهانی و نه یک کات شوک آور. همه چیز به آرامی, به دقت و کاملا حساب شده پیش می رود; مثل یک بمب ساعتی که در لحظه ی مقرر منفجر می شود.


آنتون کوربین (کارگردان) در فیلم آمریکایی موفق به خلق تصویری تغزلی از یک روستای ایتالیایی می شود. دیالوگ های فیلم اندک یا به اصطلاح مختصر و مفید است. و بازی های به شدت کنترل شده و حساب شده است. کلونی در بهترین فرم بازیگری خودش جلوه می کند. او بعضی وقت ها به نظر می رسد که دارد یک تکه بسیار کوچک آدامس می جود یا شاید هم دارد با زبان اش بازی می کند. نقطه ضعف کاراکتری که او بازی می کند فقط یک چیز است: عشق. او در کار و شغل خود هرگز به هیچ کسی اعتماد نکرده و همین رمز زنده ماندن اش بوده اما حالا ناگهان به این زن ایتالیایی دل باخته و خطر از همین جا به سراغ اش می آید.


آمریکایی عناصر یک فیلم تریلر (هیجانی) را دارد اما یک فیلم تریلر به شمار نمی رود. هر کسی که با توقع تماشای صحنه های اکشن متوالی به دیدن این فیلم برود قطعا نومید خواهد شد. فراموش نکنید که این فیلم راجع به مرد افسرده ای است که در دهکده ی آرام ایتالیایی چشم انتظار وقوع چیزی است و به آرامی قهوه اش را می نوشد.


احساسات سرکوب شده ی جیک و چشمان غمگین او تقریبا در هر صحنه ی فیلم هر چیز دیگری را تحت الشعاع خود قرار می دهد. آمریکایی یک فیلم دیدنی است. تماشایش را از دست ندهید.

 


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:41 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

ُSe7en (هفت)

ژانر : جنایی، درام، معمایی

کارگردان : David Fincher

نویسنده : Andrew Kevin Walker

فروش : 316 میلیون دلار

تاریخ اکران : 1995

زمان فیلم : 127 دقیقه

زبان : English

درجه سنی : R


بازیگران :

Brad Pitt

Morgan Freeman

Gwyneth Paltrow

R. Lee Ermey

Kevin Spacey

 

نقد و بررسی کامل فیلم

ُSe7en (هفت)

فیلم سون ساخته دیوید فینچر شاید یکی از بهترین فیلم های ساخته شده دراین ژانر باشد. یعنی ژانر معمایی و درام جنایی.
فینچر در سون یک فیلم اریک و گنگ و دینی را به نمایش در می آورد. طوری صحنه های فیلم را تنظیم کرده اند تا به راحتی درک فیلم برای بیننده راحت باشد.


فیلم سون یا هفت درباره هفت گناهی که در تمام ادیان آمده است بحث میکند. هفت گناه (شکم پرستی، طمع، تنبلی، غرور، شهوت، حسادت، غضب). هفت گناهی که ما بارها و بارها با اون مواجه بودیم. هفت گناهی که به گفته ادیان مختلف مجازاتش فقط مرگ است.

این فیلم به بحث در مورد این هفت گناه میپردازد.

درباره هفت گناه :

گناه اول: غرور

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث. غرور از واژه‌ی لاتین Superbia به معنای تکبر،‌ خودبینی، نخوت، گستاخی می‌آید.
تعریف کلیسای کاتولیک: احترام به نفسی که از حد خارج شود و بالاتر از عشق به خدا قرار گیرد. بر خلاف فرمان نخست از ده فرمان است (به جز من خدایی نخواهی داشت)،‌ و همین احساس بود که سبب طغیان ملایک و سقوط لوسیفر (ابلیس) شد.
از نظر اوگوستین قدیس: غرور عظمت نیست،‌ بادسری است. آنچه باد می‌کند بزرگ به نظر می‌رسد، اما در واقع بیمار است.
پندی از دائو دِ جینگ: بهتر است جام را لبریز نکنیم تا مجبور نشویم وزن سنگین آن را حمل کنیم.
اگر کاردی را بیش از حد تیز کنیم،‌ تیغ آن زود کند می‌شود.
اگر خانه پر از زر و یشم باشد، صاحبانشان نمی‌توانند آن‌ها را امن نگه دارند.
وقتی ثروت و افتخار به تکبر بینجامد، بی‌تردید شر به دنبال خواهد داشت.
وقتی کاری را انجام می‌دهیم و ناممان کم‌کم پرآوازه می‌شود، حکمت حکم می‌کند که به محض انجام آن وظیفه، به درون گمنامی واپس بنشینیم.

گناه دوم: طمع

تعریف در فرهنگ لغت: از واژه‌ی لاتین Avaritia، نام مؤنث: شیفتگی زیاد نسبت به پول، خساست،‌ لئامت، بدجنسی
تعریف کلیسای کاتولیک: بر خلاف فرمان نهم و دهم از ده فرمان است (به زن همسایه‌ات طمع نکن. به خانه‌ همسایه‌ات طمع نکن.) میل و تمنای بیش از حد نسبت به لذات یا مال دنیا.
از نگاه سنکای فیلسوف : فقیر همیشه چیزی می‌خواهد، ثروتمند زیاد می‌خواهد، حریص و آزمند همه‌چیز را می‌خواهد.
متنی درباره بحران اقتصادی کشورهای شرق آسیا درسال 997:دلالان سهام می‌خریدند و می‌فروختند و مطمئن بودند که دنیا عوض نمی‌شود، چرا که فقط باید مدام بیشتر سرمایه‌گذاری می‌کردند و رشد ثروتشان را تماشا می‌کردند. به آسیبی که به وجه رایج مالزی وارد می‌کردند، اهمیت نمی‌دادند. ناگهان 500 میلیارد دلار از چرخه‌ اقتصادی ناپدید شد. زمانی که باید توضیحی به تمام کسانی می‌دادند که با آن همه بدبختی این همه سال پول جمع کرده بودند و سرمایه‌شان ناگهان به باد رفت، گفتند:«تقصیر بازار است.» اما در واقع، خودشان بازار بودند.

گناه سوم: شهوت

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، مشتق از واژه‌ی لاتین Luxuria به معنای هرزگی، هوسرانی، شهوترانی
تعریف کلیسای کاتولیک: تمنای مفرط نسبت به لذات جنسی. این تمنا و رفتار متعاقب آن هنگامی مفرط محسوب می‌شود که در خدمت اهداف الهی نباشد؛ یعنی تقویت عشق متقابل میان زن و شوهر، و آوردن فرزند. بر خلاف فرمان ششم از ده فرمان است (گناه بی‌عفتی را مرتکب نخواهی شد)
از نظر هنری کیسینجر: هیچ چیز شهوت‌آورتر از قدرت نیست.
دائو دِ جینگ می‌گوید: روح حساس و جسم حیوانی را یکجا نگه دارید تا از هم جدا نشوند.
نیروی حیاتی را مهار کنید تا بار دیگر به نوزادی مبدل شوید.
اگر تخیلات اسرارآمیز را از خیال خود برانید، آنگاه بی‌آشوب می‌شوید.
خود را پاک کنید و برای رازها به دنبال پاسخ‌های روشنفکرانه نباشید.
وقتی حس تشخیص به چهار گوشه‌ی ذهن نفوذ کند، نخواهید شناخت آنچه را زندگی می‌بخشد و زندگی را حفظ می‌کند.
آنچه زندگی می‌بخشد، مدعی مایملکی نیست. سود می‌رساند،‌ اما در تمنای سپاس نیست. فرمان می‌دهد،‌ اما در جستجوی اقتدار نیست. این همان است که به آن می‌گویند‌ (کیفیت اسرارآمیز)


گناه چهارم: خشم

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، از واژه‌ی لاتین Ira به معنای غیظ، خشم، غضب، خروش، میل به انتقام.
تعریف کلیسای کاتولیک: خشم فقط بر دیگران وارد نمی‌شود، بلکه اگر کسی بگذارد نفرت در قلبش بذر بپاشد، خشم می‌تواند نصیب خودش شود. در این صورت اغلب کار فرد به خودکشی می‌رسد. باید بپذیریم که مجازات و اجرای آن با خداست.
در موسیقی پاپ برزیلی: مادام که توانی در قلبم هست،‌ چیز دیگری نمی‌خواهم جز انتقام! انتقام! انتقام! به سوی قدیسان فریاد برمی‌آورم: باید بغلتید همچون سنگ‌هایی که بر جاده می‌غلتند، بی‌آنکه هرگز مکانی برای آرمیدن داشته باشید. (لوپیسینو رُدریگز)
از زبان ویلیام بلیک: از دست دوستم عصبانی بودم، به او گفتم و خشمم رفت. از دست دشمنم عصبانی بودم، به او نگفتم و خشمم بیشتر شد.
پندی از دائو دِ جینگ: تمام جنگ‌افزارها، ابزارهای شر هستند و مطلقاً به کار شاه خردمند نمی‌آیند. او فقط هنگامی از این جنگ‌افزارها استفاده می‌کند که ضرورت ایجاب کند. او آرامش و آسودگی را ارج می‌نهد؛ پیروزی با زور جنگ‌افزارها را نمی‌خواهد.
لازم دانستن جنگ‌افزارها، علامت آن است که انسان از کشتن انسان‌های دیگر لذت می‌برد، و آنکه از کشتن لذت می‌برد، سزاوار حکومت بر یک امپراتوری نیست.
وقتی می‌خواهیم کسی را ضعیف کنیم، نخست باید به او قدرت بدهیم. اگر بخواهیم شکستش بدهیم،‌ نخست باید بلندش کنیم. اگر بخواهیم محرومش کنیم،‌ نخست باید هدایایی به او بدهیم. این را بصیرت محیلانه می‌نامند.
این‌گونه است که فروتن و ضعیف، بر قلدر و نیرومند غلبه می‌کند.

گناه پنجم: شکم پرستی !

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، از واژه‌ی لاتین gula. پرخوری و پرنوشی بیش از حد، ولع، حرص.
تعریف کلیسای کاتولیک: میل مفرط به لذات وابسته به خوراک یا آشامیدنی‌ها. انسان باید از غذاهایی که برای سلامت مضر است،‌ اکراه داشته باشد. انسان نباید بیش از همراهانش به غذا توجه و میل نشان دهد. مستی سبب زوال شعور می‌شود و گناهی کبیره است.
از نظر پیتر دِ وریس : شکم‌پرستی بیماری است؛ به معنای آن است که چیزی از درون ما را می‌بلعد.
پندی از دائو دِ جینگ: سی پره به هم متصل می‌شوند و چرخی را می‌سازند. اما فضای خالی درون چرخ است که امکان اتصال آن را به ارابه می‌دهد. جامی از سفال بسازید. اگر فضای خالی داخل سفال نباشد، جام به کاری نمی‌آید. اتاق بدون فضای خالی در و پنجره قابل استفاده نیست.
می‌توان شی‌ای ساخت، اما فضای خالی درون شیء است که آن را مفید می‌کند.

گناه ششم: حسد

تعریف در فرهنگ لغت: از واژه‌ی لاتین invidia. آمیزه‌ درد و خشم؛ احساس عدم رضایت از خوشبختی و موفقیت فرد دیگر؛ میل به داشتن آنچه دیگران دارند.
تعریف کلیسای کاتولیک: بر خلاف فرمان دهم است (تو چشم به خانه همسایه‌ات نمی‌دوزی). نخستین بار در سفر آفرینش کتاب مقدس، ‌در داستان قابیل و برادرش هابیل ظاهر می‌شود.
از نظر جُوانی پاپینی نویسنده: بهترین انتقام از آن‌هایی که می‌خواهند من به پستی کشیده شوم، این است که تلاش کنم به قله بلندتری پرواز کنم. شاید بدون انگیزه کسی که می‌خواهد روی زمین بمانم، انگیزه زیادی برای بالا رفتن نداشته باشم. فرد واقعاً خردمند از این هم پیش‌تر می‌رود: از بدنامی خودش برای ویرایش بهتر تصویرش و حذف کردن سایه‌هایی که نور بر صورتش ایجاد کرده استفاده می‌کند. بدین ترتیب، فرد حسود بی آنکه بخواهد، همکار تکامل او می‌شود.


گناه هفتم: تنبلی

تعریف در فرهنگ لغت: نام مؤنث، از واژه‌ی لاتین Prigritia. کراهت از کار، کاهلی، تن‌آسایی .
تعریف کلیسای کاتولیک: تمامی موجودات زنده‌ای که می‌جنبند، باید نان روزانه‌شان را با عرق جبین به دست آورند و همواره به فکر نتایج سهل و فوری نباشند. تنبلی یعنی فقدان تلاش جسمی یا معنوی، که روح را به انحطاط می‌کشد و منجر به اندوه و افسردگی می‌شود.
جامعه‌شناسی تنبلی: کسی که بیش از حد کار می‌کند و هم کسی که حاضر نیست کار کند، رفتار مشابهی دارند، می‌‌خواهند از مشکلات ذاتی انسان‌ها فرار کنند، نمی‌خواهند درباره‌ حقیقت و مسئولیت‌های زندگی طبیعی فکر کنند.
از نظر آیین بودا: بنا به سنت، تنبلی از اصلی‌ترین موانع بیداری روح است. به چند شکل تجلی می‌یابد: تنبلی در رفاه، که باعث می‌شود همواره یک جا بمانیم. تنبلی دل، وقتی احساس یأس و بی‌انگیزگی می‌کنیم. و تنبلی تلخی، وقتی هیچ چیز برایمان مهم نیست و دیگر بخشی از این دنیا نیستیم.

پندی از دائو د جینگ: سالک خودش را با راه تطبیق می‌دهد. انسان درستکار با تقوا سازش می‌کند. آن که چیزی از دست می‌دهد، با فقدان سازش می‌کند. راه با شادی می‌پذیرد کسی را که با راه سازش می‌کند. تقوا انسان درستکار را می‌پذیرد. آن که تسلیم فقدان شود، فقدان او را جذب خویش می‌کند.

پس، در پایان سال 2007: اغلب از خود می‌پرسیم: شوق و الهام از کجا می‌آید؟ شور زندگی کجاست؟ این همه تلاش به زحمتش می‌ارزد؟ تمام سال سعی کردم مرزهایم را پشت سر بگذارم، روزی خانواده‌ام را تأمین کردم، رفتار خوبی داشتم، اما باز هم به جایی که می‌خواستم نرسیدم.
رزم‌آور نور می‌داند که بیداری فرایندی طولانی است و باید مراقبه را با کار متعادل کرد برای رسیدن به مقصد. آنچه او را متحول می‌کند، تأمل بر آنچه به دست نیاورده نیست: این پرسش بذر انفعال و بی‌کنشی را در خود دارد. بله، شاید همه کار را درست انجام داده باشیم و نتیجه ملموس نباشد، اما مطمئنم که نتایجی در کار است. به یقین در مسیر مشخص خواهد شد، به این شرط که الان تسلیم نشویم.


نگاهی کامل به داستان

(اخطار: این بررسی حاوی نکاتی است که انتهای داستان را برای کسانی که فیلم را ندیده اند لو می دهد)


داستان اصلی فیلم مثل همیشه در شهر پر از گناه و قتل و جنایت نیویورک اتفاق می افتد. که در این فیلم به صورتی مرموز و بسیار حرفه ای بیان و به بیننده منتقل میشود. داستان درباره قاتل زنجیره ایست که در ادامه در موردش نقل خواهد شد. و در پی آن است که این افراد که یکی از هفت گناه کبیره در آنها وجود دارد به سزای اعمالشان برسند.


داستان فیلم از نمایی باز ازخانه کارگاه ویلیام سامرست، کاراگاه سال خورده و بازنشسته، شروع مشود که در حال اماده شدن برای رفتن به محل جنایت است که در اینجا با دیگر کاراکتر فیلم مواجه میشویم.
دیوید میلز که با نامه نگاری های فراوان توانسته به شهر نیویورک نقل مکان کرده و در انجا مشغول کار شود.
اولین قتل: شکم پرستی. اولین قتلی که در فیلم رخ میدهد شکم پرستی است. فردی که تا سر حد مرگ فقط در حال خوردن و آشامیدن است. دو کاراگاه فیلم یعنی سامرست و میلز بر این پرونده گمارده میشوند.

این دو کاراگاه بر این عقیده بودند که این اتفاق یک قتل نیست و فرد مورد نظر انقدر خورده است که فوت کرده است، اما با صحنه ای مواجه میشوند که فرد مورد نظر دست و پایش با سیم بسته شده و اورا مجبور به خوردن کرده اند. سامرست بر آن است که به میلز و رئیسش که این پرونده را میخواهند پایان یافته تلقی کنند و آن را بی هدف میدانند، خلاف ان را ثابت کند. این است که پرونده را در اختیار میگیرد و میلز بر پرونده دیگری که روز دیگر به او محول میشود گمارده میشود.

قتل دوم: طمع. پرونده ای که قتل دیگری را روایت میکند. قتل وکیلی که به خاطر طمع زیاد به پول و ثروت به قتل رسیده است. در نمایی باز از اتاق وکیل متوجه میشویم قاتل بر روی زمین با خون نوشته است greed طمع. مایلز از بقیه حاضرین در اتاق میخواهد که اتاق را ترک کنند در این نما مایلز دنبال مدارک میگردد که متوجه میشویم روی عکس زن وکیل با خون دو چشم گذاشته شده است. در ادامه داستان متوجه این موضوع میشیم که تغیری در ظاهر اتاق انجام شده است که فقط به تشخیص زن وکیل میشود این تغییر را متوجه شد.
در ان طرف داستان فیلم، سامرست به اتاق مقتول اول یعنی شکم پرستی رفته است تا بتواند مدرکی به دست بیاورد.
به عنوان مدرک تکه چوب هایی به سامرست داده شده بود که میتواند در خانه مقتول جای تکه چوب هارا که جدا شده بودند پیدا کند و با جلو کشیدن یخچال با یک کاغذ و نوشته روی دیوار مواجه میشویم که بر روی دیوار نوشته شده است Gluttony (شکم پرستی).
و برروی کاغذ نوشته شده است، "راه دراز است و سخت و خارج از جهنم نور میدرخشد" نوشته ای از کتاب بهشت گمشده اثر میلتون.
فرضيه سامرست اين گونه تكميل مي شود كه؛ قاتل براساس هفت گناه كبيره قصد دارد پنج قتل ديگر به قصد موعظه جامعه و مردم انجام دهد. وي پس از ارائه اطلاعات خود به ميلز و رئيس پليس پاي خود را از ماجرا بيرون مي كشد.
سامرست در ادامه کار خود به کتابخانه مراجعه میکند و شروع به جمع اوری اطلاعات در مور هفت گناه میکند و پس از ان اطلاعاتی در مورد این هفت گناه از چند کتاب پیدا میکند (افسانه کانتری اثر چاستر و کمدی الهی اثر دانته) او آنها را در اختیار مایلز قرار میدهد و از او میخواهد که آنها را مطالعه کند.
در همان روز سامرست که بازنشسته شده است دفترش را تحویل مایلز میدهد. در این حال همسر مایلز "تریسی" به مایلز زنگ میزند و سامرست را برای شام به منزل خود دعوت میکند.
این اتفاق باعث بهبود رابطه بین سامرست و مایلز میشود.

گناه سوم: تنبلی. با جستجوی شواهد موجود در قتل وکیل "طمع" و با استفاده از اطلاعات زن وکیل، سامرست و مایلز تابلویی پیدا میکنند که برعکس نصب شده است و با جستجو در اطراف تابلو اثر انگشتی بر روی دیوار پیدا میکنند که نوشته شده است HELP این عمل موجب پیدا شدن مدارک و پی بردن به قتل سوم میشوند یعنی تنبلی که قاتل فردی را در اتاق خود به مدت یک سال به تختخوابش بسته و شکنجه داده بود.
سامرست از دوستانی که در fbi دارد میخواهد که به کامپیوتر آنها نفوذ کرده و اطلاعات کتابخانه ای که سالیانه برای Fbi فرستاده میشود را در اختیار او قرار بدهد.
و از این طریق سامرست و مایلز با جستجو در این لیست و پیدا کردن افرادی که در مورد هفت گناه تحقیق کرده اند متوجه اسمی به نام "جان دو" میشوند.
و به ادرسی که در کتابخانه موجود است میروند . در این صحنه برای اولین بار با قاتل داستان مواجه میشویم که در بازگشت به خانه متوجه سامرست و مایلز میشود و برای فرار از دست آنها به آنها شلیک میکند .
مایلز که میبیند قاتل در نزدیکی اوست به دنیال قاتل میدود و در کوچه ای بن بست اورا تقریبا گیر می اندازد اما قاتل با رفتن به بالای کامیون، ضربه ای به مایلز میزند و او را تهدید به مرگ میکند و از صحنه فرار میکند.
مایلز و سامرست در اپارتمان "جان دو" برای ورود به خانه قاتل جرو بحث میکنند که در نهایت با شکستن در خانه قاتل به اتمام میرسد . در خانه قاتل متوجه شلوغی ها و عکس ها و کتابهایی مشوند که به موجب آن میفهمند که "جان دو" همان قاتل است. در بین عکس ها عکس هایی از مایلز نیز وجود دارد.
گناه چهارم و پنجم : شهوت و غرور : در ادامه فیلم به دو قتل دیگر پرداخته میشود که یکی شهوت است که طی ان یک زن بدکاره را به صورت فجیعی به قتل رسانده بودند و دیگری غرور که متعلق یه یک زن بسیار زیبا بود که به صورت فجیعی زیبایی خود را از دست داده بود.
درادامه فیلم وقتی که سامرست و مایلز به اداره برمیگردند با شنیدن صدای فریادی متوجه میشوند که "جان دو" خود را تحویل داده است. چرا او خود را قبل از ارتکاب به دو قتل دیگرتحویل داده است؟
این سوالی است که سامرست و مایلز از خود میپرسند.
"جان دو" به وکیل خود میگوید که اجساد قربانیان دو قتل دیگر(حسادت و خشم) را فقط و فقط به سامرست و مایلز نشان میدهد.
با این درخواست "جان دو" موافقت میشود و این 3 برای پیدا کردن اجساد دو قتل دیگر به راه میفتند.
در راه با گفتگویی بین مایلز و سامرست و جان دو انجام میشود
که جان دو در سوال تو کی هستی و واقعا چیکار میکنی، میگوید: "من کسی نیستم هیچوقت از بقیه متمایز نبودم به هر حال کاری که انجام میدم کار من !!
به مایلز و سامرست میگوید :"شما هنوز پایان داستان را ندیدید وقتی به پایان رسیدیم آن وقت مردم این قضیه رو به سختی میتوانند هضم کنند اما هرگز نمیتوانند انکارش کنند"
دیالوگ هایی که در این صحنه از فیلم رخ میدهد پایان درام و بی نظیر فیلم را بازگو میکند.
جان دو خطاب به مایلز : من نمیتونم صبر کنم که تو آخرشو ببینی واقعا باید برات جالب باشه.
بالاخره به پایان فیلم میرسیم، پایانی که جان دو قتلها را بازگو خواهد کرد.
گناه ششم و گناه هفتم: حسادت و خشم. سامرست و مایلز با ادرسی که "جان دو" به انها میدهد به بیابانی میرسند که یک کامیونت نگه داشته است. با پیاده شدن از ماشین و گشتن انجا جان دو خطاب به مایلز و سامرست میپرسد که ساعت چند است و سامرست در جواب میگوید 7.01 دقیقه.
مایلز به جان دو میگوید باید به کجا برویم و جان دو آنها را راهنمایی میکند. در ان طرف بیابان با ماشینی رو برو میشویم که با سرعت تمام در حال نزدیک شدن به آنهاست. سامرست به سمت ماشین میدود تا ماشین را نگه دارد. راننده در جواب سوال سامرست که اینجا چی کار میکنی؟؟ میگوید جعبه ای برای کاراگاه مایلز اورده ام که قرار بود راس ساعت 7 اینجا تحویل بدهم.
سامرست جعبه را دریافت میکند و با صحنه ای مواجه میشود که... آخر داستان را بازگو میکند. جان دو شروع به حرف زدن میکند:
دیالوگ های "جان دو": خیلی دوست داشتم مثل تو زندگی کنم. میخوام بهت بگم که چقدر تو و همسر قشنگت رو تحسین میکنم. خیلی ناراحت کننده است که چقدر راحت یک عضو مطبوعات میتونه از همکارهای تو در کلانتری اطلاعات بگیره.
من امروز بعد اینکه تو رفتی به منزلت سر زدم سعی کردم که نقش یک شوهر را ایفا کنم خواستم طعم زندگی یک مرد ساده را بچشم اما موفق نشدم بنابراین یک یادگاری برداشتم "سر قشنگش رو"
چون من به زندگی تو "حسادتم" شد این گناه من است. زودباش مایلز "عصبانی" شو زودباش انتقام بگیر.
جان دو با حرف هایش موجب عصبانیت مایلز میشود و مایلز نیز ماشه را میکشد و دو گناه آخر انجام میشود.

این فیلم دارای نگاهی تیره و رمز آلود و یک سلسله حوادث باز و روشن بود.
ما هنوز میبینیم که از این فیلم در سریال های تلویزیونی و فیلم های امروزه کپی برداری میشود . همه چیز در فیلم عالیست.
به نظر من تنها چیزی که ممکن است دراین فیلم ضعیف باشد بازی برد پیت است که تا حد زیادی در سایه ی فریمن قرار گرفته است.
نمایشنامه فوق العاده و هوش مندانه و غیر قابل مقایسه است.
کارگردانی به صورت نو آوری ( بدیع ) و با شهامت هست .


بررسی کامل فیلم هفت

فیلم هفت از جمله فیلم هاییست با فضایی متفاوت که به کارگردانی دیوید فینچر ساخته شده است.این فیلم  که داستان قاتلی را روایت می کند که قربانیان خود را بر اساس هفت گناه کبیره ای که مسیحیان به آن اعتقاد دارند به قتل می رساند.فیلم بر اساس کتاب کمدی الهی نوشته دانته ساخته شده و این کتاب به این گناهان اشاره کرده است.صحنه های فیلم که فضاهایی بسته هستند و نوعی ترس و غم را به بیننده ارائه می دهند به وسیله یک ایرانی برداشت شده است.Darius Khondji که یک ایرانی است و تیتراژ فوق العاده زیبای اول فیلم نیز از آثار اوست.در فيلم هفت بازیگرانی چون مرگان فریمن وبرد پیت و کوین اسپیسی به ایفای نقش می پردازند.بازي مرگان فريمن كه مثل هميشه ديدني است ولي به نظر من برد پيت نيز بازي زيبايي از خود باقي گزاشته است.ديويد فينچر كارگرداني فيلم هايي چون باشگاه مشت زني و زودياك رو داشته كه قبل از هفت بيشتر كارگرداني موزيك ويدئو مي كرده است.از ساير نكات بايد گفت كه فيلم بعد از اكران باعث ترس اهالي لوس آنجلس شده و در خواست امنيتي بسيار بالا رفته!فيلم  تا قبل از سكانس آخر در فضايي تاريك و سرشار از خفقان ساخته شده و سكانس آخر با اينكه در فضايي متفاوت ضبط شده ولي اتفاقات فيلم و پلان هاي دور و نزديك فيلم بردار در درون ماشين و كابل هاي برق و همجنين ديالوگ ها و اتفاقات پاياني بيننده را با حالي گرفته راهي خانه مي كند.

فيلمنامه اي كه «كوين واكر» براي فيلم هفت «ديويد فينچر»(1963) نگاشته است، يكي از هوشمندانه ترين فيلمنامه ها در مورد قتل هاي زنجيره اي است. فيلم از همان آغاز، سياهي، تلخي و زجرآور بودن خود را به رخ مي كشد، مؤلفه هايي كه به وفور مي توان در سينماي فينچر يافت.
فينچر سينماگري متفاوت و غيرقابل انتظار است. او در آغاز به تجربه اندوزي در مؤسسه فيلمسازي لوكاس مشغول شد و سپس با ساخت فيلم هاي كوتاه تبليغاتي و كليپ هاي حرفه اي براي چند خواننده مشهور اعتبار ويژه اي براي خود دست و پا كرد.
در همين ايام كمپاني فوكس كه براي ساخت قسمت سوم فيلم «بيگانه» از چهار گزينش اول خود براي كارگرداني نااميد شده بود راه را براي فينچر جوان باز كرد تا نام او به عنوان كارگرداني در خور توجه در كنار اسامي بزرگاني چون جيمز كامرون و ريدلي اسكات ثبت گردد.
فينچر سينماي خود را برپايه داستان هايي غيرقابل پيش بيني، زيركانه و سياه بنا مي كند، چيزي كه از همان اولين فيلمش قابل رؤيت بود. او براي بيان اين گونه داستان ها از روش هاي خلاقانه و درعين حال دقيق و استادانه استفاده مي كند. چيزي كه به اعتراف خودش آن را مديون اساتيدي چون هيچكاك و اسپيلبرگ است.

هفت، تا به امروز عميق ترين و مهمترين اثر فينچر است. كه در پس لايه هاي پيچيده و تو در و توي خود آدمي را به تأمل و تفكر، وا مي دارد. فيلم داستان هميشگي هبوط انسان آلوده و گناهكار بر روي زمين است. گناهي كه از اين منظر نابخشودني است و آدمي بايد تاوان آن را پس بدهد.

اين سياهي بر ذات تمامي انسان ها سايه افكنده است، بنابر اين همه گناهكار و محكومند. به همين دليل فيلم در فضايي سياه و آلوده روايت ميشود. در شهري بدون خورشيد و غمبار. شهري تيره و ابري كه بارش باران دائمي هم آن را پاك نمي كند. گويي اين شهر دارالمكافات آدميان آلوده است. همان جهنمي كه قاتل داستان در يادداشت قتل اول خود به آن اشاره مي كند: راهي كه از جهنم به بهشت ختم ميشود، راهي است طولاني و بس دشوار.
در چنين فضايي كه پيامد غفلت و عدم كنترل انسان بر اميال نفساني خويش است، اعتماد به سادگي رنگ باخته و اميد معنايي ندارد. نگاه هاي نااميد و زجرآور سامرست و كلافگي و اضطراب هميشگي ميلز نشانه اي بر اين فضاسازي است. دنياي هفت به دليل كردار آدميان در حال فروپاشي است، جامعه اي كه مردمش ازمعنويات و مطالعه بيزارند و با وجود دنيايي از معرفت به بازي مشغولند. جمله سامرست در كتابخانه خطاب به نگهبانان را به خاطر بياوريد.
فينچر در پرداخت چنين فضايي از نور كم رنگ و تيره، لباس هايي بدون طراوت و شادابي و اشياء خاك گرفته و صحنه هاي كشف جنايت به خوبي استفاده مي كند. حتي آنجا كه مي خواهد كورسويي از اميد را در مقابل چشمان تماشاگر به تصوير بكشد. در صحنه خانه ميلز كه به يمن حضور همسري خوب و مهربان، قرار است زندگي رنگي با نشاط بيابد، نه تنها از رنگ هاي بي نشاط و مات استفاده مي كند، همچنين چند بار از لرزش ساختمان به دليل عبور مترو بهره ميگيرد تا به مخاطب يادآوري كند كه زندگي در اين شهر چقدر سست و بي ثبات است.
مردم هدفي جزگذران همين زندگي لرزان ندارند. زندگي آلوده به روزمرگي و گناهي، كه خالي از هرگونه معنويت، تغيير و قهرمان باشد. سامرست در رستوران به ميلز مي گويد: مردم در اينجا قهرمان نمي خواهند. فقط مي خواهند غذايشان را بخورند و زندگي كنند.
به همين دليل دو شخصيت متفاوتي كه از اين زندگي ناراضي اند به دنبال جايي ديگر مي گردند؛ تريسي كه تنها نماد عاطفه ورزي در فيلم است، با سامرست - با آن نگاه هاي خسته و بي حوصله - كه از جامعه اي بي فضيلت به تنگ آمده، به راننده تاكسي كه از او مي پرسد كجا ميروي؟ پاسخ ميدهد: جايي دور از اينجا.

از سوي ديگر هفت فيلمي است درمورد به عزا نشستن انسان مدرن در مرگ زندگي. انساني كه بدبينانه ناظر سپري كردن عمر خويش است و همچنان از زندگي مي هراسد. اگرچه فيلم انگيزه قاتل و تصوير كردن جنايت ها را موعظه انسان ها در مورد گناهان كبيره اي چون؛ شكم بارگي، طمع، تبنلي، خشم، غرور، شهوت و حسد عنوان مي كند اما رويكرد آن به رهايي آخرالزماني انسان، نااميدانه و غيرقابل پذيرش است.
قاتل به حكم وظيفه اي كه از سوي قدرتي برتر بر عهده اش گذارده شده، گناه هر كسي را به خودش باز ميگرداند - جمله اي كه در آخرين صحنه ها در ماشين به ميلز ميگويد - چرا كه گناه انسان را از ايمان دور مي كند
فنيچر به همراه قاتل، ابتدا با جنايت هاي تكان دهنده و سپس با جملات فيلسوفانه پايان فيلم كه در دهان قاتل مي گذارد، قصد دارد كه شوكي به وجدان خوابيده انسان هاي خطاكار وارد كند تا از گناه پرهيز كنند. اما تصويري از انساني با ايمان ارائه نمي كند.حتي آن شخصيت هايي را كه به عنوان نقطه اميد و مهر در جامعه مطرح مي كند، خود دچار اضطراب و سردرگمي هستند.

گذشته از آن، اين شخصيت ها جلوه اي از انسان با ايمان نيستند بلكه راهي براي به تعادل رسيدن انسان مدرن در جامعه ارائه مي كنند كه البته كامل نيست. به عنوان مثال شخصيت سامرست كه انساني منظم، عميق و موفق را تصوير مي كند خود از زندگي ناراضي است. او اگرچه نمي تواند درجامعه اي زندگي كند كه جنايت در آن امري معمولي قلمداد مي شود اما به ميلز توصيه مي كند كه عادي باشد و درصدد اصلاح جامعه و مردم برنيايد. انسان مدرن بايد جامعه را به صورت سبدي از جنايت، گناه، تزلزل، ماديگرايي، اومانيسم و يا حتي نظمي كسالت آور بپذيرد و تحمل كند. اين رويه اي است كه خود او برگزيده است تا بتواند زندگي كند: من با مردم همراهي مي كنم. اما خود او نيز در پايان از اين نظم ظاهري به ستوه آمده و بر عليه آن مي شورد. در صحنه هاي آخر فيلم او مترونوم كنار تختخوابش را كه نمادي از نظم خشك و بي معناي زندگي مدرن است با خشم به وسط سالن پرتاب مي كند و مي شكند.

سامرست در واقع تضاد انسان مدرن را با زندگي اش تصوير ميكند. زندگيي كه با نگاهي خسته گذشت لحظات آن را با لحظه شمار شاهد است. نگاه سامرست دردآلود، خسته و غمبار است و حكايت از زجري مي كند كه او در طول زندگي اش از چشم بستن بر اين حقيقت كشيده است كه: جنايت امري عادي است و بايد براي زندگي بي خيال چشم از بر آن فرو بست. اين يگانه راهي است كه براي زندگي فرا روي انسان مدرن قرار دارد.

نكته قابل توجه ديگر در فيلم استفاده از عدد هفت است. هفت در فرهنگ ها و آيين هاي مختلف رمز و رازي مقدس و اسطوره اي دارد و در برخي فرهنگ ها معنايي شيطاني پيدا مي كند. در فيلم هفت گناه كبيره وجود دارد كه به هفت قتل و جنايت منتهي مي شود. اتفاقات در هفت روز مي افتد، هفت روز آخر يك عمر كار يك انسان. همچنين هفت روز اول كار ديگري. وعده نهايي سه شخصيت اصلي فيلم هم ساعت هفت تعيين مي شود.

در پيدا كردن معنايي براي اين هفت ها مي توان در ميان اسطوره ها و نمادهاي فرهنگي، از خلقت هفت روزه دنيا تا درب هاي هفتگانه بهشت پيش رفت. اما آنچه صريح تر به ذهن مي آيد آن است كه گويي اين هفت روز، هفت مرحله اي است كه آدمي بايد براي دگرگون شدن و يافتن دركي عميق تر از زندگي اش طي كند. دركي كه فنيچر تلاش دارد مخاطب را به آن رهنمون شود.
گويي هفت روز نماد گام هاي تحول انسان اند در راهي كه به دشواري از جهنم گناه اعمال فرد، به بهشت پاكي و تطهير مي رسد. فنيچر در اين مراحل تماشاگر را با تحول ميلز همراه مي كند. ميلز اين جهاني نيست و نمي تواند همچون سامرست با واقعيات كنار بيايد و مصائب اين زندگي را تحمل كند. او نه تنها بلندپرواز، رويايي و جسور است. همچنين بر اعصاب و خشم خود كنترلي ندارد. اگر به اين تحول دست يابد قادر خواهد بود در اين دنيا زندگي كند و بماند. اما او خيلي دير به درك اين مسئله مي رسد. در فيلم درست بعد از كشتن جان دو سنگيني اين دگرگوني را در چهره او مي بينيم اما در فيلمنامه اصلي قسمتي هست كه در فيلم حذف شده است. دو هفته بعد از كشتن جان دو نامه اي از ميلز به سامرست مي رسد كه در آن اعتراف مي كند: در مورد همه چيز حق با تو بود. اين تأكيدي است بر معرفتي ديرهنگام كه در ميلز به وجود آمده است.

اما فينچر به اين راحتي تماشاگر را رها نمي كند. وي از همان آغاز ذهن مخاطب را با جنايت هاي فجيع و مقتوليني كه مستحق چنين سرنوشتي بوده اند درگير مي كند. شهري آلوده را تصوير مي كند كه زندگي در آن مردگي است. جايي كه هيچ اميد و آرزويي را برنمي انگيزد. روح مهرباني و عطوفت- تريسي- را به دست قاتل مي كشد. سپس تماشاگر و ميلز را در قضاوتي سخت در مقابل نفس خود با قاتلي دست بسته روبرو مي كند.ميلز و مخاطب مي دانند كه جان دو انساني عادي است- اگرچه گناهكار و قاتل است- سخني كه سامرست در رستوران به ميلز گفته است. همچنين ميلز با هدف قرار دادن او خود در وضعيت قاتل قرار مي گيرد و درواقع با خشمش خود را نابود مي كند.
دو راهه اي كه ميلز با آن درگير است از يك سو به گناه، نابودي، و ارضاي نفس و درنهايت به جهنم مي رسد. از سوي ديگر به بهشت، آرامش نفس و كنترل خشم مي رسد. اما بهشتي كه با گذشتن از انتقام در آن مي توان به آرامش رسيد كجاست؟ جايي كه از آغاز فيلم آن را دنيايي سياه ديده ايم و سامرست هم كه با قواعد آن آشنا و در آن موفق بوده است از آن خسته شده است. درواقع فينچر ميلز را بين جهنم زندگي و جهنم الهي معلق مي گذارد. تا درنهايت با وسوسه جان او را بكشد و تماشاگر را تا هميشه با ناكامي در پاسخ اين سؤال رها كند كه؛ برنده كيست؟
از سوي ديگر ميلز در صحنه آخر با شليك گلوله ها رو به دوربين، تير خلاص را به تماشاگر ميزند، تا اين انديشه را كه همه انسان ها گناهكار و محكومند در ذهن او تثبيت كند. انديشه اي كه در طي داستان با جناياتي به قصد موعظه به مخاطب گوشزد شده است.
¤ فيلم سه شخصيت ميلز، سامرست وجان دو را به عنوان محورهاي اصلي روايت پرداخت مي كند و از وراي تقابل و كنش هاي ميان آنها ماجرا را پيش مي برد.

در اين ميان تضاد و تقابل شخصيت دو كاراگاه كاركردي اساسي تر مي يابد. فينچر اين تضاد را در شرايط فيزيكي، نوع زندگي، تفاوت در انديشه، شيوه رفتار، روش برخورد با حل معماهاي جنايي و حتي ميزان سني كه براي بازي بازيگران در اين نقش ها ارائه شده است، به تصوير مي كشد.
به عنوان مثال سامرست كاراگاهي پير، مجرد، سياه پوست با موهايي مجعد و در هفته آخر دوران خدمت خود است. درحالي كه ميلز كاراگاهي جوان، متأهل، سفيدپوست با موهايي صاف و در هفته اول خدمت خود در آن شهر است. اولي شخصيتي آرام، عميق، كم حرف، منظم و اهل مطالعه و دقت دارد كه اين نظم را مي توان در چيدن وسايل و دكور منزل او به تماشا نشست. اما دومي شخصيتي شلوغ، جسور، سطحي، پرحرف، بي نظم و به دور از مطالعه دارد كه اين را مي توان از زندگي به هم ريخته و نامرتب او فهميد.
بازيگران نيز براي ارائه نقش ها از خصوصيات شخصيت ها به خوبي استفاده كرده اند. «براد پيت» در نقش ميلز، با حركاتي شتاب زده و عجولانه نقشي پر تنش را ارائه مي كند. اما بازي او در مقابل بازي «مورگان فريمن» كه در نقشي آرام با ميزانسن هاي كم تحرك ظاهر شده است مجالي براي بروز نمي يابد. فينچر در ايجاد تفاوت بين دو شخصيت تا آنجا پيش مي رود كه سلاحي سرد و بي صدا را در دست سامرست آرام قرار داده و سلاحي گرم و پر سر و صدا را در اختيار ميلز عجول و شلوغ. گويي اسلحه ها نمادي از حضور آن دو در عرصه زندگي و انديشه اند.
اين تضادها نه تنها باعث كنش و واكنش بيشتري در داستان مي شود بلكه ذهن تماشاگر را با اين پرسش درگير مي كند كه كدامين روش در به دام انداختن قاتل موفق تر خواهد بود؟ و همين نكته ناخودآگاه ذهن را به عطش سيري ناپذير دنبال كردن ماجرا وامي دارد.

در اين ميان شخصيت قاتل كاركردي دوگانه دارد. از يك سو همچون ناظري آگاه، صبور و با دقت چنان حضور دارد كه گويي هيچ خطايي از چشمش دور نمي ماند. سر بزنگاه سر مي رسد و مجرم را با پيامد خطايش رودررو مي كند. با حضوري اين چنين، جايگاه منتخبي آسماني را مي يابد كه گويي وظيفه اش ارشاد، موعظه و هشدار است. او در صحنه آخر مي گويد: كارهايي را كه من كردم مردم به زحمت مي توانند درك كنند اما نمي توانند انكارش كنند.

از طرف ديگر جان دو با آن صليب سرخ رنگ در خانه اش كه گويي آتش از آن زبانه مي كشد، لباس سرخ رنگش در دل آن صحرا و گناه حسد كه به آن اعتراف مي كند، تجلي مسلم شيطان است. چرا كه شيطان هم به واسطه حسادت به انسان تلاش مي كند تا او را از جايگاهش در بهشت پايين بكشد. جان دو نيز درنهايت ميلز را به اعمال خشونت و گرفتن انتقام وامي دارد و زندگي او را تباه مي كند.



حواشی خواندنی فیلم

1-) دیران (نیولان سینما) با پایان فیلم موافق نبودند اما براد پیت با تغییر پایان فیلم مخالفت کرد.

2-) اندرو کوین واکر نویسنده فیلم نامه فوق العاده seven در فیلم نقش اولین جسد فیلم را بازی می کند.

3-) تمامی کتاب های دست نویس کتابخانه جان دوو مخصوص همین صحنه نوشته شده است و نوشتن آن دو ماه طول کشید و 15000 دلار هم خرج برداشت.

4-) مترونوم که در اتاق سامرست وجود دارد در هر نمایی که نشان داده می شود هفت بار ضربه می زند .

5-) قربانی گناه تنبلی که قاتل او را یک سال به تخت بسته بود و ظاهری وحشتناک داشت به نظر می آمد که یک مدل باشد اما یک بازیگر بسیار بسیار لاغر است که آن را طوری گریم کرده اند تا به یک جسد شباهت پیدا کند.

6-) کتابخانه ای که سامرست برای مطالعه کتاب های مربوط به گناهان کبیره به آنجا می رود همان ساختمانی است که جیم کری در فیلم ماسک به عنوان کارمند بانک در آن کار می کند.

7-) کمی قبل از اینکه مایلز به جان دوو شلیک کند (نمای پایانی فیلم) یک نمای خیلی سریع از همسر مایلز تریسی نشان داده می شود که برای دیدن آن باید دقت کرد.

8-) در فیلمنامه اولیه بعد از سکانس کشته شدن جان دوو (صحنه نهایی فیلم ) سکانس دیگری هم بوده که سامرست را در بیمارستان نشان می دهد (به خاطر گلوله ای که مایلز به او شکل کرده تا جلوی او را نگیرد) در این سکانس رئیس پلیس نامه ای از طرف مایلز به سامرست می دهد که در آن نوشته (حق با تو بود درباره همه چیز حق با تو بود ) این صحنه در فیلم حذف شده و جای آن همان مونولوگ نهایی سامرست که نقل قولی از جمله همینگوی است قرار داده شده است.

9-) در فیلمنامه اصلی زن کوتاه قامت وعجیبی است که عضو تیم انگشت نگاری است و بعد از هر قتل در صحنه حاضرمی شود و کلی فحش وناسزا به سامرست و مایلز می دهد، این نقش از فیلم حذف شد.

10-) شماره تمام ساختمان ها درسکانس افتتاحیه با عدد 7 شروع می شود. زمان تحویل بسته در انتهای فیلم 7:07است.

11- ) هیچ وقت اسم شهری را که داستان فیلم در آن جریان دارد را نمی شنویم.

12- ) جذابیت بصری فیلم باعث شد که در آمریکا یک تماشاگر 200 بار به سینما برود و فیلم را ببیند.

13-) بعد از نمایش فیلم در آمریکا بسیاری از تماشاگران در رفتار خود مخصوصا درباره پرخوری تجدید نظر کردند.

14-) هشتاد درصد فیلم در فضایی تیره و تاریک قرار دارد و تنها سکانس پایانی فیلم است که در صحرا صحنه روشن است که بسیاری آن را نماد صحرای محشر می دانند.


15-) اسم کوین اسپیسی را در تیتراژ ابتدایی فیلم نمی بینیم اینکار را فینچر تعمدا انجام داد تا قاتل فیلم به هیچ وجه لو نرود .البته کوین اسپیسی ازاین کار کمی شاکی شد. (بعد از اکران فیلم)


17-) در صحنه تعقیب و گریز که مایلز به دنبال قاتل است، دست براد پیت واقعا آسیب دید.

18-) یکی از بزرگان سینما بعد از نمایش فیلم گفت: مطمئنم خود فینچر نمی داند که چه شاهکاری را ساخته است.

منتقدان موقع نمایش فیلم چه گفتند:



1- ) راجر ایبرت (شیکاگو سان تایمز): یک تریلر سیاه مهیب و وحشتناک و هوشمندانه

2-) جاناتان روزبنام (شیکاگو ریدر): از همان تیتراژ ابتدایی می فهمیم که با یک فیلم ویژه طرفیم.

3-) شان مینز(film.com): تماشای فیلم seven مثل این می ماند که کلی برای شکستن در یک گاوصندوق کلنجار می روی و عاقبت چیزی که در آن پیدا می کنی یک مار ماهی باشد که در آن می خزد.


يكي از بزرگان سينما راجع به فيلم هفت گفته است كه خود ديويد فينچر نفهميده چه شاهكاري ساخته است.


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:32 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

Malena (مالنـــــــــــــــا)

ژانر : درام, کمدی, عشقی
کارگردان : ژوزف تورتاتوره (جوزپه)
نویسنده : لوچیانو وینچنزونی
نویسنده فیلم نامه : ژوزف تورناتوره
تاریخ نمایش : 16 مارچ 2001

افتخارات :

_نامزد اسکار 2001 در دو رشته بهترین فیلم برداری و بهترین موسیقی متن (انیو موریکونه)
_نامزد بافتا در بهترین فیلم غیر انگلیسی
_نامزد بخش بین الملل فستیوال برلین
_برنده جایزه قوی طلایی از فستیوال کیبورگ
_نامزد گلدن کلاب برای بهترین فیلم غیر انگلیسی و بهترین موزیک متن (انیو موریکونه)
_برنده جایزه سندیکای روزنامه نگاران سینمای ایتالیا در بهترین موزیک متن (انیو موریکونه)




 

 

 

خلاصه داستان :

مالنا داستانی از زندگی یک زن سیسیلی است در گرماگرم جنگ جهانی دوم. با شروع جنگ همسر مالنا به جبهه های نبرد میرود و مالنا در یک محیط سنتی، بدبین و با مردمی فاسد تنها میماند. در این میان تنها یک پسر نوجوان است که مالنا را به مانند یک انسان دوست دارد و حتی عاشق اش است


بازیگران :

مونیکا بلوچی (مالنا اسکوردیا)
ژوزف سالفارو (رناتو آموروسو)





نقد و بررسی کامل فیلم Malena (مالنا)




قبل از شروع نقد فیلم مالنا، توجه شما را به چند مورد که پیش نیاز متن اصلی می باشد جلب میکنم:



بنیتو موسولینی (1945-1883م)

بنیانگذار حکومت فاشیستی در ایتالیا و دیکتاتور این کشور از سال 1922 تا 1943 میلادی که ملقب به ال دوسه (پیشوا) بود. وی قصد داشت امپراطوری ایتالیا را تاسیس کند و در همین راستا در اواخر جنگ جهانی دوم با هیتلر همراه شد. شکست ایتالیا و متحدین در جنگ منجر به سقوط وی شد.

فاشیسم

فاشیسم یک حزب طرفدار جنگ بود که موسولینی رسماً آن را تاسیس کرد و گسترش داد. در آن زمان این حزب با ترور شخصیت های احزاب مخالف مثل حزب لیبرال و... قدرت را به دست گرفت. مشی اقتصادی این حزب انتقال صنایع از مالکیت دولتی به مالکیت خصوصی بود. سران این حزب هزینه های زیادی صرف اشتغال زایی در ایتالیا کردند. در سیاست خارجی فاشیسم کم کم از موضع صلح طلبانه به ناسیونالیسم تجاوزگرانه تغییر موضع داد.

اوضاع اقتصادی ایتالیا و جهان در زمان جنگ جهانی دوم

تحمیل شرایط غیرمنصفانه معاهده به کشورهای متحد، بی توجهی به وضعیت شکننده اقتصاد این کشورها، وقع بحران های بزرگ، رشد مرکانتیلیسم (ملی گرایی) و در نهایت بلوکی شدن اقتصاد جهانی از بزرگترین مشکلات آن دوران بود. طرفداران سیاست مرکانتیلیستی و محدودکننده در داخل کشورها قدرت گرفتند و ملی گرایی شعار روز شد. به تدریج کشورهای جهان به شکل بلوکهایی درآمدند که تنها در میان خود به تجارت و مبادله می پرداختند. طبیعی است که دوستی ها رنگ باخت و کم کم فضای ملتهبی در جهان شکل گرفت، هر بلوک دیگری را دشمن خود می پنداشت و اینها دلایلی بر جنگ آلود شدن فضای کشورها شد.

نقد و روایت فیلم

داستان فیلم مالنا در سه دوره زمانی شکل میگیرد که یک به یک آنها رآ مورد تحلیل قرار میدهم.

ورود ایتالیا به جنگ جهانی دوم

سکانس اول: دوربین تورناتوره به داخل شهر میرود. پارچه ها و رخت هایی که مابین ساختمان های قدیمی آویزان شده اند، نشان از یک جامعه پرتنش، شلوغ و بهم ریخته را می دهد. یک ماشین نظامی حامل خبر پیشوا برای مردم با صدای بلند اعلام میکند ساعت 5 بعداز ظهر ال دوسه قرار است که برای مردم سخنرانی کند. البته گفته میشود با اجازه فاشیست مجازید کار را تعطیل کنید و کودکانی را می بینیم که با خوشحالی به دنبال ماشینی که حامل این خبرست میدوند بدون اینکه از آینده مبهمشان اطلاعی داشته باشند.
داستان با روایت رناتو آغاز میشود "حدود 12 سال و نیمه بودم و با اینکه که خیلی کوچیک بودم ولی تمام خاطراتم رو به یاد دارم، در آنروز موسیلینی به فرانسه و بریتانیای کبیر اعلام جنگ کرد و من اولین دوچرخه ام رو خریدم. و این جملات فروشنده "قاب دوچرخه انگلیسیه و دنده هاش فرانسویه و ترمزش... یادم نیست؟ ولی قفلش سیسیلیه همیشه روغنکاریش کن" خبر از جامعه ای بی هویت به ما میدهد.
جواب پدر رناتو به فروشنده جهت خرید دوچرخه نو خبر از اوضاع بد اقتصادی مردم دارد. "کی میتونه تو این اوضاع دوچرخه نو بخره؟"

رناتو سرشار از شوق دوچرخه ای که خریده است، از کوچه های شهر عبور میکند، مردم در صفوف به هم فشرده به سخنرانی موسیلینی، رهبر فاشیسم گوش میدهند و ابراز احساسات میکنند. مردم از شروع جنگ خوشحالند، تفکر ملی گرایی و فاشیسم در میان مردم موج میزند.
در یک نمای نزدیک دوربین صورت مضطرب یک سرباز جوان را نشان میدهد که نگران جنگ و آینده اش است و در نمایی دورتر پیرمرد و پیرزنی که از خوشحالی سر از پا نمیشناسند. تقابل فکری نسل ها همیشه دغدغه جامعه های انسانی بوده و هست.

سکانس بعدی فیلم: پسربچه ها دور یک مورچه بی آزار جمع شده اند و با استفاده از ذره بین و آفتاب از زجر دادن به یک مورچه بی پناه لذت میبرند.حرفهای پسربچه ها با پیوند نمایی دیگر معنای خاصی را به بیننده القا میکند. پسرک به دوستش میگوید: "پینو فکر میکنی این مورچه میدونه قراره بمیره" و در همین لحظه مالنا را در حال شانه کردن موهایش، بی خبر از زجری که باید از دست جامعه متحمل بشود می بینیم. هنگامیکه مورچه کشته میشود پسربچه ها میگویند "فرزند مریم (عیسی مسیح) پیامبر ماست و ما امن هستیم" و با مذهب عذاب وجدان خودشان را تسکین میدهند و این طرز تفکر جوانهایی است که آینده این جامعه توسط آنها شکل میگیرد. در همین لحظات رناتو با دوچرخه جدیدش به جمع دوستان میپیوندد و از گروه درخواست میکند او را به جمع خود راه بدهند ولی مخالفت میشود، چون رناتو هنوز شلوار کوتاه میپوشد و به اصطلاح آنقدر بزرگ نشده است که وارد گروه شود... در همین حین مالنا از راه میرسد و رناتو برای اولین بار با مالنا روبرو می شود. مالنا نمونه یک زن سیسیلی (زادگاه تورناتوره)، پاک و معصوم با چهره ای زیبا چون دری گرانبها، با اندامی زیباتر خرامان روانه شهر است. رفتار مالنا در جای خود قابل تأمل است. متین، باوقار، سر به زیر و غم نهانی که در چهره مالنا دیده میشود، حاکی از افسردگی او و دردهای بیشماری است که در دل دارد و سکوت پرمعنای مالنا هزاران حرف ناگفته دارد. رناتو در همین مواجهه اول چنان شیفته او میشود که عشق و هوس با هم در او بیدار میشود.

در نمایی بسته ورود مالنا به شهر و دیوارهای مخروبه اش با هم به تصویر کشیده میشود، شهری که مردانش فقط با چشمان حریص بدنبال جسم مالنا هستند. مالنا از بین مردان و زنان شهر عبور میکند و رناتو همه جا در تعقیب اوست. زنها از حسادت و مردان از شهوت در حال انفجار هستند. مالنا زیر ذره بین چشمهای مردم در حال آب شدن است ولی همچنان مهر سکوت به لبهای اوست و ترجیح میدهد که از درون بسوزد ولی اعتراضی نکند.
رناتو از زبان پسربچه ها، متوجه میشود که مالنا دختر معلم پیر مدرسه است. دومین بار که رناتو سر راه مالنا قرار میگیرد، متوجه صلیبی که به گردن مالناست میشود. در این لحظه که به صلیب و بدن مالنا خیره شده است، نبرد بین شهوت و مذهب در درون او به بالاترین حد خود رسیده است.
مالنا همچنان به راه خود ادامه می دهد، زیباترین زن در کاستلکوتو، شهری که مردمانش فقط به جنگ فکر میکنند. او چه آینده ای پیش رو دارد؟

در گرماگرم جنگ جهانی دوم

در کلاس درس پدر مالنا که ناشنواست توسط بچه های کلاس مورد تمسخر واقع میشود. معلمی که صداقت را به بچه ها درس میدهد ولی آنها به طرز وقیحی از نقص عضو او سوءاستفاده میکنند و با به زبان آوردن حرفهای رکیکی در مورد مالنا، پیرمرد بیچاره را مورد استهزاء قرار میدهند. شعور و ادب پسربچه ها فقیرتر از وضعیت اقتصادیشان است.
شب شده است و خواب از چشمان رناتو رخت بر بسته است، فکر مالنا یک لحظه هم او را راحت نمیگذارد.
پسربچه ها شروع به دروغ پردازی در مورد مالنا میکنند و مغز رناتو از این دروغ ها پرمیشود و وقتی به روبروی خونه مالنا میرسد، منتظر میشود تا مالنا او را برای خرید سیگار دعوت کند، ولی انتظار بی فایده است. رناتو میفهمد تمامی حرفها دروغی بیش نبوده است. رناتو در رویای بچگانه خودش غرق می شود و از همینجا توهمات رویاگونه او شروع میشود.
رناتو در مقابل حرفهای رکیکی که پسرها در مورد مالنا میزنند، از او حمایت میکند ولی خودش توسط همین جمع دوستان متهم به مرد نبودن میشود. رناتو با یکی از پسرها گلاویز میشود و از همینجا رناتو خودش را در رویاها حامی مالنا می بیند.
تناقض دررفتار پدر رناتو آشکار است و در نوع خودش جای تامل دارد. مردم که از سیاست های فاشیست خسته شده اند از طرز فکرهای فاشیستی متنفر هستند ولی در خانه خودشان رفتاری فاشیستی دارند. پدر رناتو بخاطر یک شلوار قدیمی به رناتو کتک مفصلی میزند. رناتو شبانه پنهانی از پنجره به مقصد خانه مالنا خارج میشود.
حکومت نظامی شبها در شهر برقرار است ولی رناتو در کمال تعجب مردم زیادی را می بیند که از تاریکی شب استفاده کرده و با چهره های نامعلوم در حال حرکت به مسیرهای نامشخصی هستند و صداهایی که در نوع خودش برای او جالب است. اشخاص به ظاهر محترم ولی فاسد با مقاصدی شوم از تاریکی شب استفاده کرده و در حال تردد در شهری بی دروپیکر هستند.

رناتو یک روزنه داخل پنجره خانه مالنا پیدا میکند و از آنجا نگاههای مخفیانه و دزدکی به درون خانه را آغار میکند (این نوع نمایش از داخل دریچه همان تفکر افلاطونی است). رناتو اثاثیه داخل منزل را نگاه میکند و چشمش به قاب عکسی میفتد که یادگار عروسی مالنا و شوهرش نینو اسکوردیاست و متوجه میشود مالنا همچنان به همسرش وفادار است و در غیاب او به عکسش عشق میورزد.

سکانس آرایشگاه: همه مردها درباره مالنا حرف میزنند، گویی حرف و کار دیگری ندارند. در همین سکانس متوجه میشویم مالنا به تازگی با نینو ازدواج کرده است و به همراه پدر پیرش از روستا به این شهر آمده است، ولی خوشبختی مالنا با فراخوانده شدن نینو به جنگ پایان یافته است. (آمال و آرزوهای دختران و پسران جوانی که بخاطر جنگ از دست میرود) همه مردها بالاتفاق در مورد مالنا این فرشته پاک و معصوم، افکار بدی دارند و فقط رناتو میداند که تمام این حرفها دروغ و مالنا پاک است.

رناتو موزیکی را که مالنا گوش میدهد خریداری می کند و با این موزیک وارد دنیای رویاهاش می شود. در رویاهای نوجوانی تمامی زنهایی را که با او هستند به شکل مالنا می بیند و حتی قوه تخیل او از این هم فراتر میرود و مالنا را در حضور خودش احساس میکند در حالی که به عشق او پاسخ مثبت داده است.

رناتو برای مالنا، نامه می نویسد و شایعاتی را که درباره او رواج دارد، در نامه هایش به او اطلاع می دهد، حتی خودش را حامی مالنا معرفی میکند. نامه هایی که هیچ وقت به دست مالنا نمی رسد و به دست امواج خروشان دریا سپرده می شود. رناتو هنوز آنقدر بزرگ نشده است که جسارت گفتن حقایق را به مالنا داشته باشد.

مالنا بار دیگر به شهر میرود و چشم های هوسبار مردان و متلک زنان حسود تمامی ندارد. رناتو همه این اتفاقات را از نزدیک می بیند. دوربین تورناتوره تمامی اقشار جامعه را نشان میدهد. وکیل، شهردار، قاضی، افسران نظامی و مردم عادی همگی در نظر او به یک اندازه مقصرند.

در سکانس بعدی، رناتو که همیشه در تعقیب مالناست، مالنا را به طرز مشکوکی در حال ورود به منزلی می بیند و شک در وجودش برانگیخته می شود که آیا حرفهای مردم درست است؟ رناتو به سینما می رود، فقط هنر سینما جوابگوی افکاری هست که او در سر دارد. قهرمان فیلم همان چیزی را میگوید که در آن لحظه در مغز رناتو نیز در حال گذر است. شک وتردید نسبت به زن مورد علاقه و... دیالوگ های فیلم با افکار رناتو به هم گره میخورند: "پس مردم در مورد تو راست میگفتن؟ تو به من دروغ گفتی؟". رناتو چنان غرق در فیلم میشود و با شخصیت اصلی فیلم همزادپنداری میکند که خودش را بجای قهرمان فیلم می بیند.

رناتو در کلاس درس باز هم همکلاسیهاش را در حال استهزای پیرمرد بیچاره می بیند. زنگ تعطیلی کلاس بصدا در می آید و نمایی که بعد از تعطیلی کلاس و هجوم نوجوانان به طبقه های پایین از بالا نشان داده میشود، حکایت از طبقات مختلف آینده این شهر است، و رناتویی که آب دهانش را به روی این جامعه بی وجدان و کثیف می اندازد.

از اینجا به بعد فیلم ریتم تندتری دارد.
رناتو به قدری شیفته شده است که هنوز مالنا به داخل کوچه نرسیده از بوی عطر تن او تشخیص میدهد که مالنا نزدیک اوست، و باز هم شک رناتو و غیرت و تعصب یک پسربچه پاک و حقیقت بین که تا چیزی را به چشم نبیند باور نمیکند. کنجکاوی رناتو را وادار میکند از دیوار خانه مشکوک بالا برود و چیزی را که در نهایت می بیند برایش خوشحالی زیادالوصفی را به همراه دارد. معلم پیر، پدر مالنا ساکن آن خانه می باشد و مالنای معصوم برای رسیدگی به پیرمرد به آنجا رفت و آمد میکرده است. رناتو در دوران نوجوانیست و لذت شهوت و هوس در او بیدار شده است و تک تک حرکات مالنا او را به اوج لذت میبرد و او بجای اینکه این عقده خودش را بر سر دیگران خالی کند به خودارضایی پناه میبرد ولی مردان دیگر شهر به دنبال کارهای کثیف تری هستند.

طولی نمیکشد که آسایش مالنا و رناتو جای خودش را به غم و اندوه میدهد. خبر میرسد که شوهر مالنا در جنگ کشته شده است. (این هم از آن شایعاتی است که تا آخر فیلم معلوم نمیشود چه کسی به راه انداخته است) به هرحال مراسم تجلیل از قهرمان ملی کشور برپا میشود، مراسمی که بجز همسر متوفی، همه شهر حضور دارند و البته در مراسم هم یاوه گویی همچنان ادامه دارد. در مراسم به جنگ در برابر فاشیسم نیز اشاره ای میشود و این آغاز تحولی بزرگ در کشور است.

مالنا در خانه پدر از غم مرگ شوهر اشک میریزد و میداند که از این به بعد دوران سخت و پر رنجی را خواهد داشت و تنهایی هایش بیشتر خواهد شد. نگرانی و اضطراب از آینده مبهمش در چهره اش موج میزند و تمام اینها را فقط رناتو می بیند و با او همدردی میکند، البته در رویاهایش. در همین لحظه کل مردهای شهر در دل خوشحالند چون از این پس دیگر مالنای بیوه قابل دسترس است. رناتو در رویاهایش به مالنا تسکین روحی می دهد و میگوید: "از این بعد من حامی تو خواهم بود قول میدم فقط اجازه بده بزرگ بشم". ولی زمان صبر نمیکند تا رناتو بزرگ بشود و اتفاقات بدی در شرف وقوع است.

در سکانس بعدی، مالنا در مراسم عزاداری خاص شهر شرکت میکند و در لباس مریم مقدس ظاهر میشود(مریم مقدس هم از تهمت ها و حرفهای مردم شهرش در امان نبود) با اشکی در چشم و دردی در دل و تأثر مردم شهر برای مالنا، تاثری که به همان روز ختم میشود. از فردا دوباره حرفهای کوچه و بازاری شروع میشود : "مالنا چه کسی رو برای خودش پیدا میکنه؟" حرفها و افکار به اصطلاح خاله زنکی جامعه سنتی و مریض که ما هم گرفتارش بودیم وهستیم پایانی ندارد. رناتوی بیچاره کاری از دستش برنمیاید ولی با ترفندهای بچه گانه خودش عقده های خود را خالی می کند، با ریختن آب دهان در نوشیدنی مردان و ادرار کردن در کیف زنان که بار طنز فیلم را هم کمی بیشتر میکند، طنزی تلخ و سیاه.


رناتو میداند حرفهایی که مردم میزنند اصلا صحت ندارد و به همین دلیل بیشتر عذاب میکشد. در واقع رناتو هم به نوعی در عذاب کشیدن با مالنا سهیم است. صحبتها در مورد رابطه مالنا با یک دندانپزشک است و گناه مالنای بیچاره اینست که فقط یکبار بخاطر پرکردن دندان نزد او رفته است. زنها پارا فراتر هم میگذارند و میگویند: "مالنا کلاً فاحشه بدنیا آمده" و طبق معمول برای توجیه کارهای کثیف خود از مذهب هم به نحو احسن استفاده میکنند و میگویند: "صدای مردم صدای خداست".

رناتو ناگزیر به خانه خدا پناه میبرد تا برای حمایت از مالنا در برابر مردم شهر از خدا مدد جوید و با یک مجسمه قدیس عهد و پیمان میبندد که در مقابل حمایت از مالنا برایش هر روز شمع روشن کند(دنیای پاک و ساده یک نوجوان). در همین نما کلیسا را که خالیست می بینیم و فقط چند پیرزن که عمرشان به سر رسیده است داخل کلیسا می باشند و این نشان دهنده سست بودن ایمان و اعتقادات مردم شهر است.

دوستان رناتو او را به سراغ زن بدکاره شهر میفرستند تا به اصطلاح خودشان به این سبک مرد بشود ولی رناتوی پاک و خجالتی از مقابل زن فاسد عبور می کند و در دل به عشقش وفادار می ماند. در نمایی دیگر دوربین مردان بیشتری را سوار بر ماشین های ارتشی که به جبهه های جنگ اعزام میشوند نشان می دهد. جنگ خانمان سوز ادامه دارد و زنانی که در این جامعه کثیف تنها میشوند و رناتویی که با شکستن شیشه مغازه یاوه گویان، حمایتش را از مالنا، به سبک خودش ادامه میدهد.

خانواده رناتو از لباس زیری که رناتو از حیاط مالنا دزدیده است متوجه اعمال جنسی او میشوند و او را حبس میکنند. مکالمه پدر و مادر رناتو از خراب تر شدن اوضاع اقتصادی شهر خبر میدهد. کیفیت افتضاح مواد غذایی که فاشیست ها به مردم میدهند و...

رناتو بعد از سه روز که در حبس به سر میبرد به دستور پزشک آزاد میشود و خوشحال به سمت خانه مالنا میرود، ولی اطراف خانه آدمهای به ظاهر محترم شهر را می بیند که مشغول پرسه زدن هستند. اضطراب و نگرانی رناتو بیشتر میشود. اوضاع بدتر میشود، نامه ای به دست پدر پیر مالنا میرسد که به دروغ او را فاحشه معرفی کرده اند و پیرمرد بیچاره بخاطر حفظ آبرویش مستاصل به خانه پناه میبرد و منزوی میشود و مالنای بیچاره از خانه پدر هم محروم میشود. این در حالیست که مردهای شهر از اینکه یک قدم به اهداف پلیدشان نزدیکتر شده اند، خوشحال و مسرورند.

رناتو با یکی از پسرها که حرفهای بدی راجع به مالنا بر زبان می آورد درگیری پیدا میکند و او را به زمین میزند ولی چه فایده که این رویای رناتو که خودش را به مثابه شوالیه ای در حمایت مالنا، در میدان نبرد می بیند تا شب بیشتر دوام نمیاورد. رناتو از دریچه افلاطونی خودش می بیند که مالنا بلاخره تسلیم شده است. ستوان کادی را در حالی با مالنا می بیند که خود را به او واگذار کرده است و رناتو فقط میتواند با دست به او شلیک کند و دیگر هیچ.

افتضاح و رسوایی: پس از خروج ستوان از منزل مالنا، درگیری لفظی و فیزیکی بین ستوان کادی با دندانپزشکی که در حال ورود به منزل مالناست رخ می دهد، همان دندانپزشکی که شایعاتی درباره رابطه او و مالنا وجود داشت. (شایعات بقدری قوی و زیاد بودند که خود دندانپزشک هم باورش شده بود رابطه ای با مالنا داشته است) و زن دندانپزشک که به شوهرش مشکوک شده است و در تعقیب شوهرش تا به آنجا آمده است مالنا را به دادگاه میکشاند و از او شکایت میکند. زنهای شهر مالنا را بدکاره و مقصر میدانند و ستوان کادی را شخصی محترم و دندانپزشک را فریب خورده معرفی میکنند و حتی یک نفر هم پیدا نمیشود آنها را مقصر بداند. زنهای شهر درخواست خروج مالنا از شهر و برگشتن او به روستایش را دارند. پدر مالنا هم او را طرد کرده است و قفل درب خانه اش را عوض کرده و نمیخواهد مالنا را ببیند و باز هم تنهایی های یک زن پاک شروع میشود و به دنبال آن اتهام و شروع دادگاه برای یک بیگناه معصوم... مالنا جهت رفع اتهام سراغ وکیل کنتوربی میرود. وکیل خبره شهر یک مرد میانسال است و چهره بسیار منزجر کننده ای دارد و با اینکه سن و سالی از او گذشته است به دلیل بهانه جویی های مادر پیرش مجرد مانده است و مطمئناً چنین آدمی که تا به این سن مجرد است با دیدن زن زیبا و خوش اندامی مثل مالنا سر از پا نمیشناسد و به او قول هرگونه مساعدتی را میدهد. اما به چه بهایی؟؟؟

سکانس دادگاه : قاضی اتهامات بی اساس را قرائت میکند و تنها سندشان این است که مالنا فقط یکبار با دندانپزشک مصاحبت داشته است و این درنظر مردم جرمی بالاتر از قتل محسوب میشود، البته فقط برای مالنای تنها. در دادگاه هنگامی که مالنا کلمه ای سخن میگوید تمامی مردان چنان گوشی تیز میکنند که گویی از شنیدن صدای مالنا هم لذت میبرند ولی به جای قدر دانی از این در گرانبها خواستار مجازات او هستند. حسادت در دادگاه موج میزند، حس کینه توزی و حسادت در زنها به وفور حس میشود. همه چیز علیه مالنا پیش میرود ولی وکیل خبره با زیرکی رای دادگاه را به نفع مالنا تغییر میدهد. کلماتی که وکیل مالنا جهت رفع اتهام به کار میبرد در اصل حقایقی است که برای اولین بار یک نفر در شهر به زبان میاورد: "گناه این زن فقط زیباییشه، زنها بهش حسادت میکنن، حتی پدرش بخاطر اتهامات واهی و شایعات طردش کرده و تنهاست". وکیل با زبردستی از این کلمات برای ایجاد حس ترحم استفاده میکند و موفق میشود در همان لحظات حضار را تحت تاثیر کلمات خود قرار دهد و بیگناهی مالنا را ثابت کند. حقایقی را که وکیل به زبان می آورد به همان دادگاه ختم میشود و کسی در مورد آن لحظه ای فکر نمیکند. رناتوی نوجوان شب هنگام از دریچه حقیقت بین خودش شاهد مقاومت یک زن و التماسش برای حق الزحمه دادگاه در برابر وکیل کثیف است. در اصل وکیل، دادگاه را به نفع امیال حیوانی خودش تمام کرد. مالنا به ناچار و به زور مورد تجاوز یکی دیگر از محترمین شهر قرار میگیرد و رناتوی بیچاره آنقدر حرص میخورد تا از بالای درخت سقوط میکند و جسماً و روحاً شکسته می شود و با دستی شکسته به سراغ مجسمه قدیسی میرود که حمایت مالنا را از او درخواست کرده بود و با شکستن دست قدیس تلافی شکستگی دستش را در می آورد و به شکست مذهب در برابر افکار شیطانی هم معنا میبخشد. رناتو در دل مالنا را که عشق اوست می بخشد چون معتقد است اینکار را به اجبار انجام داده است.

مردم در فقر و آوارگی حاصل از جنگ مشغول کوچ کردن از شهری به شهری دیگر هستند. رناتو با دوربین، ماجرای عشقی بین مالنا و وکیل را دنبال میکند و در شهر شنیده میشود که قرار است مالنا نامزد وکیل بشود ولی این هم دوامی ندارد. مادر پیر وکیل که زنی مستبد و خود رای است با این ازدواج مخالف است و وکیل را مجبور میکند مالنا را بار دیگر تنها بگذارد. رناتو می بیند که بار دیگر مالنا تنها شده و با چشمان اشکبار از وکیل جدا میشود.

مالنا از فقر و گرسنگی به ستوه آمده است، و به همین دلیل مجبور میشود سراغ مردی برود که برایش غذا میاورد و از مرد میخواهد که پول غذا را بعداً به او بپردازد، ولی آن مرد به او پیشنهاد تن فروشی آنهم در پائین ترین سطح جامعه میدهد. در همین حین هواپیماها شهر را بمباران میکنند و پدر پیر مالنا زیر آوار میمیرد و غمی جدید به غمهای بیشمار این زن اضافه میشود. در مراسم ختم پدر مالنا، مردان شهر بجای تسلیت هر کدام به مالنا پیشنهاد میدهند که با او رابطه داشته باشد. رناتوی جوان که میخواهد با یک بار بوسیدن صورت مالنا در غمش شریک شود ولی مردان هوسباز شهر لذت اینکار را هم از او می گیرند.

همان شب مالنا دیگر تسلیم سرنوشتی میشود که دست روزگار برایش مقدر کرده است و مقاومتش شکسته میشود. مالنا تصمیم خود را گرفته است و با کوتاه کردن موهایش وارد دنیای هرزگی می شود آنهم فقط بخاطر یک لقمه نان، این لحظات جزو تراژیک ترین لحظات فیلم هستند که بااشکهای رناتو تاثیرش برمخاطب دو چندان میشود. روز بعد با ورود مالنا به شهر با چهره جدید که از قبل هم دلرباتر شده است، مردم همگی انگشت حیرت به دهان میگیرند، گویی که از کرده خود خبر ندارند ولی در دل خوشحال از اینکه بالاخره به مقصود خود رسیده اند. در همین سکانس وقتی مالنا به وسط شهر میرسد و سیگاری بر لب میگذارد تا رسما اعلام فاحشگی کند چندین دست برای روشن کردن آتش سیگار او دراز میشود. چرا این دستها هیچ وقت برای کمک به مالنا دراز نشدند؟ رناتو باز هم برای تسکین دردهایش به سینما روی می آورد و در توهماتش مالنا را از چنگ آدمخوارانی که قصد آتش زدنش را دارند، نجات میدهد و آنها را به گلوله می بندد و تمام این تصاویر، احساسات درونی رناتو را با نمای قبلی پیوند میزند.

با ورود ارتش نازی ها به شهر، مالنا و بدکاره های شهر با سربازان نازی رابطه پیدا میکنند و این اقتضای زمان است، با کسی باش که قدرت را در دست دارد! و این دستاویز دیگریست برای زنان شهر که یک اتهام جدید برای انتقام از مالنا پیدا کرده اند (خیانت به کشور).

رناتو که دیگر طاقتش تمام شده از هوش میرود. او عشقش را فناشده می بیند و درمانهای عجیب و خرافاتی مادر هم فایده ای ندارد و توصیه پدر کارسازتر است و رناتو اولین تجربه جنسیش را زمانی تجربه میکند که جنگ با شکست ایتالیا و متحدین در حال پایان یافتن است. با ورود ارتش متفقین و خروج نازی ها اولین اولویت مردم شهر گرفتن انتقام است و مالنا در رأس خائنین به کشور قرار دارد و این ماموریت را زنهای حسود شهر به خوبی اجرا میکنند و عقده های چندین ساله خودشان را به شدت بر سر مالنا خالی میکنند و رناتو فقط میتواند شاهد زنده بودن و خروج مالنا از شهر به سمت مسینا باشد.

پایان جنگ و عواقب شوم جنگ

یکی دیگر از تاسف برانگیزترین سکانسهای فیلم ورود نینو، شوهر مالنا به شهر بعد از پایان جنگ است. نینو که از او به عنوان یک قهرمان ملی تجلیل شد به شهر خودش برمیگردد در حالیکه یک دستش را نیز از دست داده است و شهری را می بیند که به خرابه ای تبدیل شده است. نینو به دنبال عروس جوانش همه جا را زیرپا میگذارد ولی مردم شهر آنقدر بی وجدان هستند که هیچ نشانی از مالنا به او نمیدهند و او را از میان خودشان طرد میکنند. حتی چندتن از مردان شهر به تمسخر او را قهرمان صدا میکنند و خانواده نینو را هرزه خطاب میکنند و نینو به آنها میگوید: "شما راست میگویید، کسی که به خاطر حرومزاده هایی مثل شما بجنگه مسلماً قهرمان نیست" و پاداشش را هم دریافت میکند و مورد ضرب و شتم مردی قرار میگیرد که یکی ازهزاران مرد فاسد شهر است. عواقب و صدمات ناشی از جنگ جبران ناپذیر است، این واقعیت تلخی است که در جامعه خودمان هم شاهدش بوده ایم. مردان بسیاری مثل نینو جان خود را از دست داده اند و دچار نقص عضو شده اند در حالیکه خانواده آنها به جای حمایت مورد بدترین صدمات واقع شده اند. باز هم رناتوی نیک سرشت در نامه ای پنهانی حقایق را برای شوهر مالنا توضیح میدهد و نینو برای پیدا کردن مالنا راهی مسینا میشود. خروج مالنا و به دنبال او نینو از شهر حکایت از خروج شرافت و پاکی از شهر است.

مدتی بعد...

رناتو دیگر بزرگ شده است، شلوار بلند پوشیده و با دختری راه میرود و کلاهی بر سرش دارد و وارد دوران جوانی شده است. همه بعد از گذشت چند سال از جنگ خوشحال هستند. شرایط جامعه بهبود پیدا کرده و اوضاع بهتر به نظر میرسد. با پایان جنگ به نظر میرسد حتی تفکر مردم شهر هم ترمیم شده است. مردها و زنها وسط شهر جمع شده اند، ولی لحظاتی بعد همه مات ومبهوت به ورودی شهر خیره میمانند. مالنا و نینو بعد از مدت زیادی به شهر خودشان برمیگردند در حالیکه آثار جراحت و بیماری در مالنا مشهود است و همچنان با سکوت مطلق و سر به زیر از میان مردم بهت زده عبور میکنند. رناتو خیلی خوشحال است که توانسته است بالاخره برای عشقش مثمر ثمر واقع بشود.

سکانس پایانی فیلم: مالنا در بازارچه و زنان حسود، همان زنهایی که با فجیع ترین وضعی او را از شهر بیرون کردند. مالنا برای خرید آمده است و با ورود مالنا سکوتی معنادار بازار را فراگرفته است ولی تمامی زنها به یکباره به مالنا خوش آمد میگویند گویی که به اشتباهات خود پی برده اند و عذاب وجدان آنها را آزار میداده است، هر کدام تلاش میکنند رضایت مالنا را جلب کنند و در اینجا بزرگواری و انسانیت چهره واقعی خودش را نشان می دهد و انسانیت به معنای مطلق را میبینیم. مالنا بزرگوارانه و بدون کینه ای در دل میبخشد و این کمال انسانیت است.
مالنا به سمت خانه اش میرود و میوه ها از دستانش رها میشود و به زمین میریزد و رناتو که همیشه در تعقیب مالناست اینبار برای کمک به مالنا درنگ نمیکند و برای مالنا آرزوی موفقیت میکند...
و در نهایت جمله معروف رناتو بار معنایی فیلم را دو چندان میکند:
«زمان گذشت و زنهای بسیاری رو دوست داشتم و هنگامی که اونها رو در آغوش میگرفتم از من میپرسیدند: آیا آنها را فراموش نخواهم کرد؟ می گفتم: آری فراموش خواهم کرد. اما تنها کسی که هیچ وقت او را فراموش نخواهم کرد، کسی بود که هرگز نپرسید».

نتیجه گیری:


مالنا یک فیلم عاشقانه و تراژیک درباره جنگ است. فیلم بیشتر از اینکه روایت داستان باشد شخصیت پردازی است. شخصیت پردازی مالنا و رناتو، و هر دو عجیب و زیبا هستند. مالنا، شخصیت پارادوکسیکال غریبی دارد، قهرمان و منفعل، و رناتو عجیب تحت تاثیر مالنا قرار می گیرد و آینده را به یاد او تشکیل می دهد.

دوچرخه ای که رناتو سوار می شود نشان دهنده بی هویتی جامعه ایتالیای آنروز و حتی جهان می باشد. دوچرخه ای که ركابش محصول فرانسه و قابش محصول انگلستان است و درست در همین لحظه ایتالیا به فرانسه و انگلستان اعلان جنگ می‌كند. تنها قسمتی از دوچرخه كه ایتالیایی است قفل است؛ گویی همه چیز از جمله هویت ربودنی است و دزدی و غارت جامعه را از درون پوسانده است.

مالنا زنی است که شوهرش به جنگ رفته است و در تنهایی با مساعدت ناچیز پدرش که معلم مدرسه می باشد امورات زندگی خود را میگذراند. غم نهانی مالنا که با بازی زیبای مونیکا بلاچی دوچندان شده است، نشان از اشکهای درونی مالنا دارد. اشکهایی که برای خود در تنهایی می ریزد. از دست جامعه ای که او را فقط برای سیر کردن هوس خود میخواهند. و زنانی که از حسادت چشم دیدن او را ندارند و مترصد فرصتی هستند تا او را از بین ببرند. زشتی ها هیچ وقت نمی توانند زیبایی ها را تحمل کنند.

مالنا تا وقتی پدرش زنده است طاقت می آورد ولی مرگ پدر برای او چاره ای باقی نمی گذارد و برای بقاء ناچار می شود به جامعه ای پر از گناه وارد شود جامعه ای که مالنا را به سمت فحشا سوق میدهد و سپس او را سرزنش میکند. در این راه تمامی اقشار جامعه به زعم تورناتوره یکسان مقصرند. چه فقیر، چه سرمایه دار. از شهردار گرفته تا وکیل و مردم کوچه بازار همه فقط مالنا را به چشم کالا می بینند و تنها کسی که مالنا را درک میکند رناتویی است که هر روز و شب از سوراخی که داخل دیوارهای خانه مالنا وجود دارد زندگی مالنا را از نزدیک زیر نظر دارد. نگاه رناتو از این سوراخ به مثابه نگاهی پاک و عادلانه به یک بی عدالتی در حق یک زن است. دریچه ای که در حقیقت رناتو از درون آن به جامعه نگاه میکند و پی به آلوده بودن جامعه و بی گناهی مالنا میبرد. دریچه درون خود راز و رمزهای بسیاری دارد ولی تنها کسی میتواند از این دریچه داخل آن را ببیند که چشم حقیقت بین و پاک داشته باشد. سکوت مالنا که با بازی زیبای مونیکا بلاچی همراه است سکوتی معنادار همراه با رفتار متین و موقرش تا لحظات پایانی فیلم با اینکه کمترین دیالوگ ممکن را دارد ولی بیشترین تأثیر را در مخاطب دارد. مونیکا بلاچی با همین فیلم به اوج شهرتش میرسد و بعدها برای فیلم ماتریکس از طرف برادران واچوفسکی دعوت به کار میشود.

سینمای تورناتوره جامعه شناسانه است ولی هدف او زیر ذره بین بردن مستقیم جامعه نیست بلکه نشان دادن امیال و آرزوهای پسربچه ای به نام رناتوست که عشق برای او بزرگترین موهبت زندگی محسوب می شود. رناتو آموروز پسربچه نوجوانی حدودا 13 ساله، که اوایل نوجوانی را سپری میکند و در حقیقت راوی داستان است. تفکر هیومی در مقابل تفکر افلاطونی شخصیت رناتو و دیگر بچه های فیلم را ساخته است. (هیوم: میل و شهوت جزء اصلی ماهیت انسان هستند و اینها هستند که انگیزه رفتاری ما را تشکیل می دهند و عقل در ایجاد انگیزه عاجز است). آنچه که رناتو فراموش نمیکند اینست که عشق مالنا به او آموخت که با اینکه او سراسر میل بود نه عقل، میل هم می تواند آموزگار خوبی باشد.

مذهب در فیلم به انتقاد گرفته میشود در جایی که رناتو مجسمه مقدس را می شکند ولی با این حال باز هم اعتقاد وجود دارد و نشانه آن صلیبی است که مالنا بر گردن دارد. تفکر مسیحی برگرفته از تفکر افلاطونی وقتی شکست میخورد که رناتو مذهب را بی فایده می بیند و دست مجسمه قدیس را میشکند و زمانی که درمانهای عجیب و غریب و البته خرافاتی گونه مادر رناتو بی فایده میماند و جایش را به توصیه پدر میدهد. در اینجاست که تفکر هیومی برتری می یابد.

به نظر تورناتوره سینما همان غار افلاطونی است که تنها از دریچه ای باریک نور به داخل می تابد و سایه ها را بر پرده نگاه می کنیم. چرا نفس خود سینما برای تورناتوره اهمیت دارد؟ تورناتوره میخواهد بگوید سینما تخیلات بصری ما را تشکیل می دهد.

بازگشت مالنا و شوهرش به شهر و نگاه های متعجب مردم نشان از بازگشت انسانیت و شرف به جامعه کثیف دارد و این یک عقیده است که در شهری که آلوده به بدترین گناهان می باشد اگر یک انسان پاک سرشت وجود داشته باشد می تواند جامعه را نجات دهد و مردم که حالا از کرده خود پشیمان و نادم هستند سعی میکنند با اندک محبتی که به مالنا میکنند جبران مافات بکنند و این مالناست که به مثابه انسانی بزرگ منش و نیکوسرشت و با دلی بزرگ میبخشد و لبخند تلخی بر لبانش می نشیند ولی بغضی که درون مالناست هرگز گشوده نمیشود. در واقع داستان در صحنه پایانی معنای خود را باز میابد.

در اینجا توصیه می کنم موسیقی بسیار زیبا و بیادماندنی انیو موریکونه در این فیلم را از دست ندهید

 

رئالیسم :

رئالیسم در سینما نمایش همه چیزها به شکلی است که در زندگی روزانه هستند بدون هرگونه آرایش یا تعبیر افزون همچنین آشکار کردن راستی. سینمای رئالیستی بر مبنای آن است که زندگی را آنگونه که هست، بدون واسطه نمایش دهد. رئالیسم با انگیزه زیبایی شناسانه توهم واقعیت را روی پرده سینما می آورد تا مخاطب به همزاد پنداری برسد. مخاطب چنان غرق در توهم تصویر می شود و چنان به همزاد پنداری با شخصیت فیلم می رسد که فراموش میکند که این فیلم است. در سینما پارادیزو اثر دیگر تورناتوره نیز از این صحنه ها بسیار دیده میشود. بطور نمونه پیرمرد تماشاگری که مشغول تماشای وسترن کلاسیک است چنان غرق در فیلم می شود که با تیراندازی بازیگر فیلم به سمت دوربین از ترس جان می سپرد. تماشاگر با غمها و مشکلات بازیگران در فیلم اشک میریزند. اینگونه فیلمها غالباً بر یک تم و یا تم های محدودی استوارند البته یک تم بر بقیه ارجحیت دارد.

در مالنا، تورناتوره از شکست تئوری های روانکاوانه چون فرویدیسم و تئوریهای دینی چون تئوری کلیسا در رویارویی با عشق و احساس اصیل آدمی، فاشیسم و تمامیت خواهی (توتالیتاریسم) درونی شده و اثر جبر اجتماعی در وارونگی ارزش ها سخن می گوید.

تاکید بر توانایی بازیگرها جهت همزادپنداری مخاطب با اثر، لزوم تدوین خوب و دراماتیک، زوایای نامتعارف فیلمبرداری، قاب بندی های ویژه و برداشت های غالباً کوتاه از دیگر تمهیداتی است که در این مورد استفاده شده است. در این نوع رئالیسم، نورپردازی طبیعی در محل فیلمبرداری می شود و اغلب نقش آفرینان بازیگران غیر حرفه ای هستند.

در مورد کارگردان فیلم- جوزپه تورناتوره :


متولد سیسیل ایتالیا در سال 1956 و یکی از کارگردانان موفق ایتالیایی، خالق آثاری چون سینما پارادیزو (برنده اسکار بهترین فیلم خارجی سال 1990)، مالنا، افسانه 1900 و یک تشریفات ساده. سبک فیلمسازی تورناتوره خاص است. مسائلی چون عشق، دلبستگی و دوستی کاملاً در آثارش آشکار است و مسئله دیگری که در آثار تورناتوره نمود دارد فلاش بکهایی است که ما متوجه می شویم داستان از سوی قهرمان فیلم تعریف می شود. جدیدترین ساخته تورناتوره به نام باردیا نامزد 13 جایزه از جشنواره ونیز شده است.
تنها نقطه ضعف فیلم: دوچرخه رناتو در بیست دقیقه ابتدایی فیلم دنده ای است ولی در ادامه فیلم دوچرخه عادی است.
انجمن فیلم سازان آمریکا (Mpaa) بدلیل وجود تعداد صحنه های برهنگی به این فیلم رده R داده است.


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:25 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

ژانر : درام

کارگردان : Woody Allen

نويسنده : Woody Allen, Marshall Brickman

تاريخ اکران : 20 آپريل 1977

زمان فيلم : 93 دقيقه

زبان : انگليسي

درجه سني : PG

بازيگران :

Woody Allen

Diane Keaton

Tony Roberts

 

 

 

نقد و بررسي کامل فيلم

َAnnie Hall ( آني هال )

 

Woody Allen در آنی هال بُعد تازه ای از شخصیت خودش را به نمایش میگذارد. بُعدی که در جریان فیلمهای قبلی، اجراهای کمدی روی صحنه و حتی داستانهای مصورش پروش یافته بود و حالا تماشاگر در این فیلم با آن روبرو میشود. میتوان گفت Woody در این فیلم خودش را بازی میکند و بطور اخص شخصیت خود را مورد تحلیل قرار میدهد. فردی فوق العاده عصبی و شبهه روشن فکری که در زندگی اجتماعی اش انسان موفقی نیست.

ما شاهد رشد روز به روز او از اجراهای کمدی روی صحنه تا تبدیلش به شخصیتی در حد چارلی بوده ایم. عکس العملهایش را در موقعیتهای مختلف میشناسیم و به همین خاطر قبل از اینکه کاری انجام دهد و یا حرفی بزند، میخندیم. توانمندی که شاید پیش از این تنها در کارهای کمدینی مثل W.C Field دیده میشد.

Woody Allen تقریباً همان شخصیت Woody ای است تا پیش از در کارهایش دیده بودیم. شخصیتی کمدی ای که همیشه از حقیقی دردناک رنج میبرد. انسانی که خود را دست کم میگیرد، در مقابل دختران بسیار خجالتی است و گویی مدام در برابر مشکلات زندگی کم می آورد.

البته خود Woody Allen آنقدر هم مانند شخصیت کارهایش ناموفق نیست. ولی همین پرسوناژ در واقع اغراق شده خود اوست. اغراقی که در آنی هال به کمترین میزان خود میرسد. هرچند نمیتوان گفت که فیلم زندگینامه خود اوست ولی به نحوی در آن بازی میکند که انگار تمامی رویداد ها را یکبار تجربه کرده است.
Allen در فیلم نقش اّلوی سینگر، کمدینی عصبی و عاشق پیشه را بازی میکند که بنظر نمیرسد بتواند از پس مشکلات زندگی اش برآید. فردی نیویورکی، آزادیخواه، یهودی و البته روشن فکری که به دنبال چیزهای دست نیافتی و حتی دست نیافتی کردن چیزهاست. یکی از مشکلات الوی این است که خودش هم تمامی ضعفهای خود را هم به خوبی میشناسد. در واقع به جای اینکه قربانی نیروهای غیر قابل کنترل باشد، خودش کنترل کننده این نیروهاست. نماد کامل کسی که مدام خودش را در موقعیتهای قرار میدهد که عهدشان بر نمی آید.

یکی از مشکلاتی هم که همیشه برای خودش ایجاد میکند مسئله عشق و عاشقی است. خیلی راحت عاشق میشد. عاشق دخترانی که در موارد کم ارزش با هم تفاهم دارند ولی در مورد مسائل مهم زندگی آبشان با هم به یک جوی نمیرود. دخترهایی که او انتخاب میکند کاملاً بسته به حال و هوایش دارد. وقتی یک آزادیخواه دو آتیشه است به سراغ یکی مثل خود میرود و وقتی هم که احساس میکند خیلی رمانتیک شده است، میخواهد یکی را ببیند که چنین شخصیتی داشته باشد. ولی خب، انسانها شخصیتی مستقل دارند و نمیتوانند منعکس کننده شخصیت او باشند. بخصوص این یکی، آنی هال که خودش هم یک مقدار عجیب و غریب است.

فیلم سعی دارد نگاهی موشکافانه به این نوع شخصیت داشته باشد، نگاهی دقیقتر از فیلمهای قبلی Allen که با وجود کمدی بودن و داشتن لحظاتی خنده دار، مسائلی را مطرح میکنند که بیانگر پختگی این کارگردان محبوب امریکایی است. کسی که زمانی هرکاری برای خنداندن تماشاگر میکرد حالا اثری عمیق و متفکرانه ارائه کرده است. شاید بهمین خاطر است در تیتراژ ابتدایی "آنی هال" را بجای کمدی عاشقانه، "عاشقانه ای عصبی" مینامد، زیرا خودش هم مانند قهرمان داستانش فردی عصبی است که احساسات، تفکرات را براحتی برای مخاطب بازگو میکند.در واقع با توجه به رابطه ها و الگوهای رفتاری خود، Allen دست به تحلیلی میزند تا ببیند چقدر شخصیت اش در موقعیتهای مختلف زندگی موفق بوده است. حاصل کار نیز فیلمی هوشمندانه شده است، هرچند برای آنکه مخاطب ساده اندیش و قدیمی خود را نیز راضی نگه داشته باشد، صحنه های خنده دار ی را در فیلم جای داده که تا حدی غیر ضروری بنظر میرسند.


با این تفکر، ما با دو Woody Allen در فیلم مواجه هستیم: Woody قدیمی خودمان که با نگاه مستقیم به دوربین با ما صحبت میکند و Allen جدید که شخصیت الوی سینگر را منطبق با شخصیت خودش خلق کرده و رفتارهای خود را در او منعکس کند، حتی به قیمت خنده و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط تماشاگر. و حالا این Woody که به قول خودش عشقی عصبی دارد، وارد رابطه ای پیچیده با یک خواننده کاباره ای بنام آنی هال (با بازی Diane Keaton که تلفیقی است از عاشقی باهوش و فردی با رفتارهای غیرعادی) آشنا میشود.

در پایان رابطه این دو، تماشاگر دو چیز را یاد میگیرد: اول اینکه داشتن یک رابطه ابدی در این زمان و مکان (یعنی نیویورک دوران Woody Allen) تقریباً غیر ممکن است. ثانیاً زندگی که در آن دنبال رابطه با کسی نباشی غیر قابل تصور است. در فیلم Woody نقل قولی از Groucho Marx میکند: "من هیچوقت عضو باشگاهی نمیشوم که من را به عنوان یکی از اعضا قبول کند." سپس در مورد خودش میگوید: "شاید هیچوقت نباید درگیر رابطه ای شوم که خودم یک طرف آن هستم!" هوشمندانه است. نه؟ آنی هالی هم که او ساخته همین طور است. بسیار خنده دار، غمگین و هوشمندانه.

 

تحلیل کامل فيلم

َAnnie Hall ( آني هال )

 

 

فيلم آني هال ، فيلمي زيبا ساخته وودي آلن با امتياز 8.2 در سايت imdb ، جز 250 فيلم برتر تاريخ با رتبه 139 و نامزد 5 رشته اسکار در سال 1978 ، بهترین فیلم سال ، بهترین کارگردانی ، بهترین فیلمنامه ارجینال ، بهترین بازیگر نقش اول زن و بهترین بازیگر نقش اول مرد که موفق به کسب چهار اسکار اول شد .

وودی آلن با ساخت فیلمی همچون آنی هال نقطه عطفی در کارنامه خود بوجود آورد ، موفقیتی بزرگ که از آراستگی واقعیات اجتماعی با طنزی متفاوت بدست آمده بود . وی دیدگاه های جالبی از خود را بیان می کند و در اول فیلم هم قصد دارد تکلیف خود را با مخاطبش مشخص کند ، او در اول فیلم به معرفی خود می پردازد و می گوید ، او میخواهد بگوید با فیلمی طرفید که می خواهد با شما صحبت کند ، قصدش طنز نیست و کمی از مایه های طنز هم در آن برده شده است ، شاید اول برایمان معلوم نباشد وودی آلن واقعی است که در حال حرف زدن با ماست یا شخصیت اصلی فیلم و آن هم به خاطر جدی بودن آلن در هنگام صحبت است .

وی با سبکی جدید به حرف با ما می پردازد ، با سخن گفتن با ما ، با طنزهای زیبایش سعی در رسیدن به آنچه هدف فیلمش هست دارد ، و به آن هم میرسد ، " دید ما نسبت به روابط زندگی " . ياد يک جوک قديمي افتادم: "فردي سراغ روانپزشک مي‌رود و مي‌گويد دکتر برادرم ديوانه است؛ او فکر مي‌کند مرغ است." دکتر مي‌گويد چرا او را براي درمان نمي‌آوري؟ و يارو مي‌گويد: “مي‌خواهم اما تخم‌مرغ‌هايش را نياز دارم!”. خب، فکر مي‌کنم اين تقريبا همان چيزي است که اکنون من در مورد رابطه احساس مي‌کنم؛ مي‌دانيد، آن‌ها کاملا غيرمنطقي، احمقانه و پوچ هستند و … ولي، آه …، حدس مي‌زنم ما همچنان به آن‌ها ادامه مي‌دهيم چون، اکثر ما تخم‌مرغ‌هايش را نياز داريم.

او حرف زیبایی می زند ، روابطی که آنها را آغاز می کنیم ، چندی بعدش به خود می گوییم ، چه اشتباه بزرگی بود ، چرا همچین کاری کردن ، کور بودم ولی به خاطر آزادی عمل هایی که از ما می گیرد ، به خاطر کمی مشکلاتی که برای ما فراهم می کند سریعا آنرا قطع می کنیم چون هدف بزرگ و اصلی این روابط را فراموش کرده ایم ، هدف از زندگی زناشویی زن و مرد فقط و فقط رفع چند نیاز غریزی نیست ، بوجود آوردن زندگی جدید و نیرو بخشیدن به آن است که متاسفانه در بین خواسته های سطحی افراد جامعه امروزی معنایی دیگر ندارد . آلن به تعریف شخصیت خود و جامعه خویش نیز می پردازد ، شخصیت گیج و بی اعتمادی که جامعه خوش از او ساخته و آلوی سعی دارد از آن دوری کند و برای همین هدف های زندگی خویش را نیز فراموش می کند ، علارغم اعتقادات و تفکرات بزرگی که دارد ( برای مثال تفکر زیبای او در مورد مرگ که نباید آنرا فراموش کرد ) بازهم نمی تواند انسان های اطراف خود را درست درک کند و آن هم به خاطر توجه بیش از حد به خودش است .

در واقع تمام مردم جامعه اینگونه اند به خاطر خودشان برای هیچ چیز ارزش قائل نیستن ، دوست وی که فقط در فکر معروفیت خود است و به حرف های آلوی که می گوید طنز تو بسیار بی مزه است گوش نمی دهد ، آنی که در رختخواب حواسش به صدای خویش است و یار زندگی اش و نیازهای او را فراموش می کند . آلن با جمله آخر خود همین قصد را دارد ، او می خواهد بگوید به خاطر توجه بیش از حد به خودمان و نیازهای سطحی مان است که اساس و پایه زندگی اجتماعی را نیز از بین برده ایم . تا نخواهیم به جایی نمی رسیم .

آنی هال فیلمی با طنز آلن و درون مایع اجتماع امروزی است که به ما می گوید روابط بیش از 2 زوج در کنار هم بودن و از روزهای زندگی لذت بردن است ، ازدواج ، عهدی تازه ، تولدی تازه در زندگیست که باید بیش از هرچیز دیگری به آن پرداخت و به آن فقط به چشم یک قسمت از زندگی نکاه نکنیم ، ازدواج زندگی تازه است و لذت در سختی هایی است که باید برای آن کشید نه لذت ها ، سختی هایی که باعث می شود ما بیشتر به هم نزدیک شویم ، و بیشتر با دنیای خویش آشنا شویم . مانند آلن به دنیا اطرافمان با دقت تر نگاه کنیم و بر خلاف آلن بی فکر و فقط با توجه به غرایز شخصی به طرف انسانی دیگر نرویم که بعدا باعث حسرت خوردنمان شود .


منتقد : راجر ايبرت - تحليل گر : پوريا صادقي

منبع : نقد فارسی


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:19 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/dsfhfgfhxdgh.jpgژانر : ماجرایی، درام، خانوادگی

کارگردان : Martin Scorsese

نویسنده : John Logan

تاریخ اکران : نوامبر 2011

زمان فیلم : 127 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : PG

  بازیگران:

Ben Kingsley,

Asa Butterfield

Chloë Grace Moretz

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم

Hugo (هوگو)

منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 4 ستاره از 4 ستاره)

فیلم Hugo شبیه هیچ کدام از فیلم های دیگر ماتین اسکورسیزی نیست، اما احتمالاً محبوب ترین کار خود او، از ابتدا تا به الآن می باشد. یک حماسه ی خانوادگی  پر هزینه و به سبک 3D که از بسیاری جهات، حکایت زندگی شخصی خود مارتین را دارد. با تماشای هوگو، آدم احساس می کند منابع و وسایل لازم در اختیار هنرمند بی نظیری قرار گرفته تا فیلمی درباره ی سینما بسازد! اینکه او توانسته در این فیلم، قصه ی جذابی هم برای بچه ها (البته نه همه ی آنها) تعریف کند، بیان کننده ی میزان احساسات و شور و شوقی است که صرف این فیلم  شده است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/ghfghgh.jpgاز دید کلی،‌ داستان زندگی قهرمان فیلم، هوگو کابرت، داستان زندگی خود اسکورسیزی است. در پاریس دهه ی 30 میلادی، پسر نوجوان باهوشی، دوران کودکی خود را به تماشای دنیای بیرون از دریچه ی پنجره ی خوش منظره ای می گذراند و در عین حال سعی می کند طرز کار دستگاه های مکانیکی مختلف را هم یاد بگیرد. پدر هوگو مسئول نگهداری و رسیدگی به ساعت های یک ایستگاه قطار غار مانند در پاریس است. رؤیای او این است که یک آدم آهنی را که در موزه پیدا کرده است را تکمیل کند. ولی قبل از اتمام کار، پدر هوگو می میرد و آدم آهنی ناقص و هوگو تنها می مانند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/dfffff.jpgپسرک (هوگو) ترجیح می دهد به جای آنکه بگذارد مثل یک بچه یتیم با او رفتار کنند و او را به یتیم خانه ببرند، در دالان ها و راهرو ها و نردبان های مارپیچ و حتی خود چرخ دنده های ساعت ها قایم شود و حواسش باشد که اشتباهی مرتکب نشود. او خودش را با کلوچه هایی که از مغازه های داخل ایستگاه قاپ می زند سیر می کند و یواش یواش دزدکی راهی سالن های سینما نیز می شود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/2011_hugo_asa-butterfiled-ben-kingsley.jpgزندگی هوگو، توسط پیرمرد ترش رو و  اسباب بازی فروشی که در ایستگاه قطار است با نام ملیس، دستخوش تغییر و تحول می شود. بله، پیرمرد ترشرویی که بن کینگزلی Ben Kingsley نقشش را بازی کرده، کسی نیست جز همان فیلمساز فرانسوی بزرگ و فراموش نشدنی، که ابداع کننده اصلی آدم آهنی نیز بود. البته هوگو از این موضوع خبر ندارد. ملیس واقعی، شعبده بازی بود که اولین فیلم هایش را برای کلک زدن به تماشاچی هایش ساخته بود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/fgfhgsjgdzh.jpgاگر یک نفر در عالم سینما باشد، که این حق را داشته باشد یک فیلم سه بعدی درباره سینما و عشق به سینما بسازد، آن یک نفر قطعا مارتین اسکورسیزی می باشد. داستان شباهت زیادی به زندگی واقعی خود اسکورسیزی  دارد. پسرکی که در ایتالیا زندگی می کرد اما اهل آنجا نبود، دنیای بیرون را از دریچه ی پنجره ی آپارتمانش تماشا می کرد، از طریق تلویزیون و تئاترهای کوچک جذب دنیای سینما شد، نزد کارگردان های بزرگ شاگردی کرد، و حتی به Michael Powell بزرگ کمک کرد تا بعد از چندین سال دوری از دنیای سینما، کار خود را از سر بگیرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/dgzhsh.jpgشیوه ی پرداخت فیلم Hugo به شخصیت ملیس خودش به تنهایی زیبا و جذاب است، اما نیمه ی اول فیلم بیشتر وقف نمایش قایم شدن ها و فرار کردن های قهرمان کوچک داستان می شود. روش استفاده ی فیلم از تکنیک CGI و تکنیک های دیگر سینمایی برای ساخت ایستگاه قطار و خود شهر، واقعاً مهیج است. اولین نمای فیلم، با نمایش منظره ی وسیع شهر پاریس از بالا شروع شده و به تصویر هوگو (Asa Butterfield) ختم می شود که از شکافی گوچک در صفحه ی ساعت بالای ساختمان ایستگاه قطار، بیرون را تماشا می کند. تماشای هوگو، مانند خواندن یکی از رمان های برجسته چارلز دیکنز می باشد. هوگو مرتبا در تعقیب و گریز میان مسافران، همیشه از بازرس بداخلاق و عصبانی ایستگاه قطار (Sacha Baron Cohen) یک قدم جلوتر است. او هر بار موفق می شود از دست این بازرش عصبانی فرار کند و خودش را به مخفیگاهش پشت دیوار ها و بالای سقف ایستگاه برساند.

پدر هوگو (Jude Law) که در صحنه های فلش بک دیده می شود، یادداشت های زیادی از خود برجا گذاشته که نقشه هایش برای تکمیل آدم آهنی هم در آنها هست. هوگو در کار کردن با چرخ دنده ها و پیش گوشتی ها و  فنر ها و اهرم برای خودش نابغه ای استثنایی است .

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/hugo-2011-movie.jpgبالأخره یک روز سر می رسد که هوگو موفق می شود راز خود را با دختری به نام ایزابل (Chloe Grace Moretz) در میان بگذارد. ایزابل هم در ایستگاه قطار زندگی می کند و پیش Melies پیر و همسرش بزرگ شده است. هوگو دنیای مرموز خود را به ایزابل نشان می دهد و ایزابل هم دنیای اسرار آمیز خودش، یعنی کتاب های کتابخانه های غار مانند ایستگاه را به او نشان می دهد. این دو بچه ی باهوش و زرنگ، فرسنگ ها با آن بچه های نازنازی و کودنی که در اکثر فیلم های خانوادگی سینمای هالیوود دیده می شوند، فرق دارند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hugo/hug222o.jpgبرای عاشقان سینما، بهترین صحنه ی فیلم در نیمه ی دوم آن اتفاق می افتد، وقتی که سابقه ی حرفه ایGeorges Melies (با بازی کینگزلی) ، به صورت فلش بک نمایش داده می شود. احتمالاً‌ معروف ترین فیلم کوتاه او A Trip to the Moon ساخته ی سال 1898 را دیده اید. در این فیلم چند فضانورد وارد سفینه ای می شوند که از دهانه ی یک توپ به سمت ماه شلیک می شود، این سفینه یک راست می خورد توی چشم چهره ی انسانی ای که روی ماه تصور شده است!

اسکورسیزی  مستند های زیادی درباره ی شاهکار های سینمایی و کارگردان های بزرگ آنها ساخته، ‌و حالا با تجربه هایی که کسب کرده ،را وارد حیطه ی داستان سرایی شده است. در فیلم می بینیم که Melies ( که سازنده ی اولین استودیوی سینمایی جهان است) از چیدمان های خارق العاده و لباس های عجیب و غریبی استفاده می کند تا فیلم هایی جادویی بسازد. همه ی این فیلم ها فریم به فریم، به صورت دستی رنگ آمیزی شده اند. با ایجاد برخوردهای عجیب و دور از ذهن سیر داستانی فیلم، این پیرمرد متوجه می شود که مردم او را فراموش نکرده اند بلکه برای او مقام والایی در خور خدایان قائل هستند.

همین چند روز پیش، یک فیلم 3D کودکانه در مورد زندگی پنگوئن ها دیدم. بعد از دیدن هوگو،  به نظرم آمد که در آن فیلم تکنیک سه بعدی، به شکلی بسیار ابتدایی و ضعیف بکار رفته اسنت. اسکورسیزی  در فیلم خود از تکنیک 3D به درستی استفاده می کند، نه به عنوان یک ترفند و حقه ی سینمایی، بلکه برای بالا بردن سطح کلی جلوه های ویژه ی نمایشی. به ویژه بازسازی او از فیلم کوتاه Arrival of a Train at La Ciotat که در سال 1897 توسط برادران لومیر ساخته شد، شایان توجه است. احتمالاً ماجرای این فیلم را شنیده اید: وقتی که قطار به سمت دوربین نزدیک می شود،‌ تماشاگر وحشت می کند و سعی می کند از سر راهش کنار برود. در این صحنه استفاده ی مناسب از تکنیک 3D به خوبی نمایش داده می شود و شاید خود  برادران لومیر هم اگر آن موقع این تکنیک در دسترس بود، از آن استفاده می کردند.

فیلم Hugo باری دیگر زاده شدن سینما را جشن می گیرد.  این فیلم  در قالبی داستانی، به موضوع حفظ فیلم های قدیمی که یکی از دغدغه های شخصی مارتین اسکورسیزی است، می پردازد. در صحنه ای تکان دهنده و ناراحت کننده، متوجه می شویم ملیس که فکر می کند دوران او دیگر گذشته و کارهایش فراموش شده، چندین قطعه فیلم را ذوب می کند تا از سلولید آنها برای ساخت پاشنه ی کفش زنانه استفاده شود. اما همه ی این فیلم ها نسوخته بودند، و در پایان فیلم Hugo، متوجه می شویم که به خاطر تلاش های این پسر، دیگر قرار نیست سوخته شوند. خب، این هم پایان خوشی که منتظرش بودید!
 

 


منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 4 ستاره از 4 ستاره)


تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:17 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hay/w6trsert.jpgژانر : اکشن، هیجانی

کارگردان : Steven Soderbergh

نویسنده : Lem Dobbs

تاریخ اکران : ژانویه 2012

زمان فیلم : 93 دقیقه

زبان : English

درجه سنی :R

بازیگران:

Gina Carano,

Ewan McGregor

Michael Fassbender

 

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم

Haywire (غیر قابل کنترل)

منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 از 4)

فیلم Haywire ساخته ی «استیون سودربرگ» Steven Soderbergh، نمونه ی برجسته ای برای نشان دادن نهایت استفاده ی مفید از طول زمان نمایش یک فیلم به شمار می رود. در عصر حاضر سینما، که فیلم های اکشن اکثراً توهم شاهکار بودن دارند و اکشن های ضعیف و بی معنی هم به کمتر از دو ساعت راضی نمی شوند، چنین خصیصه ای نادر و غیر معمول به نظر می رسد. در واقع شاید به نظر بعضی ها زمان فیلم Haywire بیش از حد کوتاه باشد. این فیلم در نوع خودش و بی آنکه مخاطب را زیاد درگیر کند، به اندازه ی کافی تماشایی و لذت بخش هست که اگر ده یا  پانزده دقیقه ی دیگر هم به زمان آن اضافه می شد، تماشاگر را خسته نمی کرد. ولی باز هم امکانش بود که با اضافه شدن زمان، ریتم فیلم دیگر به این شدت سریع و نفس گیر نباشد. جریان پیشروی داستان و روایت تنها در مواقعی که آماده سازی اطلاعات و زمینه ی وقوع اتفاقات صحنه ی بعد لازم به نظر می رسد، کمی آهسته می شود. این فیلم یکی از آثار مهم کارگردان خود به شمار می رود، گرچه به نظر می رسد او در روند ساخت این فیلم تا حدودی در برابر میل همیشگی خود برای ایجاد صحنه های هنری عجیب و غریب مقاومت کرده است. صحنه های خشونت بار و بی رحمانه ی فیلم آنقدر زیاد هستند که نمی شود فکر کرد فیلمی که Soderbergh ساخته، یک فیلم هنری است و جنبه های هنری آن در پس ظاهر اکشن پنهان شده اند.

Soderberghhttp://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hay/hnfgxcbfb.jpg به انتخاب خلاقانه ی بازیگران فیلم هایش شهرت دارد. با اینکه بدش نمی آید از ستاره های مشهوری در حد «جولیا رابرتز» Julia Roberts یا «جورج کلونی» George Clooney استفاده کند تا فیلم هایش کمی هم جنبه ی هالیوودی پیدا کنند، اما در پیش گرفتن روش های غیر عادی و خلاف عرف هم از خصوصیات شناخته شده ی اوست. او برای فیلم «تجربه ی دوست دختر داشتن» The Girlfriend Experience، با گشتی در دنیای فیلم های بزرگسالان the adult industry، Sasha Grey را برای بازی در فیلم خود برگزید. و حالا برای فیلم Haywire به سراغ دنیای هنرهای رزمی ترکیبی/ Mixed Martial Arts رفته و Gina Carano را انتخاب کرده است. قبل از این Carano چندین بار در نقش خودش در فیلم های سینمایی و تلویزیونی ظاهر شده بود، اما تجربه ی چندانی برای بازی در قالب یک شخصیت داستانی نداشت. با وجود اینکه سایر بازیگران اغلب مشهور و با تجربه هستند، اگر Carano نقش خود را به خوبی ایفا نمی کرد، نتیجه ی کار فاجعه آمیز بود. Soderbergh  محیط پیرامون بازیگر تازه کار خود را با حضور چهره های شناخته شده ای مانند Ewan McGregor، Michael Fassbender، Antonio Banderas، Michael Douglas و Bill Paxton پر می کند. بازی Carano در این نقش او را نامزد جایزه ی اسکار نمی کند، اما او شایستگی خود را ثابت کرده است و با حضور او دیگر لازم نیست برای صحنه های درگیری و زد و خورد از حقه های سینمایی و بدلکاران استفاده کرد. شاید از این به بعد قهرمان ( یا قهرمان زن) فیلم های اکشن او باشد. جای چنین قهرمانی در دوره ی کنونی سینما خالی ست. در حال حاضر جذابترین قهرمان فیلم های اکشن «مت دیمون» Matt Damon است، اما او اکنون  آنقدر در دنیای بازیگری پیشرفت کرده که نمی شود توقع داشت مدام درگیر فیلم های اکشن و زد و خورد دار باشد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hay/tazrsgfggh.jpgجانمایه ی اصلی Haywire به فیلم های «هویت بورن» Bourne Identity یا «جواز قتل» License to Kill شبیه است. خط داستانی از همان الگوی همیشگی فیلم های تریلر جاسوسی پیروی می کند. مأمور زبده ای که مورد خیانت مافوق های خود قرار گرفته و دستور کشته شدنش صادر شده است، اوضاع را به نفع خود تغییر می دهد و به دنبال آنها می گردد تا بی گناهی خود را ثابت کند و انتقام بگیرد. در این فیلم مالوری کین (با بازی Gina Carano) مستقیماً برای سازمان جاسوسی آمریکا/CIA یا سازمان جاسوسی انگلیس/MI6 کار نمی کند. او عضو گروهی است که به صورت غیر مستقیم مأموریت های دشوار و پیچیده ای را انجام می دهند که مأموران دولتی مانند کوبلنز (با بازیMichael Douglas) بایستی بتوانند بی اطلاعی و بی خبری خود از وقوع آنها را ثابت کرده و باور پذیر جلوه دهند. بعد از به انجام رساندن مأموریتی در بارسلونا، مافوق مالوری، کنت (با بازی Ewan McGregor) او را به دوبلین می فرستد. قرار است آنجا او به پاول (با بازی Michael Fassbender) ملحق شود و با کمک هم مأموریت جدیدی را تکمیل کنند. کل ماجرا توطئه و ظاهر سازی است و در پی آن سلسله وقایعی رخ می دهد که به صحنه ی زد و خورد شدید مالوری و دوست پسر سابقش آرون (با بازی Channing Tatum) در رستورانی در شمال نیویورک ختم می شود. این همان صحنه ای ست که در سکانس افتتاحیه ی فیلم می بینیم.

Soderberghhttp://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hay/gcnhjfgvcz.jpg تصمیم گرفته است تا دو سوم زمان فیلم به حالت فلش بک/ بازگویی داستان اختصاص پیدا کند و تنها 30 دقیقه ی پایانی در "زمان حال" می گذرد. اصل ماجرا در دوبلین اتفاق می افتد، و کل این اتفاقات بخشی از چیزهایی است که مالوری برای یک فرد نیکوکار (Michael Angarano) که موقع دعوا با آرون به کمک او می آید، تعریف می کند.

دلیلی منطقی برای انتخاب این سبک روایی وجود دارد. به کمک این سبک تمرکز داستان بر روی اتفاقات مهمی است که در بارسلونا و دوبلین افتاده اند و نیازی نیست برای ایجاد ارتباط بین آنها از ماجراهای فرعی استفاده کرد. حالا که مالوری داستان را تعریف می کند، فیلم می تواند هر جا که لازم است از نمایش ماجراها سر باز زند و از گفته های او برای پاسخ به سؤالات بهره جوید. فیلم Haywire به پشتوانه ی همین روش موفق شده است داستان خود را در چنین زمان کوتاهی روایت کند و به انجام برساند. اگر کارگردان شیوه ای عادی تر در پیش می گرفت، فیلم حداقل پانزده دقیقه طولانی تر می شد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hay/xgfhzghzx.jpgویژگی مثبت فیلم Haywire جلوه های بصری آن است. فیلمبرداری آن مانند سایر فیلم های اکشن نیست. از آنجایی که Soderbergh شخصاً تصویربرداری فیلم هایش را انجام می دهد، لازم نیست اعتبار و تحسین حاصل از این روش را با کسی تقسیم کند. شیوه ی تصویربردای نماهای انتخاب شده بسیار متنوع و متفاوت هستند: نماهای سیاه و سفید. نماهایی با فیلترهای رنگی اشباع زدایی شده /Desaturated. فیلمبرداری از بالای سر، نماهایی که با دوربین روی شانه گرفته شده اند، نماهایی که با دوربین روی دست گرفته شده اند (این نما ها تنها در صحنه های اولیه لرزان هستند). گرچه به نظر می رسد بعضی از نماهای انتخاب شده توسط کارگردان منطق و نظم خاصی را دنبال نمی کنند، اما باقی آنها در راه دستیابی به هدفی خاص به کار گرفته شده اند. به عنوان مثال میتوان به قسمتی از فیلم اشاره کرد که مالوری در خیابان قدم برمی دارد و می خواهد از چنگال کسی که قصد کشتنش را دارد فرار کند. نماهای انتخاب شده در انتقال تنش و هیجان لازم به مخاطب موفق عمل می کنند. نمای از روبرو که پس زمینه ی تصویر را از بالای شانه ی او نشان می دهد. خطری که او را تهدید می کند از جانب مردی است که آن طرف خیابان به موازات او قدم بر می دارد؟ یا ماشینی که از کنار پیاده رو حرکت می کند؟ یا در یکی از خیابان های فرعی پنهان شده است؟ و یا اصلاً خطری در کار نیست و مالوری دچار پارانویا/ جنون ایجاد سوءظن شده است؟

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/hay/xgnxgf.jpgسکانس های مبارزه طولانی و بی رحمانه هستند. مانند اکثر فیلم های تریلر اکشن، شخصیت ها زیر ضرباتی دوام می آورند که تنها موجودات فوق بشری قادر به تحمل آنها هستند. چندین بار پیش می آید که مالوری به شدت کتک می خورد اما با این وجود هنوز هم زیبایی خود را حفظ کرده است. البته تنها بعد از یک صحنه ی درگیری به خصوص، حس می کند مجبور است کبودی های صورتش را با آرایش کردن بپوشاند. گوشه ای از خلاقیت کارگردان در صحنه ی تعقیب ماشین ها در برف به چشم می خورد، و انگار سعی شده در کل فیلم ته مایه ای از شوخ طبعی هم گنجانده شود. البته خنده دارترین چیز در فیلم شیوه ی تعقیب و گریز ماشین هاست.

مانند اکثر فیلم های این چنینی، در خط داستانی Haywire هم سؤالات بی جواب و گاف هایی دیده می شود. اما نویسنده ی فیلمنامه Lem Dobbs که علاوه بر چندین کار دیگر، فیلمنامه ی فیلم های «شهر تاریک» Dark City و «سرباز انگلیسی» The Limey (به کارگردانی Soderbergh) را هم نوشته است، آنقدر به قابلیت داستان گویی خود اطمینان دارد که مطمئن باشد این گاف ها در همان لحظه به چشم مخاطب نمی آیند. فرقی نمی کند که  Soderberghرا کارگردانی صاحب سبک بدانیم و یا یکی از سازندگان فیلم های تجاری سرگرم کننده، در هر صورت نمیتوان این فیلم را نشانه ی دوران اوج او دانست. اما این فیلم، یکی از فیلم های خوب اوست و همین هم کافی است. Haywire فیلم سرگرم کننده ای است و من شخصاً بدم نمی آید ببینم بعد از این چه بر سر مالوری می آید. خیلی وقت است که در فیلم های اکشن قهرمان زنی نداشته ایم که بتواند به پای الن ریپلی - شخصیت اصلی سری فیلم های «بیگانه» Alien - برسد.
 


منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3 از 4)


تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:15 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

 

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/dragon-fincher.jpgژانر : اکشن، ماجرایی، هیجانی

کارگردان : David Fincher

نویسنده : Steven Zaillian -screenplay, Stieg Larsson -novel

تاریخ اکران : دسامبر 2011

زمان فیلم : 158 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R

  بازیگران:

Daniel Craig

Rooney Mara

Christopher Plummer

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم

The Girl with the Dragon Tattoo (دختری با خالکوبی اژدها)

منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 4 از 4)

فضای تیره و تاری که هنگام تماشای فیلم دختری با خالکوبی اژدها The Girl with the Dragon مانند موجودی زنده از میان پرده ی سینما می خزد و به ذهن تماشاگر نفوذ می کند، خود شاهدی بر آن است که دیوید فینچرDavid Fincher، این فیلم را تنها برای کسب درآمدی هنگفت نساخته است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/sdhgfhdfg.jpgنسخه ی اول فیلم دختری با خالکوبی اژدها که در سال 2009 ساخته شد، فیلمی قدرتمند و گیرا بود و ساخت نسخه ای جدید که قادر به رقابت با آن باشد مشکل می نمود، این موضوع باعث شد تا تماشاگران از نسخه ی جدید توقعات سنگینی داشته باشند. قابل تصور نبود کسی بتواند نسخه ی جدیدی از این فیلم بسازد که انتظارات تماشاگران را برآورده کند، اما فینچر مشخصاً در انجام این کار موفق شده و امضای او که همانا ایجاد صحنه ها ، وقایع و نتایجی است که هیچ کس دیگر جز فینچر توان ایجاد آنها را ندارد،  در بیشتر صحنه های فیلم مشهود است.

فینچر، با کمک فیلمنامه منسجمی که Steven Zaillian از کتاب پرفروش Stieg Larsson اقتباس کرده است، ابتدا لایه های رویی داستان را می شکافد، جزئیات و شیوه ی پرداخت را کنار می گذارد و سپس به شیوه ی خود همه ی آنها را از نو می آفریند و به بدنه ی داستان اضافه می کند. نتیجه ی کار فیلمی است که به وضوح از کتاب The Girl with the Dragon Tattoo اقتباس شده، اما به هیچ وجه کپی برداری از نسخه سوئدی پیشین و یا خود کتاب نیست.

اقتباس سینمایی دقیقاً باید همین طور باشد: فیلمی که داستانش بر اساس منبع اصلی شکل گرفته اما آنچه بر پرده ی سینما ظاهر می شود حال و هوای به خصوص خود را دارد.

هنگامی که در اوایل سال 2010 اعلام شد کمپانی فیلمسازی Columbia Pictures قصد دارد بر اساس کتاب دختری با خالکوبی اژدها فیلمی تولید کند، در ذهن بسیاری از افراد، پرسشی ایجاد شد، "چرا؟"

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/awt4t5tr.jpgپیشتر در سال 2009 فیلم سوئدی ارزشمندی بر اساس این کتاب تولید شده بود. کارگردانی فیلم بر عهده یNiels Arden Oplev بود و موفقیت آن به اندازه ای بود که بازیگر نقش اصلی آن Noomi Rapace، بعد از این فیلم به شهرت جهانی دست پیدا کرد. بنابراین به نظر می آمد "بازسازی" فیلمThe Girl with the Dragon Tattoo  به زبان انگلیسی و با حضور گروهی از بازیگران درجه یک، هدفی جز کسب درآمدی هنگفت را دنبال نکند. با اینحال، انگیزه ی ساخت این فیلم هر چه بوده باشد، این روایت تصویری از داستان Stieg Larsson می تواند با سربلندی در کنار نسخه ی سوئدی قرار بگیرد. داستان اصلی یکی است، اما تفاوت های دو فیلم - برخی در نکات ریز و برخی هم در عناصر اصلی - به اندازه ای است که میتوان از هرکدام به نوعی لذت برد. گرچه نسخه ی ساخت Oplev کماکان از امتیاز اول بودن برخوردار است، اما نکات قوّت نسخه ی فینچر به ما یادآوری می کند که اولین الزاماً بهترین نیست.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/dgzhdfgsdfg.jpgدو نکته ی اساسی وجود دارند که فیلم The Girl with the Dragon Tattoo ساخته ی دیوید فینچر را از فیلم Oplev متمایز می کنند (خواهش می کنم اشتباه برداشت نکنید و این جمله را به حساب عیبجویی از نسخه ی سوئدی - که از نظر من جزو فیلم های برتر سال 2010 بود - نگذارید). مورد اول جنبه ی زیبایی شناسانه و هنری فیلم است. بودجه ی ساخت نسخه ی سال 2011 چندین برابر بیشتر بوده و از طرف دیگر شخصی که پشت دوربین قرار گرفته کارگردانی صاحب سبک است و ترکیب این دو مؤلفه منجر به ایجاد فضای سرد و تیره ی سراسر تصاویر فیلم شده است. فضای بیرونی زمستانی، نماهای داخلی سرد و تیره، روش تصویربرداری تک تک صحنه ها و سایر عناصر تصویری برای افزایش این خصیصه به خدمت گرفته شده اند. اما شیوه ی پردازش Oplev صریح و سر راست بود و به اندازه ی فیلم فینچر جسورانه نبود. مورد دوم روش به تصویر کشیدن شخصیت هاست. فینچر شخصیت ها را تا حدی تلطیف می کند و ما را با انسان هایی مواجه می کند که نسبت به نسخه ی قبل دارای پیچیدگی های حسی بیشتری هستند. اما تأکید Oplev بر روی مشخصات منحصر به فرد شخصیت هاست. بعضی از شخصیت های نسخه ی سال 2009 ویژگی های کاریکاتور مانندی دارند ( به عنوان مثال Bjurman فاسد و سادیست) اما فینچر در پی به وجود آوردن ابهام و شخصیت هایی چند وجهی ست.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/sdfhdhdgh.jpgاگر فیلم The Girl with the Dragon Tattoo نشان دهنده ی دیدگاه فینچر نسبت به ذات بشر باشد (با در نظر گرفتن تلخی و تیره گی فیلم های دیگرش، این موضوع دور از ذهن نیست)، میتوان او را در زمره ی کارگردان هایی چون David Lynch دانست که معتقدند خود جامعه زادگاه و پرورشگاه فساد و انحرافات پنهانی است. این عناصر پلید در بطن فیلم The Girl with the Dragon Tattoo هم دیده می شوند، و فینچر با اینکه گهگاهی شوخی و کنایه هایی هم به کار می بندد، به تماشای روند فاسد شدن آنها می نشیند.

یاد یکی از دیالوگ های فیلم منم، کلودیوس I, Claudius افتادم: "بگذارید هر آنچه زهر و کثافت در دل این لجن هاست، بیرون بیاید"

در مقایسه با فیلمنامه ی نسخه ی سوئدی که توسط Nikolaj Arcel و Rasmus Heisterberg نوشته شده بود، فیلمنامه یZaillian  از این حسن برخوردار است که به نحوی داستان پیچیده ی کتاب Larssson را فشرده و خلاصه می کند که تماشاگرانی که از قبل با داستان آشنایی ندارند، بهتر بتوانند آن را درک کنند. البته باید جانب انصاف را رعایت کنیم و به این نکته توجه داشته باشیم که فیلمنامه ی 180 دقیقه ای نویسندگان سوئدی که در اصل برای یک سریال کوتاه قسمت تلویزیونی نوشته شده بود، در روند بازنویسی برای فیلم سینمایی، 28 دقیقه کوتاه تر شد. یکی از دلایلی که هر از گاهی ضرباهنگ فیلم نا میزان به نظر می رسد و سیر داستانی دچار خلاء یا از هم گسیختگی می شود، همین مسئله است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/dstsgdxdgxgd.jpgاما Zaillian عملاً ساختار کتاب Larsson را دگرگون کرده است و با اعمال حذف، اضافه و تغییر در هر جای داستان که به نظر لازم می رسیده، داستان را طوری پرورانده است که مناسب پرده ی سینما باشد. نتیجه ی نهایی داستان جنایی معمایی، منسجم و پردازش شده ای است که نه بیش از حد شتاب زده پیش می رود و نه کند و کسل کننده. اینجا مجبوریم مدتی منتظر باشیم تا دو شخصیت اصلی داستان با یکدیگر آشنا شوند. ملاقات آنها پس از گذشت یک ساعت اول فیلم، اتفاق می افتد. تا آن لحظه، ماجراهای مربوط به هرکدام جداگانه روایت می شود تا جایگاه آنها در خط داستانی کلی روشن تر شود و ذهنیت قوی تری از خصوصیات فردی آنها ( فارغ از آنچه در کنار هم نشان می دهند) در ذهن مخاطب شکل بگیرد. بعد از ملاقات دو شخصیت اصلی، حضور مشترک آنها در صحنه های فیلم به اندازه ای است که هیجان و تنش های خاص فیلم در تمامی سیر داستان حفظ می شود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/gfhdsddd.jpgخود Larsson صریحاً تصدیق کرده است که برای پایه گذاری فیلمنامه ی  The Girl with the Dragon Tattooاز سبک داستان های کارآگاهی انگلیسی استفاده کرده است و این نکته در ساختار فیلم مشهود است. روزنامه نگاری به نام میکائیل بلومکویست (Daniel Craig) که در پی توطئه ای موقعیت شغلی خود را از دست داده است، برای دیدار با میلیونر بازنشسته ای به نام هنریک ونگر (Christopher Plummer) به میان گروهی از ساکنین جزیره ای در شمال سوئد برده می شود. هنریک از میکائیل می خواهد درباره ی پرونده ی قتلی که مربوط به 40 سال پیش است، تحقیق کند، پرونده ی فراموش شده ای که چهل سال است ذهن او را به خود مشغول کرده است. نوه ی 16 ساله ی هنریک به نام هریت، از سال 1966 ناپدیده می شود و همگان اعتقاد دارند او به قتل رسیده است. جنازه ی او تا به حال پیدا نشده اما هیچ مدرکی دال بر این که به میل خودش از خانه فرار کرده باشد وجود نداشت. تا به امروز قاتل او شناسایی و مجازات نشده است، اما هنریک باور دارد که قاتل یکی از اعضای خانواده ی خودش است، خانواده ای متشکل از تعدادی آدم های عجیب و غریب،‌ آدم های یاغی و شورشی، و اعضای سابق حزب نازی آلمان. میکائیل پرونده را قبول می کند و هکری منزوی و گریزان از اجتماع به نام لیزبت سلندر (Rooney Mara) را به عنوان دستیار استخدام می کند. لیزبت در استفاده از ابزار ها و انجام تحقیقات خبره است، و هر چه سرنخ ها و کشفیات میکائیل وی را بیشتر در دام عنکبوتی زهرآلود غرق می کنند، ارزش لیزبت و مهارت هایش بیشتر مشخص می شود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/gdshhdfgdsg.jpgشخصیت اصلی فیلم The Girl with the Dragon Tattoo میکائیل است. بیشترین زمان حضور بر پرده ی سینما از آن اوست و تمامی ویژگی های قهرمان های سینمایی را دارد. معروف ترین بازیگر کل گروه،Daniel Craig که به خاطر بازی در نقش جیمز باند شهرت زیادی دارد نقش او را ایفا می کند. اما به هیچ وجه نمی شود گفت طی 158 دقیقه زمان نمایش فیلم، شخصیتی جذاب تر از او بر روی صحنه ظاهر نمی شود. این ویژگی مختص لیزبت سلندر است؛ دختری افسرده، با احساساتی سرکوب شده و ظاهری گاتیک که  در استفاده از تکنولوژی مهارت ویژه ای دارد و گذشته ی دردآور خود را پشت اندامی خالکوبی شده و مزیّن به انواع اقسام حلقه ها و گوشواره ها piercings پنهان می کند. لیزبت از آن شخصیت هایی است که توجه تماشاگران را جلب می کند. شخصیتی که Rooney Mara ترسیم می کند، دختر بچه ای است که در جسم زنی گیر افتاده و تماشای لحظات خشم و دیوانگی این زن بسیار دردناک است. شخصیت حسی او هم به شدت نفوذ ناپذیر است و هم بسیار ضعیف و شکننده. بر خلاف تصویری که Rooney Mara از لیزبت ترسیم می کند، نقش آفرینی به یادماندنی Noomi Rapace در نسخه ی سوئدی، تقریباً ساده و قراردادی به نظر می رسد. مقایسه ی این دو کاری بیهوده است، بازی هر دوی آنها عالی و در عین حال متفاوت بود. اما لیزبتی که Rooney Mara نقش آن را بازی می کند، احساساتی تر و گاهی اوقات بی رحم تر است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/thjhghjgg.jpgدر فیلم فینچر، نقش میکائیل هم پر رنگ تر است و دیگر یک کارآگاه معمولی نیست که تنها وظیفه اش ایجاد زمینه ای برای به چشم آمدن هوش و استعداد بی نظیر لیزبت باشد. میتوان گفت لیزبت در نقش شرلوک هلمز است و او در نقش واتسون.

با همیاری فیلمنامه،Daniel Craig موفق می شود بر جزئیات و خصوصیات شخصیت میکائیل بیفزاید. قطعاً او به هیچ وجه مانند لیزبت فریبنده و محسور کننده نیست، اما دیگر در سایه ی شخصیت او ناپدید نمی شود. رابطه ی نسبتاً عاشقانه ای که بین آن دو شکل می گیرد نسبت به رابطه ی قراردادی در نسخه ی سوئدی، پیچیده تر است و به نوعی پنهان از چشم مخاطب شکل می گیرد و کنجکاوی او را بر می انگیزد. در این فیلم، علاقه و احساسی که دو شخصیت نسبت به یکدیگر دارند، با هم متفاوت است. از دید میکائیل موضوع مهمی در میان نیست اما لیزبت، احتمالاً برای اولین بار در زندگی اش، ترکیب رابطه ی حسی و فیزیکی را تجربه کرده است.

در میان بازیگران نقش های مکمل اسامی افراد مشهوری دیده می شود، مانند Christopher Plummer ( در نقش هنریک) Robin Wright (در نقش اریکا برگر، همکار میکائیل در مجله ی میلنیوم) Stellan Skarsgard (در نقش مارتین، خواهر زاده ی هنریک) و افراد دیگری که شهرتشان کمتر است، مانند Steven Berkoff  (در نقش فرود، وکیل هنریک) و Yorick van Wageningen (در نقش شخصیت نفرت انگیز Bjurman).

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/dragon/dfgfg.jpgبه جز Daniel Craig هیچ یک از بازیگران جزو ستارگان دنیای سینما به شمار نمی آیند، اما انتخاب بازیگران به خوبی صورت گرفته است. همگی نقش خود را به نحو احسنت ایفا می کنند و Rooney Mara بدون شک برای این جهش جسورانه در دنیای بازیگری و نقش آفرینی فوق العاده ی خود نامزد جایزه ی اسکار خواهد شد.

کمی حیرت آور است که فینچر موفق شد کاری کند که فیلم نهایتاً جزو فیلم های درجه ی R دسته بندی شود. خشونت جنسی و روابط فیزیکی در این فیلم به وضوح تصویر شده اند. کارگردان به قول خود وفادار مانده و محافظه کاری را کنار گذاشته است، به طوری که این صحنه ها در نسخه ی آمریکائی هم، درست همانند نسخه ی سوئدی، نمایش داده شده اند. در یکی از اولین تریلر های The Girl with the Dragon، از این فیلم به عنوان "فیلم ناراحت کننده ی فصل" نام برده شده بود و این حرف تا حدی حقیقت دارد. قطعاً تماشای این فیلم برای مخاطبان خوشحال کننده نخواهد بود، اما نمی توان قدرت اغواگری و تهییج کنندگی فیلم را انکار کرد. این فیلم در کنار تصویر سیاه و وهمناکی که از دنیای بشریت رسم می کند، فیلمی تماشایی در ژانر رمز آلود/هیجانی است که ویژگی های تعریف شده اش - سرنخ ها، نکات انحرافی، مظنونین انگشت شمار - به بار سرگرم کنندگی آن می افزاید. «دختری با خالکوبی اژدها» یکی از معدود فیلم های ناراحت کننده ای است که میتوان از آن عمیقاً لذت برد و باید حقیقتا به این نکته اذعان کرد که حس تعلیق و تنش مداوم در جانمایه ی فیلم تنیده شده است.

کسانی که با کتاب Larsson آشنایی داشته باشند خبر دارند که او پیش از مرگش دو کتاب دیگر درباره ی میکائیل و لیزبت نوشت؛ دختری که با آتش بازی کرد  The Girl who Played with Fireو دختری که لانه ی زنبور را از بین برد The Girl who Kicked the Hornet's Nest. در سوئد از روی هر دوی این کتاب های فیلمی ساخته شده است. فینچر هم دوست دارد سراغ این دو کتاب برود، گرچه در تصمیم گیری برای انجام این کار، مقدار فروش جهانی فیلم حاضر نقش به سزایی خواهد داشت. من شخصاً واقعاً دوست دارم ببینم این گروه خلاق چه فیلمی از روی آن کتاب ها - که نسبت به کتاب اول ضعیف تر هستند  خواهند ساخت.

با اینحال، هر اتفاقی هم که در آینده بیفتد، فیلم The Girl with the Dragon Tattoo خود به تنهایی می تواند ادای دینی باشد از سوی دیوید فینچر، نسبت به قدرت های نهفته در زن ها، داستان های کارآگاهی، و تناقضات عجیب و غریب احساسات انسان ها.
 


منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 4 از 4)


تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی

 


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:8 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

ژانر : اکشن، ماجرایی، درام

کارگردان : Joe Carnahan

نویسنده : Joe Carnahan

تاریخ اکران : ژانویه 2012

زمان فیلم : 117 دقیقه

زبان : English

درجه سنی :R

  بازیگران:

Liam Neeson

Dermot Mulroney

Frank Grillo

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم

The Grey (خاکستری)

منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 3.5 از 4)

فیلم «خاکستری» The Grey به شیوه ای بی رحمانه نشان می دهد که گرگ ها عقیده و نظر خاصی را دنبال نمی کنند. وقتی حمله می کنند، پای هیچ خصومت شخصی ای در میان نیست. این حیوانات طی چندین هزار سال گذشته یاد گرفته اند چطور در سرمای کشنده ی مناطق ترسناکی چون مدار قطب شمال بی آنکه پوشش یا سلاحی داشته باشند، زنده بمانند. البته آنها کاملاً هم بی سلاح نیستند، چنگال و دندان دارند. بیاید از خودمان بپرسیم حتی اگر اسلحه هم داشته باشیم، چقدر می توانیم در مقابل چنگ و دندان آنها مقاومت کنیم؟

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/grey/1/ru6rutru.jpgدر این فیلم گروهی از کارکنان شرکت نفت فرصت این را پیدا می کنند تا سؤال ما را پاسخ دهند. آنها در یکی از جایگاه های استخراج نفت در قطب شمال کار می کنند. جملاتی که «آت وی/Ottway» (با بازی Liam Neeson) در سکانس افتتاحیه ی فیلم برای توصیف این محل به زبان می آورد، آنرا به نمونه ای از دوزخ تشبیه می کند که ساکنین آن "انسانهایی هستند که شایستگی زیستن در میان نوع بشر را ندارند". شغل آنها از آن دست مشاغلی است که معمولاً دو دسته از افراد به دنبال آن می روند: کسانی که شدیداً به درآمد بالا نیاز دارند، و آنهایی که به دلایلی می خواهند از اجتماع دور باشند و اوقات بیکاری خود را به خوابیدن یا نوشیدن بگذارنند. یکی از صحنه های ابتدای فیلم که در آن با آت وی و چند شخصیت دیگر آشنا می شویم، در کافه ای شلوغ و به وضوح ارزان فروش می گذرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/grey/1/dfxghdfxyt.jpgآت وی تیرانداز ماهری است که در شرکت نفت، مسئولیت کشتن گرگ ها را بر عهده دارد. وقتی که شنیدم در قوانین جدید سارا پالین* تیراندازی به گرگ ها از داخل هلیکوپتر، مجاز و بدون منع قانونی اعلام شده، احساساتم جریحه دار شد. اما بعد از دیدن این فیلم حاضر بودم چند هلیکوپتر دیگر هم خبر کنم تا به قطب بروند. علاوه بر این، حس غم و ناامیدی وجودم را گرفته بود. آن روز برنامه ی اکران سالن نمایش لیک استریت (ما منتقدین داخلی فیلم های تازه اکران شده ی زیادی را آنجا می بینیم) طوری تنظیم شده بود که باید دو فیلم را پشت سر هم می دیدم. بعد از تمام شدن The Grey،  حدود 30 دقیقه از فیلم دوم را تماشا کردم و بعد از سالن خارج شدم. اولین باری بود که تأثیر فیلم قبلی باعث شده بود تماشای فیلمی را ناتمام بگذارم. با وضع و حالی که آن موقع داشتم، در حق فیلم بعدی ظلم می شد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/grey/1/sdgxbbvc.jpgآت وی و چند نفر دیگر از کارکنان سوار هواپیمای کوچکی می شوند و قصد دارند از منطقه خارج شوند، اما هواپیما سقوط می کند. اکثر سرنشینان کشته می شوند. هفت نفر زنده مانده اند. آنها امیدوارند گروه نجات پیدایشان کند، اما آلاسکا منطقه ی وسیعی ست و هواپیمای کوچک آنها خیلی زود زیر برف دفن می شود. یکی ازافراد گروه برای قضای حاجت چند قدمی از بقیه دور می شود و همین جاست که گرگ های گرسنه به او حمله می کنند.

آت وی نسبت به بقیه باتجربه تر است و رهبری گروه را به عهده می گیرد. طبق گفته ی او تنها در صورتی امکان زنده ماندن دارند که پایین تر از خط رویش درختان/Tree line* قدم بردارند. البته به نظر من گرگ ها بدشان نمی آید لابلای درختان آدم را شکار کنند، اما با اینحال فکر می کنم اگر من هم بودم از آت وی پیروی می کردم.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/grey/1/ry6uyydr.jpgگروه در میان سرمای جانسوز منطقه سفر مشقّت بار خود را آغاز می کنند، به زحمت میان برف ها گام بر می دارند، از خوراکی های اندکی که از داخل هواپیما برداشته اند تغذیه می کنند، و با رسیدن شب آتشی روشن می کنند که خودشان هم خوب می دانند توجه گرگ ها را جلب خواهد کرد. برای دور نگه داشتن گرگ ها گرداگرد خود حلقه ای از آتش برپا می کنند. در میان تاریکی شب، انعکاس نور شعله ها در چشم های خیره و گرسنه ی گرگ ها دیده می شود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/grey/1/rdyuhrstg.jpgفرصتی دست می دهد تا مردها به گفتگو بنشینند، و این فیلم که جو کارناهان Joe Carnahan آن را ساخته و فیلمنامه ی آن را هم خودش با کمک Mackenzie Jeffers نوشته است، برای هر کدام از این افراد، شخصیتی منحصر به فرد قائل می شود. قرار نیست مخاطب آنها را تنها به عنوان گروهی قربانی تلقی کند. آشنایی ما با آت وی نسبت به بقیه عمیق تر است. متوجه می شویم که روز قبل از پرواز تا مرز خودکشی پیش رفته است، اما حالا که با خطر جدی مرگ روبرو شده، تمام سعی خود را می کند تا زنده بماند.

داستان فیلم The Grey روند منطقی بی رحمانه ای در پیش می گیرد. تعداد گرگ ها از انسان ها بیشتر است. انسان ها تفنگ دارند، سلاح گرگ ها صبوری و بردباری آنهاست، وضعیت جوّی هم که وحشتناک آزار دهنده است. نگاهم به پرده ی سینما بود و هر لحظه بیشتر وحشت می کردم. فیلم بایستی با پایانی خوش به انجام می رسید، غیر از این است؟ اگر "پایان خوش" در میان نبود، حداقل بایستی به شکلی مخاطب را تسکین می داد.

یادتان باشد، تا آخر تیتراژ پایانی در سینما بمانید. یک تصویر دیگر هم خواهید دید. البته این فیلم حتی بدون دیدن آن نمای آخر هم تماشایی و ارزشمند است.
----
*در سال 2007، سارا پلین (فرماندار وقت ایالت آلاسکا) از قانون پیشنهادی «سازمان نظارت بر امور آبزیان و جانوران وحشی آلاسکا» / Alaska Department of Fish and Game پشتیبانی کرد. طبق این قانون، شکار گرگ ها از داخل هلیکوپتر مجاز شناخته شده و مقامات آن را به عنوان بخشی از برنامه ی کنترل شکار گوزن های شمالی توسط حیوانات درنده ضروری دانستند. هدف این برنامه رشد جمعیت گوزن های شمالی در راستای حفظ منابع تغذیه ی ساکنین آلاسکا بود. در ماه مارس 2007، فرمانداری پالین اعلام کرد خلبان ها و تیرانداز ها به ازای کشتن هر گرگ مبلغ 150 دلار جایزه ی نقدی دریافت می کنند. این موضوع اعتراض فعالان حقوق حیوانات را برانگیخت. آنها موضوع را به دادگاه حقوقی کشانده و در نهایت پیروز شدند. آنها موفق نشدند شکار هوایی را متوقف سازند، اما یکی از قضات ایالتی دولت را وادار ساخت تا از پرداخت جایزه ی نقدی خودداری کند.
* (Timberline) : در مناط‌ق‌ سرد و كوهستانی‌، خط‌ مفروضی‌ است كه‌ بالای‌ آن‌ هیچ‌ درختی‌ رشد نمی كند. خط رویش درختان یا خط درخت بیشترین ارتفاعی است که درختان یک منطقه می‌توانند در آن رشد کنند. در ارتفاعات بالاتر به دلیل شرایط نامناسب محیطی، مانند هوای بسیار سرد حاکم بر اینگونه مناطق، و نیز کمبود اکسیژن امکان رشد درختان وجود ندارد.

 

منتقد : راجر ایبرت (امتیاز 3.5 از 4)


تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی


http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/ehfxgsfzgdgh.jpgژانر : درام،

کارگردان : Stephen Daldry

نویسنده : Eric Roth

تاریخ اکران : دسامبر 2011

زمان فیلم : 120 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی :PG-13

  بازیگران:

Thomas Horn

Tom Hanks

Sandra Bullock

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم

Extremely Loud and Incredibly Close (به شدت بلند و بسیار نزدیک)

منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3.5 از 4)

به دلایل مختلف، تعداد کمی از فیلمهایی که تا کنون در مورد یازده سپتامبر ساخته شده، کیفیت قابل قبولی داشته اند. شاید به این خاطر باشد که حادثه بسیار تازه است و زخمهای ناشی از آن هنوز کهنه نشده. یا شاید به این علت است که فیلمسازان میترسند با اشتباهی به همان سرنوشت فیلم "مرا بخاطر بیاور" دچار شوند. فیلمی که متهم شده بود که از حوادث یازده سپتامبر برای جلب مخاطب، سوء  استفاده کرده است. اما "به شدت بلند و بسیار نزدیک" که اقتباسی است از رمانی نوشته Janathan Safran Foer، با کارگردانی Stephen Daldry فیلمی احساسی و قدرتمند را نتیجه داده است که بدون سوء استفاده از آن حادثه تلخ، یادش را به خوبی زنده میکند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/xghxgfh.jpg"به شدت بلند و بسیار نزدیک" مستقیماً به یازده سپتامبر نمیپردازد. کاری به تروریسم و تروریستها ندارد و واکنش آمریکا و دیگر کشورهای جهان در قبال آن برایش مهم نیست. در عوض روایتگر داستانی ساده و انسانی در مورد رابطه پدر و پسری در نیویورک است. داستانی که در کنار ماجراهایی دیگر تحت الشعاع بحثهای سیاسی قرار گرفتند و فراموش شدند. دردی که هربار هنگام خوردن شام روز عید با دیدن صندلی خالی پدر برای دیگر اعضای خانواده تازه میشود. بله، داستان فیلم در مورد از دست دادن و تلاش برای غلبه در آلام ناشی از آن است. از دست دادن پدر، یک رابطه احساسی قوی و همه چیزهایی که قرار بود با هم تجربه اش کنند.

فیلم با توجه به عناصر موجود در آن میتوانست بسیار خسته کننده و ملال آور باشد. اما به خاطر ساختار روایی اش (به تصویر کشیدن حادثه یازده سپتامبر به صورت فلاش بک) و طنز خفیفی که در آن وجود دارد، "به شدت بلند و بسیار نزدیک" تبدیل به اثری قابل هضم و تاثیر گذار شده است. بطوریکه ممکن است اشک را از چشمانتان سرازیر کند ولی بعد از خروج از سینما، این حس تألم را با خود به خانه نخواهید برد. در واقع حس خواشایندی که قهرمان داستان پس از چیره شدن بر مشکلات و اتقاق ناگواری که برایش افتاده است دارد، در پایان فیلم به تماشاگر نیز منتقل میشود.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/gxhjxzdfz.jpgاگر تماشاگر بدبینی باشید، شاید با یک نگاه به اسامی بازیگران مطرح فیلم یعنی Tom Hanks و Sandra Bullock، با خود فکر کنید که این هم یک فیلم احساسی و گریه آور دیگر است که میخواهد اسکار امسال را تصاحب کند. درست هم هست. چنین بازیگران و موضوعی تکراری برای یک فیلم، هم تماشاگر را به اشتباه می اندازد و هم برای سازندگان آن مفید نیست. Tom Hanks و Sandra Bullock با وجود بزرگی نامشان، در نقشهای اصلی ظاهر نمیشوند. در واقع، Hanks پدری است که در ابتدای فیلم مرده است و تصاویری که از او میبینیم، فلاش بکهایی هستند که گذشته را روایت میکنند. در عوض، Max von Sydow بازیگر قابل احترام دیگری که نقشی مکمل دارد، بیشتر بر روی پرده سینما ظاهر میشود. اما گذشته از همه اینها، فیلم را میتوان متعلق به Thomas Horn جوان دانست که برای اولین بار در یک فیلم ظاهر میشود. شخصیتی که او بازی میکند (یعنی اسکار شل)، در کانون توجه فیلم بوده و تقریباً سکانسی نیست که او را بر روی پرده نبینیم.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/hcjgx.jpgولی اسکار یک بچه نه ساله معمولی نیست. پسری است باهوش و با سروزبان است که فتارش بیشتر از سنش بنظر میرسد. اما متاسفانه در مواجهه با موقعیتهای اجتماعی مختلف با مشکل روبروست و نمیتواند احساساتس را کنترل کند و این باعث میشود اجتماع برایش به محیطی هراس انگیز تبدیل شود. پدرش (با بازی Hanks) متعقد است که او از سندرم آسپبرگر رنج میشود ولی آزمایشات این موضوع را کاملاً تایید نمیکنند. در هر صورت، قهرمان داستان ما با بچه های که معمولاً در فیلمها بازی میکنند فرق دارد. آنقدر خوشگل نیست که بخواهید لپش را بکشید و آنقدر نفرت انگیز نیست که بخواهید او را بزنید! شخصیتی است کاملاً ملموس که بارهای در جامعه آن را دیده اید.  شخصیتی که "به شدت بلند و بسیار نزدیک"، نیویورک سالهای 2001 – 2002 را از نگاه او به تصویر کشیده است.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/sjchxggzgh.jpgموضوعی عجیب و غیرعادی در مورد خانواده شل وجود ندارد. توماس پدر خانواده جواهر فروشی است که عاشق پسرش است و تا حدی که مشغله زندگی به او اجازه میدهد، وقتش را با وی میگذراند. او همسرش (با بازی Bullock) را دوست دارد و همسرش نیز خود را وقف پسر و شوهرش کرده است. مادر پیر توماس (با بازی Zoe Caldwell) در ساختمانی در همسایگی آنها زندگی میکند و با اسکار از طریق واکی- تاکی در ارتباط است. تا اینکه در حالی که پدر اسکار در طبقه 105 ام ساختمان شمالی برجهای دوقلو در جلسه ای حضور دارد، حادثه یازده سپتامبر اتفاق میافتد و وی موفق نمیشود خود را نجات دهد. ولی با این وجود 6 پیام تلفی بین ساعات 8:56 تا 10:27 برای تلفن منزلش میگذارد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/tyhmvgj.jpgیک سال بعد، هنگامیکه اسکار با عجله در حال گشتن کمد پدرش است، کلیدی مخفی پیدا میکند. او معتقد است که با گشتن در شهر و پیدا کردن قفلی که با این کلید باز میشود، چیزی مهم را از پدرش یاد خواهد گرفت و یادگاری همیشگی از وی برایش باقی خواهد ماند. تصمیمی که باعث میشود پایش به تمامی پنچ منطقه نیویورک کشیده شود. البته در این ماجراجویی مستجر مادر بزرگش (با بازی von Sydow، پیرمردی که توانایی صحبت  کردن ندارد) نیز او را همرامی میکند. با وجود اینکه دستیابی به هدفی که اسکار به دنبالش است، غیر ممکن بنظر میرسد، اما او مصمم دنبال کار را میگیرد و در این راه از درسهایی که از پدرش آموخته، برای غلبه بر مشکلات استفاده میکند.

در فیلم از حادثه یازده سپتامبر بدون آنکه مورد سوء استفاده قرار گیرد، با احترام یاد میشود. با خود رویداد و پیامدهایش هوشمندانه برخورد میشوند و کارگردان بدون آنکه بخواهد آن را بازسازی یا از تصاویر ساختمانهای تخریب شده استفاده کند، تنها نگاهی گذرا و غیر مستقیم به آن میاندازد. هرچند جای سوال که آیا بستگان قربانیان یازده سپتامبر میتوانند این صحنه های دوباره نگاه کنند ولی به "شدت بلند و بسیار نزدیک" سعی دارد هیچ خاطره ای از آن روزها زنده نکند و بی دلیل پی شان را نگیرد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/eyhrd6yudh.jpgبا این وجود روایت فیلم چیزی متفاوت از فیلمهای جاده ای نیست، یعنی خود سفر و ماجراهای آن مهمتر از مقصد و هدف مسافرت هستند. بطوریکه "به شدت بلند و بسیار نزدیک" به هیچ عنوان قصد ندارد سرانجام ماجراحویی اسکار را نشان دهد، بلکه در طول این سفر شهری شاهد آن هستیم که او چیزهایی بسیاری در مورد خودش، پدرش و همشهریانش میاموزد. در مواجهه با افراد مختلف، با او گاه با مهربانی برخورد میشود و گاه با عصبانیت و بدخلقی. اسکار، مادر و مستجر مادر بزرگش را به نحوی دیگر میشناسد و یاد میگیرد که چگونه بر ترسهایش غلبه کند و آن چیزی شود که پدرش به او افتخار میکند.

Daldryhttp://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/Extremely/eytr.jpg کارگردان اثر با The Reader و این فیلم نشان داده است که سوژه قرار دادن موضوعات بزرگ یا استفاده از بازیگران مطرح تاثیر منفی بر کارش نمیگذارند. او دو بازیگر معروف را بکار گرفته ولی به هیچ عنوان آنها را به ستاره فیلم تبدیل نمیکند. آنها تنها شخصیتهایی هستند که حضورشان خللی در توجه تماشاگر به موضوع اصلی داستان وارد نمیاورد.  در واقع آنها Tom Hank و Sandra Bullock نیستند. تنها پدر و مادرند.

ترکیب کارگردانی Daldry ، فیلمنامه نویسی Eric Roth و بازی Horn تصویری بینظیر از چگونگی دیدن واقعیت پیرامون از نگاه یک کودک را ارائه میکند. نگاهی که کاملاً با دید که فرد بالغ متفاوت است. تماشاگر میتواند تمامی دردها و مشکلاتی را که اسکار حس میکند، تجربه کند. چیزهایی (مانند سوار شدن در مترو) که بزرگسالان خیلی راحت از کنارشان عبور میکنند برای یک کودک چالشس سخت است که او سعی میکند با درایت از پسشان برآید.

بسیاری از فیلمها سعی در بازی با احساسات تماشاگر دارند. اگر نتوانند این کار را انجام دهند، حاصل کار سرد و خسته کننده میشود و اگر زیاده روی کنند، حاصل ملودرامی بی منطق میشود. در واقع وقتی تماشاگر پی ببرد که با احساساتش بازی شده، همان زمان است که فیلم شکست خورده است. اما "به شدت بلند و بسیار نزدیک" Darldry، تعادل را حفظ میکند. تنها تلنگری به قلبتان میزند بدون آنکه فکرتان را آشفته کند. سختی رسیدن به این نقطه تعادل نباید دست کم گرفته شود و موفقیت کارگردان در رسیدن به آن نشان دهنده قدرت ساختار روایی و پیام نهایی فیلم خواهد بود.
 


منتقد : جیمز براردینلی (امتیاز 3.5 از 4)


تهیه و ترجمه: سایت نقد فارسی