نویسنده : هنگامه - ساعت 21:51 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

 

 
عشق در بعد از ظهر (بیلی وایلدر)

نویسنده : هنگامه - ساعت 21:45 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

 

خارش هفت ساله / کارگردان: بیلی وایلدر / فیلمنامه: بیلی وایلدر - جورج اکسلرود / بازیگران: تام اول، مریلین مونرو / رنگی / محصول امریکا / سال ساخت: 1955

خلاصه :
  ریچارد شرمن (تام ایول) مرد میانسالی است که مثل باقی مردان منهتن زن و بچه‌اش را برای تعطیلات به منطقه ای خوش آب وهوا می‌فرستد. البته سایرمردان این کارخیر در راه خانواده را صرفا به نیت خوشگذرانی درغیاب اهل و عیال انجام می‌دهند اما قهرمان قصه به معنای واقعی کلمه مرد خانواده است یا دست کم اینطور به نظر می‌رسد! هلن (اولین کیز) همسر او به هنگام خداحافظی به ریچارد توصیه‌های اکیدی درباره لب نزدن به سیگار و مشروب به خاطرسفارشات پزشک می‌کند و به طورضمنی درباب دوری از زنان درهر رده سنی هشدار می دهد. اتفاقا از جایی که ریچارد به خانه پا می‌گذارد تمام وسوسه‌های زمین به سراغش می‌آید و او باید یک تنه ازپسشان برآید...

مقدمه :
  "خارش هفت ساله" در فاصله میان دو شاهکار کمدی رمانتیک دهه 1950 بیلی وایلدر یعنی "سابرینا - 1954" و "عشق در بعد از ظهر-1957" فیلمی چندان باشکوه نیست. برگردان شتابزده نمایشنامه اکسلرود به فیلم‌نامه در تک‌تک سکانس‌های فیلم مشهود است و نیز این که خود او در مصاحبه‌ای درباره آثارش این فیلم را از جمله فیلم‌هایش می‌دانست که خود دوستش نداشت. با تمام این‌ها آنچه انگیزه نگارنده از نوشتن درباره این فیلم است توجه به این مساله می‌باشد که فیلم به طرز نمونه‌ای عصاره تمام فاکت‌های فرهنگ دهه 1950 امریکایی را در بطن خود دارد و از این حیث شاید کاملا استثنایی به نظر آید.

فرهنگ دهه 1950:  دیالکتیک طغیان میل و اخلاق
  "فردریک جیمسون" در فصل نهم کتاب مشهورش درباره سینما، مشخصات و فاکت‌های فرهنگی دهه 1950را این گونه خلاصه می‌کند: عصر رئیس جمهور آیزنهاور، خیابان‌های اصلی امریکا، دنیای همسایه‌ها، فروشگاه‌های زنجیره‌ای، برنامه‌های محبوب تلویزیونی، رابطه پنهانی با همسایه بغلی و مریلین مونرو  و....(1).
  پس از مسائل مربوط به جنگ جهانی دوم و کابوس‌های ایدئولوژیک و غیرایدئولوژیک درباره خطر چشم بادامی‌ها و نازی‌ها دهه پنجاه را می‌توان دهه "سرخوشی" در فرهنگ امریکایی نامید. بارقه‌های شکوهمند اقتصادی پس از سال‌های دوره رکود اقتصادی(دهه 30) و جنگ(دهه 40) و چشیدن اولین تاثیرات اقتصاد خصوصی‌سازی شده و بازار آزاد و متعاقب آن تاثیرات مصرف‌گرایی فرهنگی و مد و... موجب شدند تا جامعه امریکا با لذت‌ها و سرخوشی‌های تازه‌ای رو به رو شود که البته به همراه خود چالش‌های فرهنگی خاص خود را نیز داشت. این مسائل به همراه تقدس رؤیای امریکایی در این دهه یعنی خانواده‌ای گرم و اخلاق‌گرا را می‌توان به عنوان کلید - واژه‌هایی برای فهم فرهنگ غالب این دهه در نظر گرفت. یکی از بحران‌هایی که این رؤیا را در این سال‌ها تهدید می‌کرد حضور زیاد زنان در محیط کار خارج از خانه بود. در طول سال‌های جنگ به علت حضور مردان در میدان‌های جنگ، زنان بسیاری جذب محیط کار شده بودند. با بازگشت مردان می‌بایست فرهنگ از طریق پروپاگانداهای خود زنان را مجددا به محیط خانواده بازگرداند به همین دلیل بود که فیلم‌ها، روزنامه‌ها و تلویزیون بار دیگر شروع به ستایش نقش زن - مادر نمودند و محیط کار را برای زنان موجب فروپاشی بنیان‌های خانواده جلوه می‌دادند. از یک سو "صنعت فرهنگ‌سازی" - به تعبیر آدورنو و هورکهایمر- سعی در تسریع فرایند هژمونیک شبیه سازی فرهنگ بود و از سویی دیگر این شبیه سازی توده‌ای فرهنگی موجبات آسیب پذیری مرد دهه پنجاه می‌شد زیرا رشد فرهنگ کار مشترک (Calture Corporate) به عنوان شغلی که اقتصاد خانواده را تضمین کرد در آن روی سکه خود حاوی مولفه‌هایی بود که در آن تصویر مرد تحت سیطره قدرت نامرئی کار بوروکراتیک و نظارت کارفرماهای حقوقی قرار می‌گرفت که به نوعی عامل اختگی نمادین و از بین برنده آزادی بود. به تعبیر لاکانی، دو رکن خانواده اجبارا گرم و اخلاق گرا و کار منظم شهروند منضبط، دو جلوه تجسم دیگری بزرگ (نظام نمادین اجتماع) در این دهه بودند. کتاب "زوال مرد امریکایی" (The Decline Of The American Male) که در سال 1958 منتشر می‌شود بیانگر این هراس‌ها و اضطرابات درون فرهنگی است. این کتاب ادعا می‌کند که زنان با تحت کنترل در آوردن مردان در انتخاب شغل و فرهنگ مصرفی و ...به وسیله کنترل جنسی‌، از مرد سفید پوست پر قدرت امریکایی چیزی جز مردی توخالی، ترسو، بدون فردیت و اراده و بیمار روانی بر جا نگذاشته اند (مقایسه قهرمان وسترن‌های دهه‌های قبلی با شخصیت‌های فیلم‌هایی مثل سرگیجه هیچکاک 1958، گویاست). در این میان خود رسانه‌ها نیز واجد تاثیراتی دو گانه می‌شوند، یعنی در این دیالکتیک طغیان و آزادی و اخلاق، از سویی ستایشگر آرمان خانواده هستند و از سویی دیگر با ارائه تصاویری از فتیشیزم بدن زنانه و ارائه تصاویری از بدن زنانه به عنوان فانتزی‌های مردانه - خود پدیده مریلین مونرو گویاترین نمونه است -  ایفاگر نقش اصلی در این فروپاشی روانی مرد امریکایی بودند.

فیلم:
  با این مقدمه نسبتا طولانی اما لازم، حال می‌توان دریافت که چرا "خارش هفت ساله" تصویرگر فرهنگی جامعه دهه پنجاه و دغدغه‌های آن است. نخستین سکانس فیلم که در یک گذشته تاریخی سرخپوستانی را نشان می‌دهد که همگی به دنبال زن زیبایی به راه می‌افتند و متعاقب آن شبیه سازی آن در فرودگاهی در منهتن نیویورک در اواسط دهه 50، وقتی در میانه‌های فیلم با یکی از گفته‌های قهرمان فیلم که "ما وحشی‌هایی زیر این لایه نازک تمدن هستیم" یادآور مفاهیم فرویدی در مورد سرکوب اولیه و اختگی نمادین که عنصر برسازنده فرهنگ است و نیز گفتار تلخ "والتر بنیامین" می‌باشد که مسیر تاریخ نه حرکت از بربریت به تمدن که از تیر و کمان به بمب‌های مگاترونی می‌داند. در همان سکانس دوم که سکانس فرودگاه است تصویر خانواده آرمانی امریکایی نشان داده می‌شود. نوع لباس پوشیدن رسمی ریچارد و همسرش هلن دورنمایی از یک خانواده خرده بورژوایی معمولی می‌دهد. در همین سکانس است که به هنگام خداحافظی، ریچارد موفق نمی شود که "پارو"ی پسرش را به او بدهد و پاروی پسرک جا می‌ماند (پارو به عنوان یک موتیف، شی‌ء با اهمیتی در طول فیلم می‌شود). پس از رفتن خانواده ریچارد به یاد قول هایی می‌افتد که به همسر و پزشکانش در مورد ترک سیگار و مشروب و ...داده است. نمود دیگری از گفتار لاکانی، میل همواره میل دیگری است. اگر به تمام این‌ها نظم و مقررات حضور او در محیط کار و اجرای تعهدات شغلی‌اش را نیز اضافه کنیم موقعیت ریچارد و تنگنای ناشی از حضور دیگری در برابر میل او آشکار می‌شود. سکانس بعدی که ورود خسته و ناتوان او را به خانه - با استعاره لیز خوردن روی چرخ اسکیت - نشان می‌دهد. اینجاست که عنصر بر هم زننده نظم افسرده زندگی ریچارد خود را نشان می دهد. تصویر معروف زن افسونگر یا فم فاتال (les femme fatal) - بنا به الگوی فیلم‌های نوآر- که به هیات مریلین مونرو خود را نشان می‌دهد. اما در ادامه معلوم می‌شود که این زن افسونگر جز زیبایی افسون کننده، دیگر مشخصات فم فاتال مثل فریب دهندگی، سنگدلی، واجدیت رانه مرگ (Death Drive) و... را ندارد و در واقع آن‌ها را با شیرینی و سادگی تعویض کرده است.
  سکانس طولانی‌ای که در آن ریچارد روی صندلی در ایوان نشسته و در رویای خود تجربیات جنسی خود که در واقع زاییده توهمات او هستند را برای تصویر خیالی هلن تعریف می‌کند بسیار کلیدی است. از یک سو عقده‌ها و میل‌های سرکوب شده‌اش و از سویی تلاش او برای اثبات جذبه‌های جنسیتی مردانه خود را در برابر همسرش را نشان می‌دهد. در حقیقت توهمات او که واجد حقیقت امیال سرکوب شده‌اش هستند ناشی از ترس و اضطراب او به علت بحران میانسالی و عدم قدرت جذابیت مردانه او می‌باشند. هم چنین نکته‌ای که در مقدمه راجع به حضور زنان در محیط کار و تاثیر این قضیه بر روان مردانه، در مراودات او با همکاران زن اداره‌اش و تصویری که از این زن‌ها ارائه می‌شود قابل توجه است.

  مریلین مونرو تصویر معشوق آرمانی ریچارد به شمار می‌آید که از قضا به آسانی قابل دسترسی است. اما این خود ریچارد است که میان دو مساله میل / اخلاق - به معنای واقعی کلمه - گیر کرده است. آشکارا میل برقرای رابطه با دختر به مثابه عنصر بر هم زننده نظام نمادین را دارد اما از سویی دیگر دیگریِ بزرگ همواره در هیات همسرش در ماجرا حضور دارد. وایلدر این مساله را به زیبایی در قالب یکی از المان‌های فرمال فیلم نشان داده است. بر خلاف قاعده مرسوم دیزالو که در آن تصویر جدید بر روی تصویر قدیم شکل می‌گیرد در این فیلم تمام دیزالوها با یک حرکت پن ترکیب شده‌اند. در حقیقت تصویر جدید در امتداد نگاه ریچارد به سوی دیگر به روی تصویر قدیم دیزالو می‌شود. نکته فرمال دیگر دیالوگ‌های بسیاری است که درباره گرمای تابستان منهتن بین دختر و ریچارد رد و بدل می‌شود و در واقع یکی از دلایلی است که به خاطر آن دختر بودن در آپارتمان مرد را ترجیح می‌دهد. به شکل زیبایی گرمای هوا هم عنصر سازنده روایت است -همسر و فرزند ریچارد به علت گرما به مسافرت رفته‌اند-، هم در ورود دختر به آپارتمان مرد نقش دارند (دیالوگ‌های بسیاری راجع به دستگاه تهویه هوا، کولر، گذاشتن لباس‌ها در یخچال و... ) و دیگر اینکه مفهوم گرما و داغی ایجاد رابطه جسمی (بادی هیت) به شکل فرمال اتمسفر فیلم را مورد احاطه قرار می‌دهد.

تصویر ایستادن مریلین مونرو با لباس سفید بر روی دریچه تهویه در خیابان بدل به شمایلی ماندگار در حافظه عامه فرهنگ امریکایی می‌شود.  گیر کردن ریچارد در این برزخ و متعاقب آن پریدن شست دست او، مقدمه طعنه زدن فیلم به مفهوم روانکاوی به عنوان یکی از ژست‌های روشنفکرانه این دهه است. سکانس ملاقات او با یک استاد روانکاوی که نهایتا توصیه‌اش به ریچارد این است که به جای صندلی پیانو باید مکان وسیع‌تری را برای عشق بازی انتخاب کرد! و یا اینکه به قتل به عنوان گزینه آخر باید فکر کرد کنایه‌ به یکی از دیگر دغدغه‌های روشنفکری این دهه است. نهایتا سکانس پایانی فیلم که در آن دختر به او می‌قبولاند که به عنوان مردی سر به زیر و کمی خجالتی نیز می‌تواند برای زنان واجد جذابیت باشد برگرداننده آن حس ترسی است که ریچارد نسبت به خود داشت و از این سو در مقابل سکانس توهمات او در برابر تصویر خیالی همسرش قرار می‌گیرد. احساسی که با بازگشت اعتماد به نفس به او و نوعی بلوغ ادیپی همراه است و نیز اینکه سرانجام "پارو" به عنوان وسیله‌ای که عبور از مقطعی مثل دریا یا رود - که امکان غرق شدن نیز وجود دارد- را مقدر می‌کند برای ریچارد بهانه‌ای است تا با تعطیلات به سمت خانواده‌اش بازگردد.

نکته آخر:
  حضور مریلین مونرو آشکارا بار بسیاری را با خود و از دنیای بیرون به جهان فیلم می‌آورد. اسطوره جذابیت جنسی امریکایی‌های دهه 50 که مرگ تراژیکش پایان افسانه‌های بسیاری بود. فیلم را بدون حضور مونرو نمی‌توان تصور کرد. تصویر ایستادن مریلین مونرو با لباس سفید بر روی دریچه تهویه در خیابان بدل به شمایلی ماندگار در حافظه عامه فرهنگ امریکایی می‌شود.

نویسنده : هنگامه - ساعت 21:42 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,


نگاهی به فیلم «ایرما خوشگله»-«Irma la Douce»

کارگردان: بیلی وایلدر
تهیه کننده: بیلی وایلدر، الکساندر ترانر، آی ال دایموند، ادوارد ال پرسون
نویسنده: بیلی وایلدر، آی ال دایموند، الکساندر برفورت
بازیگران: جک لمون، شرلی مک لین، لیو ژاکوبی، بروس یارنل، هرشل برناردی
مدیر فیلمبرداری: جوزف لاشه
تدوین: دانیل ماندل
موسیقی: آندره پره وین
رنگی، 147 دقیقه، محصول کمپانی مترو گلدن مایر، ساخت 1960








 

"بیلی وایلدر" یکی از استادان مسلم سینما که آثارش بهترین معرف برای او و جهان بینی منحصر به فردش هستند. فیلمساز مولفی که به رغم طنازی و لحن توام با شوخ طبعی در فیلم هایش، نگاهی تلخ، و بدبینانه نسبت به هستی دارد. در کارنامه پربار فیلمسازی خویش آثاری همچون «غرامت مضاعف -1944»، «تعطیلی از دست رفته- 1945»، «ماجرای خارجی –1947»، «والس اپراتور –1948»، «سانست بلوار –1950»، «بازداشتگاه شماره 17 –1953»، «سابرینا –1954»، «خارش هفت ساله –1956»، «بعضی ها داغشو دوست دارن –1959»، «آپارتمان –1961»، «ایرما خوشگله –1960»، «یک دو سه - 1962»، «شیرینی شانس –1966»، «زندگی خصوصی شرلوک هولمز –1970»، «آوانتی –1972» و... را دارد که وی را شایسته دقت و توجه می نماید.

«ایرما خوشگله» را می توان سومین فیلم کمدی موفق و جذاب این فیلمساز در طول دوران کاری اش دانست. وایلدر این تئوری معروف که «از بدترین و پیش پا افتاده ترین طرح ها و قصه ها هم می توان فیلم خوبی ساخت» را با این فیلم به اثبات می رساند.

در ابتدای فیلم هنگامی که راوی درباره پاریس صحبت می کند آن را به دو منطقه بالا نشنین و پایین نشین تقسیم می نماید. در همین منطقه پایین نشین و فرودست است که تمام حوادث رخ می هد. کافه، هتل، بازار کار کارگران و مراکز فحشا در همین منطقه تعبیه شده است. فیلمساز با این تمهید ما را به لوکیشن اصلی وقایع پرتاب می کند، لوکیشنی که گویی زیر ذره بین قرار گرفته و از سایر مناطق حتی بازار کار نیز به نوعی جدا شده است. سوال اساسی فیلم در همین مورد عنوان می شود. چرا بایستی «زندگی» را در طبقه فرودست جامعه جستجو کرد؟ وایلدر با نمایش منطق بالادست شهر در ساعات ابتدایی روز آنها را به نوعی خاموشی و جدایی از ناحیه پایین دست شهر محکوم می کند و تمرکز خود را بر این ناحیه به خصوص متمرکز می نماید.

ناحیه ای که انتظار هر پدیده ای را می توان در آن داشت. از قتل و جنایت تا باج گیری. جهان مخلوق فیلم که در کافه، هتل، بازار کار و خانه ایرما می گذرد در مناسبات قدرت و اقتصاد دچار دگرگونی است . زنان وظیفه امار معاش مردان را بر عهده دارند و مردان به باج گیرانی بیهوده بدل شده اند. جالب آنجا است که خود زنها از این امر اظهار رضایت می کنند و در مقابل «باج بگیران الاف الکی خوش» حرفی از نارضایتی به زبان نمی آورند. هنگامی که ایرما توسط یکی از همین باج بگیران مورد آزار و اذیت قرار می گیر با حالتی مستاصل که حتی می توان گفت نوعی رضایت مندی در آن دیده می شود، تمام پولی را که از ارتباط نامشروع با مردان بدست آورده در اختیار او قرار می دهد.

یکی از نکات برجسته فیلم در بازسازی فضایی آمریکایی در پاریس دهه 1960 است. به این معنا که بسیاری از درون مایه های مورد علاقه سینمای آمریکا را می توان در این فیلم مشاهده کرد که هرگز در نسخه فرانسوی آن دیده نمی شد(فراموش نکنیم کمپانی سازنده فیلم، مترو گلدن مایر است).

یکی از این درونمایه ها نقش زن و ارتباط آن با دنیای بیرون است. از آنجا که سینمای سینمای آمریکا و اساسأ فرهنگ آمریکایی، فرهنگی مرد سالار است این نکته بیش از همه مرد توجه قرار می گیرد. در زمینه اقتصادی به یمن جنگ جهانی دوم زنان به تعداد انبوه وارد بازار کار شدند تا به امر جنگ یاری رسانند و در بسیاری از موارد از طریق گرفتن جای «مردان» شان به این مهم نائل آمردند. هنگامی که سربازان آمریکایی از جنگ جهانی دوم به خانه و کاشانه خود باز گشتند با دنیایی متفاوت روبرو شدند. زنان آنها که تا دیروز در قلمرو خود یعنی اندرونی ها حضور داشتند امروزه به بازارهای کار آمده و جای مردان خود را گرفته بودند. آنها به لحاظ مالی تلاش داشتند تا استقلال خویش را حفظ کرده و در این راه می توان گفت بسیار موفق عمل کردند. بنابراین زنها و حضور فیزیکی آنها در محیطی که ذاتأ به مرد و قانون مردسالار اختصاص داشت به نوعی تهدید برای این قشر جامعه محسوب می شد. بنابراین سینما و بویژه فیلم نوار به چالش با زن برخواستند که با استقلال جنسی خود شریک جرم در ناپایدار شدن جهانی بود که قهرمان مرد خود را در آن می یافت.

بنابراین سینمای آمریکا در دهه 50- 1940 زبان حال نگرانی های مرد از استقلال اقتصادی و جنسی زن و ترس از جایگاه خود در جامعه ای است که در بازگشت از جنگ ناگهان با آن مواجه شده است. نگرانی هایی که تا چند دهه بعد نیز ادامه یافت. در یک نگاه کلی به سینمای آمریکا در دهه 1950 می بینیم که این سینما وظیفه دار آن است که «ارزش زندگی خانوادگی» را مجددا نمایان کند. نه تنها برای اینکه مردان بتوانند دوباره سر کارهایشان بازگردند بلکه هویت ملی آمریکا بعد از جنگ چنان در مضیقه بود که به سختی می توانست دوباره عرض اندام کند.

این اشارات در مورد فیلم نوار غالبا کاربرد دارد اما چرا این توضیحات را در تحلیل فیلمی همچون «ایرما خوشگله» بکار بردم از آن جهت بود که بیلی وایلدر تا پیش از ساختن این فیلم، دو شاهکار نوار به نام های «غرامت مضاعف» و  «سانست بلوار» در کارنامه خود برجا گذاشته بود.

بنابراین هنگامی که با فیلمی مانند «ایرما...» که به ظاهر در غالب کمدی می گنجد مواجه می شویم می توانیم نشانه هایی از جنس سینمای نوار را در شناسایی کنیم. خصوصأ دیدگاه فیلم نسبت به زن و جایگاه او در جامعه.

شاید بتوان با این توصیف، آسوده تر به تحلیل فیلم پرداخت. ایرما زنی به ظاهر بدکاره است که در یکی از محلات پایین دست پاریس زندگی می کند. همانطور که در بالا اشاره شد جهان خلق شده در فیلم از پایه و اساس وارونه است و دلیل اصلی این امر همانا حضور زن در محیطی خارج از قلمرو پیشین خود می باشد. آنچه در اینجا خودنمایی می کند حضور مردان در فضای داخلی کافه است. آنها به ندرت از کافه خارج می شوند و در مقابل، زنان کمتر در محیط داخلی کافه به چشم می خورند. کافه در حقیقت انعکاسی از محیط خانه برای آدمها است و در همین محیط کوچک که پایه اساسی اجتماع مورد نظر فیلمساز را دارد جای افراد به لحاظ جنسیتی کاملأ عوض شده است.

هنگامی ایرما که با جمله نستور مبنی بر کار کردن در «بازار کار» مواجه می شود با گریه او را سرزنش می کند که: تو می خواهی من جلوی دخترای دیگه سرافکنده بشم؟ چرا من و تحقیر می کنی؟ من می خوام تو بهترین لباس ها رو بپوشی و... برای همین از این به بعد بیشتر کار می کنم تا تو بین مردهای دیگه خجالت نکشی.» یا در جای دیگر عنوان می کند: می خوام برات یکی از اون ماشین های خوشگل رو بخرم.» ایرما، نستور را مطابق آنچه می خواهد و در حقیقت از آن لذت می برد مهیا می کند. او را مانند دیگر باج گیران محله لباس می پوشاند و با رضایت کامل پول های خود را در اختیار او قرار می دهد.  

نستور و به عبارت بهتر دیگر مردان حاضر در کافه، قدرت احلیلی خود را از دست داده و به نوعی همسانی با زنان رسیده اند. در مقابل، زنان نیز در فرایند «چشم چرانی» و «نگاه خیره» مرد که حاصل آن «بت سازی» است از فرم زنانه خود خارج شده و برای جامعه مرد سالار که در آستانه اخته شدن قرار گرفته خطری ندارد به همین علت براحتی و بدون کوچکترین مقاومتی در اختیار مردان قرار می گیرند. آن هم نه مردان داخل کافه بلکه کسانی که خارج از کافه آمد و شد می کنند. سیگار کشیدن ایرما که مانند باج گیران داخل کافه است نشانه ای از تغییر هویت زنانه اوست. 

اما آنچه در اینجا از اهمیت بالاتری برخوردار است «هویت» مردانه و به طبع آن جنسیت او است که اکنون در معرض تهدید قرار گرفته چرا که او خود را در سایه زن پنهان کرده و بدین ترتیب به سمت «زنینه شدن» گام بر می دارد و با این اتفاق جهانی دگرگون را باعث می شود. البته نمی توان براحتی از کنار نقش «زن» گذشت. او نیز با توجه به آنچه فروید، بت سازی و چشم چرانی می نامد هویت خود را رنگ باخته می بیند اما این نگاه - در مقایسه با هویت مردانه جایی ندارد - در سینمای آمریکا و به خصوص در فیلم نوار، نگاهی غالب و ایدئولوژی مسلط است.

بدین ترتیب وایلدر از این منظر، ساختاری شبیه فیلم نوار خلق می کند که در آن جایگاه و هویت مرد، توسط زن احلیلی در معرض خطر قرار می گیرد. زنی که خود در اثر فرایند بت سازی از فرم زنانه اش خارج شده و در نظر قهرمان مرد هویت خویش را به عنوان یک زن از دست داده است به همین علت قهرمان با او رابطه نزدیکی برقرار می کند.

در «ایرما خوشگله» نیز این موضوع تکرار می شود اما با این تفاوت که ایرما هیچ گاه نقش فام فتال فیلم نوار را برای نستور بازی نمی کند. بلکه براحتی خود را در اختیار او قرار می دهد. زن فیلم نوار توسط قهرمان مرد برای انکار تفاوت جنسیتی از سوی او، به ابژه تفتیش مرد بدل می شود تا برای او به شیء بی خطر بدل گردد. در حالی که در اینجا نستور تلاش می کند او را به اصل و هویت واقعی خود یعنی آنچه در سینمای کلاسیک از شخصیت زن خوانش می شود بازگرداند. به واقع نقطه اشتراک «ایرما ...» و فیلم های نوار در موضوعی به نام «از دست دادن هویت» است.


 در چنین شرایطی نستور پلیس قانونمدار سابق که اکنون توسط نیروی قانون طرد شده است به همان مکانی باز می گردد که «زندگی» در جریان است. او ابتدا به عنوان نماینده قانون وارد عمل می شود اما از آنجا که رکن اصلی جامعه یعنی قانون، خود از سلامت رفتاری برخوردار نیست و از همین مراکز فحشا و قمارخانه ها تغذیه می کند، با نستور برخورد کرده و وی را از نیروی پلیس اخراج می نماید.

«تقدیر» که یکی دیگر از ارکان مهم این فیلم محسوب می شود نستور را به همان خیابانی که صبح، طبق وظیفه زن های بدکاره را از آنجا جمع کرده و به اداره پلیس تحویل داده بود باز می گرداند. او به تدریج در قاموس یک «مصلح اجتماعی» ظاهر می شود که هرگز نتوانست هنگامی که در خدمت قانون بود آن را به سرانجام برساند.

در حقیقت می توان گفت «ایرما خوشگله» داستان تحول مردی با نام نستور است که از یک افسر پلیس ساده لوح به یک ناجی و مصلح اجتماعی بدل می شود. او در ابتدا تلاش می کند تا به دختر مورد علاقه اش، ایرما معنی عشق را بفهماند. بدین ترتیب الگوی گسترش پیرنگ الگوی «تغییر» است و در این راستا هم خود نستور و هم ایرما این تحول را با هم پشت سر می گذارند. تفاوت ایرما نسبت به سایر زن های درون فیلم، این است که او تا حدودی معنی تهعد و عشق را در می یابد و همین امر است که او را سزاوار تغییر می کند. او هنگامی که از گذشته خود برای نستور تعریف می کند می گوید: هر کسی به یک نفر احتایج دارد. آدمی بایستی به یک نفر تعلق داشته باشد حتی اگر گه گداری به او لگد بزند.» در واقع آنچه باعث شده است که ایرما نتواند این خصوصیت بالقوه را در خود قویت کند همانا معضل بزرگ طبقه اجتماعی ایرما یعنی فقر است که اجازه زندگی سالم و تشکیل خانواده را از او گرفته است. البته در جایی اشاره می کند که مادرش هم قبلأ در این «حرفه» بوده است.

در سکانس پایانی فیلم نستور در حالی که بازوان ایرما را گرفته به او می گوید: اولین بار که تو را دیدم دختر ولگردی بودی اما حالا صاحب فرزندی و مادر شدی» این تغییر موقعیت و تشکیل خانواده مهمترین نقطه عطف داستان است و یکی از همان درون مایه های مورد علاقه سینمای آمریکا. نستور نخستین باری که پا به منزل ایرما می گذارد با استفاده از روزنامه پنجره ها را می پوشاند تا برای خود و ایرما «حریم خصوصی» بسازد. این اولین تلاش او برای تغییر در زندگی ایرما است.

و اما نستور. او از همان ابتدایی که در داستان متولد می شود با دیگران متفاوت است. هنگامی که در خدمت پلیس است با افسران هم رده خود تفاوت دارد و بر خلاف آنها قانون را رعایت می کند. این مهمترین خصیصه نستور است که در طول فیلم تکرار می شود. هنگامی هم که به اجتماع ناهمگون کافه وارد می شود و از سوی مرد صاحب کافه –سبیل –تشویق به ادامه رفتار دیگر باج گیران می شود، با درخواست او به شدت مخالفت می کند. به این ترتیب وایلدر آدم هایی را در این جماعت سرخوش و درگیر زندگی روزمره انتخاب می کند که نشانه ها و استعداد تحول را در خود دارند.

نستور هنگامی که با بدن عریان ایرما مواجه می شود با عجله سرش را بر می گرداند و از «نگاه خیره» به او پرهیز می کند. نستور با این عمل نشان می دهد نه تنها برای نابود کردن بیشتر هویت ایرما به اینجا نیامده است بلکه هویت از دست رفته او به عنوان یک زن را به او بر می گرداند. اما نکته که که در این میان حائز اهمیت است تلاش نستور برای بازگرداندن ایرما به زندگی واقعی است. به عبارت دیگر مانند بسیاری از فیلم های برجسته سینمای آمریکا باز هم این قهرمان مرد است که زندگی یک زن را از سقوط حتمی نجات می دهد و به او چهره انسانی(مادر) می بخشد.

نستور در این راه حتی حاضر می شود از هویت خود چشم پوشی کرده و در قالب یک لرد انگلیسی با ایرما نشست و برخواست کند و اجازه ندهد تا او به خاطر «پول» با مردان غریبه هم بستر شود. در ادامه به زندان می افتد اما از زندان فرار کرده تا خود را به ایرما برساند و هنگامی موفق می شود به ایرما پیشنهاد ازدواج دهد که «خود» مجازی و جعلی اش یعنی لرد ایکس –اشاره به نا آشنا بودن این بخش از وجود نستور –را کنار بگذارد. اگر چه او برای نجات ایرما این نقاب را به چهره زده بود اما همانطور که گفته شد اهمیت «هویت مردانه» به مراتب بیشتر و با ارزش تر از «هویت زنانه» است. لرد ایکس به تدریج نستور را از اذهان دور کرده و او را در سایه قرار داده بود. هنگامی که نستور در قاموس لرد ایکس با ایرما معاشقه می کند و می تواند هویت جنسی و قدرت احلیلی خود را که تا این زمان در پی اثبات آن بود، بارور کند، آن وجه تاریک خود یعنی هویت «زنینه شده» اش را که در اثر قرار گرفتن در دنیای وارونه کافه به آن بدل شده بود کنار می گذارد و با اعتماد به نفس فراوان از زندگی مشترک با ایرما سخن می گوید.

زندگی مشترک ایرما و نستور هنگامی آغاز می شود که تفاوت جنسیتی و هویتی آن دو مرز مشخصی به خود می گیرد و ایرما به قلمرو اصلی خود یعنی خانه باز می گردد. شاید بتوان از این منظر وایلدر را فیلمسازی محافظه کار و در خدمت نظام مردسالارانه سینمای آمریکا و به طبع آن فرهنگ آمریکایی دانست. آنچه تا پیش از این درباره فیلم نوار و قواعد آن بحث شد نیز مصداق این نکته است. زن (فام فتال) در فیلم نوار سرانجام یا تسلیم نظام مرد سالار می شود یا در راه استقلال جنسی خویش جانش را از دست می دهد. با توجه به آنکه «ایرما...» فیلمی در گونه کمدی (کمدی سیاه) قرار دارد بنابراین راه حل دوم بعید به نظر می رسد و از آنجا که او در طول فیلم خود را بدون هیچ گونه نگرانی، مطیع و فرمانبردار قانون مردسالار ترسیم کرده بود این تغییر و جابجایی چندان دور از ذهن نمی رسید.

تم قهرمان پراگماتیست آمریکایی در این فیلم نیز به وضوح دیده می شود. نستور مردی نیست که بی کار بشیند و مانند دیگر باج گیران چشمش را روی مسائل ببیند و از درآمد بدون دردسری که نصیبش می شود لذت ببرد این خصوصیت در سینمای هالیوود به کرات مورد نکوهش قرار گرفته و مذمت شده است. جان وین، پدرو آرمنداریز و هری کی ری جونیور در فیلم «سه پدر خوانده - 1948» ساخته جان فورد، کاکتوسی را می برند و از به بدست آمده آن به زنی در حال زایمان کمک می کند. در «راننده تاکسی» رابرت دونیرو سازو کار حساب شده ای برای خود ترتیب داده تا هفت تیرش را در آستین پنهان کند و بتواند در موقع لزوم با سرعت آن را بیرون آورد.

آمریکایی هایی که روی پرده سینما می بینیم هرگز دلسرد و مآیوس نمی شوند و در هر حال به مدد روحیه عمل گرایی خود چاره ای برای حل مشکلاتشان می یابند. قهرمان هالیوودی بیشتر مردی اهل عمل است تا تفکر. جودان بیکر در فیلم «سربلند - 1973» ساخته فیل کارلسون می گوید: من از تکان نخودن متنفرم» در اینجا نیز نستور از همین قاعده پیروی می کند و با تغییر چهره خود و تبدیل شدن به لرد ایکس –هر بار با پرداخت 500 فرانک –به ایرما اجازه نمی دهد تا با مردان غریبه معاشقه کند. او حتی برای تأمین پول مورد نیاز لرد ایکس شب ها دور از چشم ایرما تا صبح کار می کند تا بتواند مبلغ 500 فرانک هفتگی را برای ایرما مهیا نماید. به همین منظور هنگامی که مرد کافه دار –سبیل –به او می گوید: داری خودت را از بین می بری، نستور جواب می دهد: اشکالی نداره فقط می خوام اون و جمع و جور کنم.

از آنجا که فیلم الگوی سینمای کلاسیک را دارا است بنابراین آنچه در فیلم بیشتر خودنمایی می کند همانا وجه تماتیک اثر است و کمتر سبک یا فرم بصری فیلم خود را در مقابل تماشگر عیان می نماید. شخصیت ها غالبأ با نماهای لانگ و مدیوم قاب بندی شده و کمتر از نماهای کلوز استفاده گردیده است. چرا که از فشار و تنش موجود در آثار تراژیک در اینجا خبری نیست و قرار است بیننده با فراغ بال بیشتری با اثر همراه شود. کمدی بودن فیلم نیز سبب شده تا تلخی ها و گزندگی آن آزار دهد نباشد. ما مراکز فحشا، زنان بدکاره، فقر، بی کاری و ... را می بینیم اما نسبت به آنها کمتر حساس شده و متآثر می شویم.

با تماشای مجدد این فیلم به یاد اثر تحسین شده ویتوریو دسیکا «دزد دوچرخه» افتادم –البته این دو فیلم از بسیاری جهات با یکدیگر متفاوتند –«ایرما خوشگله» و «دزد دو چرخه» هر دو مراکز فحشا را به تصویر می کشند(یکی در غالب کمدی و دیگری در غالب نئورئالیست)، تا تماشاگران از خود بپرسند آیا اخلاق زاده ارزش افزوده نیست؟ آیا جز این نیست که میان فقر و فحشا رابطه مستقیمی برقرار است؟ آیا این پرسش ها ما را به این نتیجه تلخ نمی ساند که اصولأ اخلاق پدیده ای بورژوایی است؟ 


نویسنده : هنگامه - ساعت 21:38 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

محصول 1954 آمریکا . سیاه و سفید . 113 دقیقه

کارگردان: "بیلی وایلدر" ,   بازیگران: همفری بوگارت. آدری هپبورن. ویلیام هولدن. والتر همپدن. جان ویلیامز برداشت اول: یک فیلم کمدی رمانتیک فوق العاده از استاد بزرگ سینما بیلی "وایلدر". هرچند که این فیلم در مقایسه با فیلمهای بزرگ وایلدر گمنام تر است اما در جای خودش و در مقایسه با دیگر فیلمهای این ژانر اهمیت و ارزشی فراوان دارد.

سیناپس: در یکی از شهرک های اطراف نیویورک و در خانه بزرگ و مجلل "هنری لارابی" جشنی به مناسبت هفتادمین سالگرد تولد او برپاست. "هنری لارابی" صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای تجاری در نیویورک و یکی از ثروتمندترین آدمهای نیویورک به شمار می رود. او دو پسر دارد: "لاینس لارابی"(همفری بوگارت) که یک تاجر تحصیل کرده، دقیق و موفق است و رسما تمام کارهای تجاری شرکت را با دقت خاصی انجام می دهد. این در حالی است که "دیوید لارابی"(ویلیام هولدن) برادر کوچکتر بیشتر وقت خود را با دخترهای زیبای شهر سپری می کند. "دیوید" در زمینه تحصیل و حتی ازدواج ناموفق بوده است. او سه ازدواج ناموفق را در زندگی اش تجربه کرده با اینحال در هر لحظه منتظر آشنایی با دختران زیباست. در این خانواده خدمه زیادی وجود دارند ودر میان آنها راننده منظمی به نام "فیر چایلد"(جان ویلیامز) حضور دارد. او صاحب دختری به نام سابرینا(آدری هپبورن) است...

در شب تولد "هنری لارابی" بزرگ جشن با شکوهی با حضور پولداران شهر برپاست. "سابرینا" در حالیکه بالای درختی رفته با حسرت به "دیوید" نگاه می کند که در حال رقص با دختر بانکداری می باشد. از اینجاست که مشخص می شود "سابرینا" عاشق و دلباخته "دیوید لارابی" است و این در حالیست که "دیوید" کوچکترین توجهی به "سابرینا" ندارد. "فیرچایلد" که این موضوع را در طی این مدت به خوبی درک کرده است برای اینکه دخترش ضربه نخورد او را در مدرسه آشپزی در پاریس ثبت نام کرده است. "سابرینا" که خیلی تمایلی به رفتن ندارد قرار است فردا صبح عازم پاریس شود.

 در مهمانی، "دیوید" آهسته در گوش دختر بانکدار زمزمه کرده و مخفیانه با برداشتن یک بطر مشروب و دو لیوان پنهانی از مهمانی خارج شده و در سالن تنیس با دختر قرار می گذارد. "سابرینا" آندو را تعقیب کرده و از دور نظاره گر اعمال آن دو می شود که آرام آرام همدیگر را در آغوش می گیرند...

او مغموم و افسرده و گریان به طرف خانه می رود.  در حالیکه سخت تحت تاثیر قرار گرفته تصمیم به خودکشی می گیرد. "سابرینا" نامه ای را برای پدرش نوشته و سپس برای عملی کردن تصمیمش به گاراژ می رود. درب را بسته و تمامی 8 اتومبیل موجود در آنجا را روشن می کند تا با دود آنها خودکشی کند و خود آرام در گوشه ای می نشیند. اما درست در لحظه حساس "لاینس" که متوجه صدای ماشینها شده وارد گاراژ شده و "سابرینا" را پیدا می کند. او "سابرینا" را از گاراژ بیرون آورده و به اتاقش هدایت می کند...

با "سابرینا" به پاریس می رویم درجایی که او در کنار سایرین زیر نظر استاد آشپز خود در حال آموزش شکستن تخم مرغ می باشد  درحالیکه بسیار افسرده و مغموم است. بعد از مدتی پدرش در حالیکه نامه ای از او را در حضور دیگر خدمه خانه می خواند متوجه می شود که هنوز او در فکر "دیوید" است.

 "لینس لارابی" مثل یک ماشین تمام امور روزمره خود را در اتومبیلش مرور می کند. او از طریق تلفنی که در ماشین وجود دارد تمام قیمتهای بازار و قرار های روز مره اش را چک می کند. همچنین پیامی را برای برادرش "دیوید" گذاشته که در آن به او یادآور می شود که او نیز عضوی از شرکت بوده و باید همانند او باید در آنجا مشغول باشد و در صورتی که مایل نیست خود را بازنشسته کند...

 با فرا رسیدن زمستان "سابرینا" همچنان در کلاس مشغول است. او در آنجا با یک "بارون" سالمند که جزو شاگردان کلاس است آشنا می شود. "بارون" که حرکات "سابرینا" در طی این مدت زیر نظر داشته از راز او باخبر شده و او را راهنمایی می کند. او از "سابرینا" می خواهد تا موهایش را کوتاه کند.

در یکی از روزها خبر نامزدی "دیوید" با "الیزابت تایسون" که پدرش مالک کارخانه بزرگ تولید نی شکر است، در روزنامه ها به چاپ می رسد. "دیوید" که از همه جا بی خبر است با عصبانیت سراغ "لاینس" رفته و از او توضیح می خواهد."لاینس" که در حال آزمایش مقاومت یک پلاستیک در برابر گلوله و گرماست به "دیوید" می فهماند که خانواده "لارابی" مایل است تا او با این دختر ازدواج کرده و بدینوسیله  به سبب این خویشاوندی قرارداد مهم تجاری بین آنها برقرار شود. "لاینس" فرمول ساخت این پلاستیک مقاوم را دارد که مواد اصلی تشکیل دهنده اش نی شکر می باشد!!! و از آنجایی که "لاینس" به خاطر درگیر بودن در کارهای تجاری قصد ازدواج ندارد، "دیوید" مناسب ترین گزینه است.

 بعد از مدتی "دیوید" به طور اتفاقی "سابرینا" را که از سفر برگشته سوار اتومبیلش می کند تا او را به خانه برساند. این در حالیست که کلی به ذهنش فشار می آورد تا اورا بشناسد. او "سابرینا" را سوال پیچ می کند اما "سابرینا" که ظاهرش با گذشته متفاوت شده با جوابهای مختصر سرکارش می گذارد. هنگامی که به خانه می رسند "دیوید" متوجه می شود که او همان "سابرینا" است. "دیوید" که نگاهش به "سابرینا" عوض شده او را به مهمانی که همان شب در منزلشان است دعوت می کند. "لاینس" که حرکات "دیوید" را زیر نظر دارد به او نزدیک شده و مسئله نامزدی و قرارداد را به او یادآوری می کند. از طرفی پدر "سابرینا" هم موضوع نامزدی "دیوید" را به "سابرینا" گوشزد می کند اما "سابرینا" که قبلا از این موضوع با خبر بوده به پدرش می گوید که اکنون "دیوید" است که عاشق او شده است...

شب با فرا رسیدن مهمانی "دیوید" با "الیزابت" در حال رقصیدن است و این در حالیست  که در تمام مدت با نگاهش در جستجوی "سابرینا" است. "لاینس" نیز در گوشه ای در حال تبلیغ پلاستیک منعطف اختراعیش است. در همین لحظه "سابرینا" با لباس بسیار زیبایی وارد شده و توجه همگان را به خود جلب میکند. "دیوید" با دیدن او  حقه ای سوار کرده و با ریختن مشروب بر روی لباس "الیزابت" موقتا از شر نامزدش خلاص می شود. او به سمت"سابرینا" رفته و با او می رقصد. "سابرینا" که به آرزوی دیرینه اش رسیده از رقصیدن با او کمال لذت را می برد. موزیک مخصوص رقص به پایان می رسد اما "سابرینا" و "دیوید" همچنان در آغوش هم هستند. مادر "دیوید" که متوجه آن دو شده به سمتشان آمده و وقتی از ماجرا با خبر می شود سریع به پدر "دیوید" و سپس "لاینس" خبر می دهد.

"لارابی ها" که آینده تجاری شرکت را در خطر می بینند، دست به کار می شوند.

"لاینس" قبل از اینکه "الیزابت" با خبر شود با او رقصیده و او را از آن دو دور می کند. "دیوید"،  "سابرینا" را به کناری کشانده و از او می خواهد تا در سالن تنیس منتظرش باشد. بعد هم به سراغ پیشخدمت رفته و یک بطر مشروب و دو لیوان خالی می گیرد و لیوان ها را در جیب عقب شلوارش پنهان می کند. اما درست در لحظه ای که می خواهد مخفیانه سالن را ترک کند "لاینس" متوجه شده و او را به داخل اتاق می کشاند. در اتاق، "لارابی" بزرگ به او پرخاش کرده و ازدواج های ناموفق قبلیش را یادآوری می کند. "لاینس" که متوجه لیوانهای داخل جیب "دیوید" شده فکری جالب به سرش می زند. او از "دیوید" در برابر پدر حمایت کرده و از او می خواهد تا بر روی صندلی بنشیند. و هنگامی که "دیوید" می نشیند فریادش به هوا بلند می شود!! لیوانها شکسته و "دیوید" مجروح می شود!!!!  

"سابرینا" با دنیایی احساس در سالن منتظر "دیوید" است اما در کمال تعجب "لاینس" را می بیند که وارد سالن می شود. "لاینس" به "سابرینا" می گوید که برای "دیوید" مشکلی پیش آمده و آنها نمی توانند تا مدتی همدیگر را ملاقات کنند. در عوض او به جای "دیوید" در کنار "سابرینا" خواهد بود. او در سالن تنیس با "سابرینا" رقصیده و از طرف "دیوید" او را می بوسد.

 "دیوید" به خاطر آسیب دیدگی باسن نمی تواند تکان بخورد. بنابراین به "لاینس" سفارش می کند تا در این مدت حسابی به "سابرینا" برسد. "الیزابت" نیز بی خبر از همه جا در کنار "دیوید" پرسه می زند.

 "لاینس" در طی این مدت با قایق شخصی "دیوید"، "سابرینا" را به تفریح می برد. بعد هم او را به محل کارش برده و در آنجا درباره سفر به پاریس و آداب و رسوم فرانسوی ها صحبت می کنند. در یکی از شبها نیز شام را با هم صرف کرده و با یکدیگر می رقصند. این در حالیست که به نظر می رسد آن دو به همدیگر دلباخته اند.

در یکی از شبها هنگام بازگشت به خانه "دیوید" منتظر آنهاست. او سلامتی اش را باز یافته است. "لاینس" آن دو را ترک می کند در حالی که نگاه خاص "سابرینا" را پشت سرش دارد.

روز بعد "الیزابت" در دفتر کار "لاینس" و در حضور پدرش در تهیه تدارکات مراسم ازدواج هستند. قرار است 2 هزار شاخه گل گلایل برای مراسم خریداری شود. پدر "الیزابت" در حالیکه متن قرارداد را مرور می کند به "لاینس" گوشزد می کند که متن قرارداد یک طرفه است و اگر به خاطر علاقه دخترش به "دیوید" نبود آن را قبول نمی کرد.

بعد از رفتن آنها "لاینس" برنامه ای می چیند تا "سابرینا" را از نیو یورک دور کند. او از منشی اش می خواهد تا دو بلیط کشتی به مقصد پاریس به نام خودش و "سابرینا" رزرو کند. وقتی با واکنش پدر روبرو می شود او را از نقشه اش آگاه می کند: او در نیویورک مانده و در آخرین لحظه با یادداشتی "سابرینا" را تنها عازم سفر می کند. "لاینس" همچنین یک آپارتمان و مقداری پول را در پاریس برای "سابرینا" تهیه دیده و 1500 سهم از سهام شرکت را به نام پدر "سابرینا" می کند.

 "سابرینا" شب هنگام با تردید وارد شرکت "لارابی" می شود. او که در یک دو راهی گیر افتاده بی خبر از همه جا قصد دارد تا از "لاینس" که طبق شنیده اش فردا عازم پاریس است، دلجویی کند. او از همان طبقه همکف به "لاینس" تلفن کرده و قرار شام را لغو می کند. اما "لاینس" یک دستی زده و او را در کابین تلفن غافلگیر می کند. آنها به دفتر کار "لاینس" می روند. "لاینس" از "سابرینا" می خواهد تا برایش غذا درست کند. "سابرینا" در حین کار گریه اش گرفته و به "لاینس" می گوید که رابطه چند روزه آنها رویش تاثیر گذاشته است. "سابرینا" در حین آشپزی اتفاقی دو بلیطی را که به نام او و "لاینس" رزرو شده، دیده و از فرط شوق "لاینس" را در آغوش می گیرد. اما "لاینس" در مقابل تمام واقعیت را به "سابرینا" گفته و در چند کلمه موضوع را بیان می کند: پلاستیک، نی شکر، ازدواج، قرارداد، حضور "سابرینا" و ازدواج "دیوید".

"سابرینا" که از شنیدن موضوع کاملا شوکه شده افسرده و مغموم یکی از بلیط ها را برداشته و خارج می شود.

صبح روز بعد "لاینس" به منشی اش دستور می دهد تا قرارداد نی شکر را فسخ کرده و کارخانه پلاستیک سازی را نیز تعطیل کنند و در اسرع وقت پدرش و آقای "تایسون" نیز در دفترش حضور یابند. ضمن آنکه بلیطی  که به نام خودش و به مقصد پاریس رزرو شده بود را به نام "دیوید لارابی" تغییر داده تا همراه "سابرینا" به پاریس بروند.

اما در همین لحظه "دیوید" وارد شده و درباره رفتار مشکوک "سابرینا" در شب گذشته صحبت می کند. "لاینس"، "دیوید" را به رفتن به پاریس تشویق می کند.

"سابرینا" در حالیکه داغ عشق دومش را هم بر دل دارد همراه پدرش عازم ایستگاه می شود.

ساعاتی بعد در دفتر شرکت همه حضور دارند و منتظر "دیوید" هستند تا قرارداد امضا شود. "لاینس" از پنجره حرکات کشتی ها را در بندر زیر نظر داشته و منتظر حرکت کشتی می باشد. وقتی که کشتی حرکت می کند "لاینس" جلسه را آغاز می کند. او اظهار می کند که این قرارداد انجام شدنی نیست زیرا یک طرف قرارداد که همان "دیوید" باشد می لنگد و او اکنون در کشتی است. "لاینس" قصد دارد تا موضوع را برای "الیزابت" بازگو کند اما در همین لحظه "دیوید لارابی" وارد می شود. "لاینس" که از این موضوع شوکه شده سراغ "سابرینا" را می گیرد. "دیوید" در حالیکه روزنامه ای را در دست دارد خبر نامزدی "لاینس" و "سابرینا" را با صدای بلند برای همه می خواند. "لاینس" بی خبر از همه جا مبهوت شده است. "دیوید" برای اینکه از میزان علاقه "لاینس" به "سابرینا" باخبر شود پشت سر "سابرینا" بد می گوید که با واکنش سخت "لاینس" روبرو می شود. "دیوید" که همه چیز را از قبل تدارک دیده "لاینس" را تشویق به رفتن میکند و جلسه بدون حضور او برقرار می شود. "لاینس" هم از خدا خواسته وسایلش را برداشته و با قایقی که "دیوید" آماده کرده به سمت کشتی می رود. 

  "سابرینا" غمگین و افسرده روی عرشه کشتی در روی یک صندلی لم داده است. در همین هنگام پیشخدمت کشتی کلاهی را برای او آورده و از او می خواهد تا لبه اش را صاف کند. "سابرینا" با تعجب این کار را کرده و کلاه را به پیشخدمت می دهد.بعد هم کنجکاوانه به کابینی که او رفته نگاه می کند. وقتی بر می گردد "لاینس" را می بیند که چترش را به پالتوی مسافری که در حال عبور است آویزان کرده و او را در اغوش می گیرد ...

برداشت نهایی: "سابرینا" حاصل هنرنمایی تحسین برانگیز مثلث "بوگارت"، "هپبورن" و "هولدن" است. در کنار این مثلث فیلمنامه روان و متنوعی است که توسط تیم سه نفره "وایلدر"، "لمان" و "تیلور" نوشته شده است. اگر چه "سابرینا" از لحاظ داستان و سبک ساختش کمی با فیلمهای دیگر "وایلدر" فرق دارد اما با اینحال جزو یکی از موفق ترین و بیاد ماندنی ترین فیلمهای او به شمار می رود. در سابرینا فضای خاصی وجود دارد که در بیشتر آثار "وایلدر" به چشم می خورد: ترکیبی از گفتگوهای عاشقانه و کلمات کنایه آمیز و خنده آور که بر جذابیت داستان فیلم افزوده است .این فیلم در سال 1995 توسط "سیدنی پولاک" بازسازی شد که در آن "هریسون فورد" و "جولیا اورموند" نقش آفرینی کردند.

 افتخارات: "سابرینا" در مراسم اسکار سال 1954 در 6 رشته به شرح زیر نامزد دریافت جایزه شد که تنها در رشته طراحی لباس فیلم سیاه و سفید توسط "ادیت هد" جایزه گرفت

 

برنده جایزه اسکار بهترین طراحی لباس سیاه و سفید (ادیت هد)

 

نامزد اسکار بهترین کارگردانی (بیلی وایلدر)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن (آدری هپبورن)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمنامه (بیلی وایلدر، ارنست لمان، سامویل تیلور)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمبرداری سیاه و سفید (چارلز یانگ جونیور)

 

نامزد دریافت اسکار بهترین طراحی صحنه (هال پریرا و همکارانش)

 


نویسنده : هنگامه - ساعت 1:7 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

 

 

 

      د 

 

     4 ماه و3  هفته و2 روز

      فیلم محصول رومانی(2006) است و ساختۀ کریستین مونگیو


      خلاصه داستان

       سال ١٩٨٧، رومانی. گابیتا دختری دانشجو که چهار ماهه آبستن است، تصمیم دارد تا سقط جنین کند. که در این راه با مشکلاتی روبرو می شود ....

 

       سال ١٩٨٧، رومانی. گابیتا دختری دانشجو که چهار ماهه آبستن است، تصمیم دارد تا سقط جنین کند. کاری که از نظر قانونی تقریباً غیر ممکن است و از این رو با کمک یکی از آشنایانش مردی به نام ببه را یافته که قرار است در ازای پولی قابل توجه این عمل را به شکل مخفیانه انجام دهد. گابیتا برای این کار از اوتیلیا هم اتاقی اش در خوابگاه دانشکده کمک خواسته و قرار است به همراه او یک شب را در هتلی گذرانده و سپس به خوابگاه بازگردند. اوتیلیا طبق قرار برای گرفتن اتاقی که تلفنی رزرو شده به یک هتل می رود. اما اولین مشکل با رسیدن به آنجا رخ می نماید. اتاقی رزرو نشده و اتاق خالی نیز وجود ندارد. بنابراین به هتلی دیگر رفته و با قیمتی گران تر یک اتاق اجاره می کند.

      سپس به محلی دورافتاده می رود که باید ببه را ملاقات کرده و به هتل بیاورد. با پیدا شدن سر و کله ببه و رسیدن به هتل مشکل دیگری ظاهر می شود. چون ببه حاضر نیست در ازای مبلغی که این دو دختر تهیه کرده اند، عمل سقط جنین را انجام دهد. پس از تزریق آمپول های لازم به گابیتا، اوتیلیا وی را اجباراً در هتل تنها گذاشته و به منزل آدی می رود. اما بی خبری از وضعیت گابیتا و رفتار آدی او را ناراحت کرده و خیلی زود میهمانی را ترک می کند. ولی در بازگشت به هتل نیز با جنینی مرده روبرو می شود که باید شبانه از شر آن خلاص شود... کریستین مونگیو متولد ١٩٦٨ یاشی، رومانی پس از تحصیل دررشته زبان و ادبیات انگلیسی مدتی را به عنوان معلم و روزنامه نگار کار کرد. سپس به دانشگاه بوخارست رفت تا در رشته سینما تحصیل کند. در ١٩٨٨ فارغ التحصیل شد و تعدادی فیلم کوتاه ساخت. در ٢٠٠٢ اولین فیلم بلندش غرب/کشورهای غربی را کارگردانی کرد که چندین جایزه از جشنواره های سالونیکی، ترانسیلوانیا، صوفیه و جشنواره فیلم های عاشقانه مونس دریافت کرد.

       فیلم تمامی مشخصه های سینمای جدید رومانی را داراست-برداشت های بلند، دوربینی که حرکت های آن محدود شده و دیالوگ های بسیار طبیعی و شگفت انگیز و مونگیو کوشیده تا در کنار اینها سنگینی جانکاه زندگی در آن دوران مخرب روح را با تیزبینی و ظرافت با داستانی درباره یک مشکل فردی ترسیم کند. چهار ماه، سه هفته و دو روز درباره تراژدی انسان های معمولی و حاشیه نشین شهرهاست و کم نیستند نمونه هایی همچون گابیتا یا اوتیلیا که روح شان در تندباد چنین حوادثی نابود شده است. اوتیلیا در طول این شب یاد می گیرد تا جایی که تصورش برای خودش نیز غیر ممکن است در حق دوستش فداکاری کند.

       آسیبی که بعد از اتفاقات  ناخواسته با ببه و سپس برخوردهای آدی به او وارد می شود، زیان بارتر از سقط یک جنین نارس است. او نیز به شکلی مجازی سقط می کند و به نظر می رسد جنین مرده گابیتا در واقع تکه ای از روح اوست که در رابطه با آدی آسیب دیده است. او با این سوال به سراغ آدی می رود: اگر چنین اتفاقی برای من افتاده بود، چه می کردی؟ و عکس العمل خونسردانه آدی، و رفتار خانواده تقریباً مرفه و روشنفکر او که اوتیلیا را نادیده می گیرند، باعث می شود تا هراسان از آنجا خارج و در خیابان های خلوت شهر سر در گم شود. این نشانه ای از سرگشتگی نسل جوان دوره ای است که قرار بود عصر طلایی رومانی نامیده شود.

        دانشنجویان دختر فیلم در خوابگاه با خرید و فروش لوازم آرایشی غربی یا کشیدن سیگارهای خارجی که از بازار سیاه تهیه می شوند، سرگرمند. چیزی از آموزش و پرورش در محیط دیده نمی شود و هیچ چیز معنای واقعی خودش را ندارد. فیلمبرداری برجسته فیلم که فضایی سیمانی رنگ و سرد آفریده و بازی های واقعاً درخشان بازیگران ناشناس فیلم از نقاط قوت فیلم هستند. خانم و آقایان، مونگیو نامی است که کارنامه او را باید دنبال کرد.

چهار ماه و... فیلمی شاهکار است اما بسیار تلخ.شاید بتوان گفت تنها نقطۀ امید فیلم، ایثار آن دوست است که به خاطر دوست لطمه دیده اش از خود می گذرد و این ایثار در آن همه تاریکی یاس چون ستاره ایی پاک می درخشد.


نویسنده : هنگامه - ساعت 1:3 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,

این فیلم به کارگردانی الخاندرو گنزالس یکی از بهترین و تکنیکی ترین فیلمهای ساخته شده در دهه اخیر می باشد البته عده ای از منتقدین بعد از نمایش عمومی کارگردان این فیلم یعنی گنزالس به همراه بعضی دیگر از عوامل این فیلم را متهم به پوچ گرایی و.....کردند که به هیچ وجه نمیتوان این عقیده را در مورد این اثر و عوامل ساختش پذیرفت .

 داستان فیلم به صورت غیر خطی و سراسر پر از ابهامات بیان میشود و بیننده را در بسیاری از مواقع گنگ و مبهوت میکند که البته با دیدن دوباره و سه باره فیلم بیننده متوجه موضوع میشود و صد البته از تکنیک ساخت و قرار گرفتن سکانس های فیلم به صورت پراکنده اما بسیار دقیق شگفت زده میشود سکانسهایی که شاید در اولین نگاه بسیار گنگ و نامفهوم بوده اند حالا خط مشاء داستان را تایین میکنند.صحنه های این فیلم درست همانند پازلهایی است که در کنار یکدیگر و با کمک بیننده در کنار هم قرار می گیرند .

کارگردان: آلخاندرو گونزالز ایناریتو / نویسنده : گوئیلرمو آریاگا / ژانر درام جنایی رمزآلود/

بازیگران : شون پن، نائومی واتس، دنی هیوستون، کارلی ناهوم، کلایر پاکیس، بنیسیو دل تورو، نیک نیکولز / محصول 2003 آمریکا /

در 21 گرم بازیگران عالی بازی Naomi Watts و اSean Penn می کنند وباید (به علت طولانی شدن بحث)و به سراغ شخصیت جک جردن که.

را تحسین کرد.ولی به جزئیات نقش وشخصیتی این دو نمی پردازم (به علت طولانی شدن بحث)و به سراغ شخصیت جک جردن که برای من خیلی دوست داشتنی است خواهم رفت.

اما مسئله ای که فیلم 21 گرم را جدا از ساختار قوی و تدوین ماهرانه اش متمایز میکند این است که فیلم به عقیده من یک نگاه عمیق و دقیق به مسئله ایمان و لایه های درونی انسان میپردازد .مسائلی مثل لقاح مصنوعی و دروغگو خطاب کردن مسیح و بسیاری از موارد دیگر.........جزء نکاتی هستند که البته در سایه تکنیک های سینمایی و نوع روایت فیلم که خاص میباشد پنهان میماند.مسئله بازگشت و مرگ و بالعکس کلیدی ترین نکته فیلم میباشد بازگشت جک جردن به ایمان و دیانت مساوی میشود به مرگ مایکل و دو دختر خردسالش و مرگ مایکل موجبات زندگی دوباره پائول که در استانه مرگ قرار دارد را فراهم میکند و حال پائول با یک اسلحه به دنبال کشتن جک راهی میشود کشتن کسی که موجبات زندگی دوباره خود را مدیون او میباشد حال شخصیت جک جردن که اصلی ترین و محوری ترین فرد داستان چه از لحاظ روند داستان و چه از لحاظ شخصیت درونی که اوج فیلم و افول فیلم (از لحاظ ماجرا) در این شخصیت شکل میگیرد را مورد نقد قرار میدهم تا مسئله کمی روشن تر شود.                

فردی است که در گذشته یک خلافکار به تمام معنا بوده و حال تبدیل به یک مسیحی شده سکانسی در فیلم وجود دارد که او مشغول ارشاد و راهنمایی یک جوان 17 ساله و بزهکار است و خطاب به جوان میگوید "خداوند حتی از رویش یک تار مو روی سر تو خبر داره" یک سکانس فوق العاده جوان کم تجربه مجبور است به حرف کسی گوش کند که بر پیشانی خود سیاه است (ارم زندان ایالتی روی گردن جک جردن) واین جزء همان مسائل انتقادی فیلم میباشد که افراد الوده به گناه مسئول رواج دین میشوند که حتی خود کوچکترین ثباتی در دین ندارند در ادامه وقتی نوجوان با دوست خود در گیر میشود جک جردن وارد ماجرا میشود و با فحش و ناسزا و کتک زدن نوجوان قصد اصلاح او را دارد که با پا در میانی اسقف اعظم قائله ختم میشود .البته این روش در سایر ادیان الهی دیگر هم توسط اشخاصی مثل جک جردن به شکلی بدتر اجرا میشود (قصد مقایسه ندارم ) در ادامه جک جردن در یک مزایده و به لطف مسیح برنده یک خودرو میشود تا با ان به امور کار کلیسا بپردازد در همین کش و قوس جک جردن با خودرو اعطایی مسیح مایکل و دو دخترش را زیر میگیرد و به جای کمک از صحنه میگریزد وبعد از گذشت چند روز خود را به پلیس معرفی میکند و حالا جنگ اعتقادی مذهبی جک درون زندان اغاز میشود جک جردن این بار برعلیه مسیح شعار میدهدو در حالی که با اسقف کلیسا مشغول بحث است میگوید" من خودم رو وقف مسیح کردم و اون در عوض یه ماشین به من داد تا باحاش بزنم یه مرد و دو دخترش رو بکشم اون (مسیح) حتی توانایی موندن و کمک کردن به اونها رو به من نداد مسیح به من خیانت کرد هیچ جهنمی در کار نیست و جهنم همینجا تو سر منه" بله در واقع حالا جک جردن به همان نوجوان بزهکار تبدیل شده اما نوجوان بزهکار درون خودش و اسقف کلیسا هم با الفاظی مثل حروم زاده و.........سعی میکند تا جک بی ایمان را اصلاح کند.

بله این واضح و روشن است که الخاندرو گنزالس به عنوان فیلم ساز دین مسیحیت را به باد انقاد های کوبنده قرار میدهد و راه و روش کشیش ها و ترویج دهندگان دین را مورد تمسخر قرار میدهد شاید جالب باشید بدانید که الخاندرو گنزالس فرزندش را در سنین کودکی از دست میدهد و در پایان فیلم هم وقتی صفحه سیاه میشود شاهد یک دست نوشته هستیم به این معنی که {خطاب به ماریا الادیا،ماریا الادیا همسر گنزالس میباشد) انگاه که محصول خراب شد سوزانده شد.و مزرعه افتاب گردان دوباره سبز شد} شاید خود کارگردان هم دچار جنگ اعتقادی شده باشد و از دست دادن فرزندش منسوب به مسیح میداند؟ صد البته این به نوع دیدگاهای تماشاگر فیلم مربوط میشود که چه دیدی نسبت به این نوع دیدگاهای مذهبی داشته باشد .جک جردن حالا به دور از هرگونه اموزه دینی به فطرت خود رجوع میکند و درون خود احساس گناه میکند او همه چیز خود را رها میکند و بعد از ازادی از زندان به دلیل عدم اثبات به یک جای دوردست میرود و درنهایت او با پائول و کریستین مواجه میشود او خود را تسلیم انها میکند اما پائول توان کشتن جک جردن را ندارد و به دلیل عارضه قلبی دچار تشنج میشود و حالا یکی دیگر از نقاط اوج فیلم را مشاهده میکنیم که جک جردن در یک نمای بسته درون یک وانت در حال رساندن پائول به بیمارستان است حالا و بعد از زمانی که جک جردن به همان چیزی که هست بازگشته و خودش است تبدیل به یک فرشته نجات می شود.

در نهایت ان دیالوگ تاریخی شون پن هنگام مرگ روی تخت بیمارستان: مگه ما چند بار به دنیا می‌آییم، مگه چند بار از دنیا می‌ریم؟ می‌گن درست در لحظه مرگ 21 گرم از وزن کسی که داره می‌میره، کم می‌شه. و مگه 21 گرم چقدر ظرفیت داره؟ مگه چی از ما کم می‌شه؟ مگه چی می‌شه اگه ما 21 گرم از دست بدیم؟ با رفتن اون چی می‌شه؟ مگه چقدر ارزش داره؟ 21 گرم وزن… یک سکه پنج سنتی وزن یک مرغ مگس خوار…یه تیکه شکلات

21 گرم چقدر وزن داره؟ 

این 21 گرم که از ما کم می‌شه وزن روح ماست. واقعا 21 گرم چقدر وزن داره؟ وزن “بودن” و “هستی” ما چقدره؟

تحلیل فیلم:

۲۱ گرم فیلمی است با سه محور داستانی: 1- کریس (نائومی واتس) زنی که قبلا مواد مصرف می کرده و حالا با شوهر [که آرشیتکت است] و دو دخترش زندگی خوب و آرامی دارد 2- جک (بنیچیو دل تورو) از 16 سالگی خلاف می کرده و حالا تحت تاثیر خانواده و کشیش از کارهایش دست کشیده 3- پل (شان پن) که به خاطر نارسایی قلبی فقط یک ماه دیگر زنده می ماند و همسرش که به خاطر سقط جنین، قدرت باروری را از دست داده است.

جک با شوهر و دختران کریس تصادف کرده، هر سه نفر را می کشد و فرار می کند. قلب شوهر کریس به پل پیوند زده می شود و او از مرگ نجات می یابد. جک که خود را به پلیس معرفی کرده و به زندان افتاده به کمک وکیلی که همسرش گرفته از زندان آزاد می شود. کریستینا دوباره به سمت الکل و مواد بر میگردد. پل آدرس کریستینا را پیدا می کند و به او می گوید که قلب شوهرش به او پیوند خورده است. جک که به خاطر تصادف خود را مقصر می داند، خانواده اش را رها کرده و برای کار سخت به یک کارگاه ساختمانی می رود. دکتر به پل می گوید که پیوند قلب جواب نداده و او باید یک قلب دیگر پیدا کند. همسر پل او را رها می کند. کریستینا از پل می خواهد که جک را پیدا کرده و او را بکشد. پل، جک را در یک مسافرخانه قدیمی پیدا می کند ولی او را نمی کشد. همان شب جک به اتاق پل و کریستینا می آید و از پل می خواهد که به او شلیک کند. درگیری اتفاق می افتد و پل به سینه خود شلیک می کند. جک و کریستینا پل را به بیمارستان می رسانند. جک به پلیس می گوید که او به پل شلیک کرده است. پل می میرد.

21 گرم، یکی از موفق ترین فیلم هایی است [فیلم هایی مانند: قصه های عامه پسند، یاد آوری، راه های میان بر، تصادف٬ ...] که ساختار کلاسیک روایت را به هم ریخته و زمان خطی فیلم را می شکند. شاید بشود نتیجه گرفت که داستان سر راست و ساده فیلم بدون این روایت پیچیده، کارکرد خود را از دست داده و در حد یک درام معمولی تنزل می کند و در حقیقت بیشتر بار این فیلم بر دوش نوع روایت و پرداخت بصری فیلم است.

کارگردان جوان فیلم (الخاندرو گنزالس ایناریتو) با فیلم عشق سگی راه خود را به سینما باز کرد و فیلم بابل [با همین سبک روایی] از این کارگردان اکران شد. در فیلم 21 گرم، زمان حال وجود ندارد که ما نسبت به آن در حال فلاش بک و فلاش فوروارد باشیم بلکه زمان در فیلم کاملا نسبی و سیال است. اولین سکانس فیلم در واقع آخرین سکانس آن است [جایی که پل در بیمارستان در حال مرگ است] برش های کوتاه و پراکنده فیلم که در اول بیشتر گیج کننده به نظر می رسد کاملا به جا و منطقی انتخاب شده اند. کافی است به صحنه تصادف نگاهی بیاندازیم. سکانس تصادف در یک سوم نهایی فیلم قرار گرفته، جایی که مخاطب با شخصیت ها همراه شده و از جریان تصادف و تاثیر آن بر زندگی شان آگاه است. در این سکانس تصادف دیده نمی شود بلکه ما فقط عبور پدر و بچه ها از مقابل دوربین و عبور ماشین جک به همان طرف را می بینیم و بعد صدای برخورد ماشین و فرار آن را می شنویم. اگر این صحنه در روایت خطی داستان قرار می گرفت شاید تا حدی نخ نما و مسخره به نظر می آمد اما با این سبک روایت، در جای خود قرار گرفته و بار دراماتیک داستان را به طور کامل به دوش می کشد.

دو عامل مهم دیگر در این فیلم بازی قوی بازیگران و فیلم برداری آن است. بیشتر نماها با hand held camera گرفته شده که به پریشانی فیلم کمک زیادی کرده [سکانسی را به یاد بیاورید که کریس به محل تصادف همسرش می رود] مخاطب در این فیلم فقط یک ناظر نیست بلکه در صحنه ها جریان پیدا می کند. نام فیلم (21 گرم) مربوط به آزمایشی است که دکتر مک داگل در اوایل سال های 19۰0 انجام داد. او بیماران در حال مرگ را روی تخت هایی با ترازوی دقیق می گذاشت و وزن آن ها قبل و درست بعد از مرگ را اندازه می گرفت و به این طریق متوجه شد که به طور دقیق 21 گرم از وزن بیماران بعد از مرگ کاسته می شود. او این عدد را وزن روح نام گذاشت ...


نویسنده : هنگامه - ساعت 1:0 روز یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:,
 

 

 فیلم بابل آخرين فيلم الخاندرو گونزالس اينيارتو ، فيلمساز مكزيكي است كه در جشنواره سينمايي كن ۲۰۰۷سه جايزه از اين جشنواره را براي اين كارگردان به ارمغان آورد . فيلم مذكور روايتي سه گانه است ، مثل سه خط داستاني جدا كه در مسيرهايي ، تلنگري اشنا به ذهن مخاطب مي زند و مخاطب را در رسيدن به پايان فيلم همراه خود مي برد .

كارگردان : الخاندرو گونزالز اينياريتو ( Alejandro Gonzalez Inarritu )

بازيگران :

Brad Pitt.... Richard
Cate Blanchett.... Susan
Mohamed Akhzam.... Anwar
Peter Wight.... Tom

Harriet Walter.... Lilly
Trevor Martin.... Douglas
Matyelok Gibbs.... Elyse
Georges Bousquet.... Robert
Claudine Acs.... Jane

مدت زمان فيلم : 142 دقيقه / محصول : سال 2006 كشورهاي آمريكا و مكزيك / ژانر فيلم : درام - تريلر / رتبه فيلم در نظرسنجيها : 7.8 از 10 ( از بين 7،085 راي ) / توزيع كننده : كمپاني  Paramount Vantage / تاريخ اكران : 27 اكتبر 2006 ( 5 آبان 85 ) 

بابل ازبازي كودكانه ي دو نوجوان مراكشي با تفنگ شروع مي شود و اولين شليك آغاز گر داستانهايسه گانه  مي شود .در پي بازي كودكانه اين دو نوجوان با اسلحه ، زني امريكايي كه در اتوبوس جهانگردي است مورد شليك قرار مي گيرد و زن زخمي مي شود.در پي اين روايت داستان پرستارمكزيكي مطرح مي شود كه از دو كودك امريكايي پرستاري مي كند و قصد دارد براي شركت درعروسي پسرش سفر كند اما مشكلي دارد آن هم وجود دو كودكي است كه والدينشان در سفر هستنداز قضا اين والدين همان دو توريست اي هستند كه در مراكش مورد شليك زن خانواده قرار مي گيرد .

از طرف ديگر در توكيو دختر ژاپني كر و لالي كه احساس تنهايي زيادي مي كند در روابط اجتماعي و احساسي خود به انزوا كشيده مي شود و براي دنياي تنهاي خود دست به هر كاري مي زند حتي مقابله با نرم هاي تعريف شده در جامعه .

 

از طرف ديگر پي تيراندازي كه به زن توريست مي شود پليس امريكا به دنبال عامل مي گردد ، در صحنه هاي ديگربچه هاي اين دو توريست در بيابان گم مي شوند وپليس عاملان تيراندازي را پيدا مي كند و... واقعيتي كه اينيارتو با اين فيلم سعي در بازنمايي ان دارد واقعيتي اشنا در دنياي امروز ما است . در عصر مدرن كه به قول مك لوهان دهكده اي مي باشد دنيايي جهاني شده داريم كه مرزهاي ملي در ان با مرزهاي غير ملي درهم تنيده شده است . در چنين عصر ودوره اي جامعه تحت تاثير مستقيم وغير مستقيم حوادثي است كه در جوامع ديگر اتفاق  مي افتد در فيلم بابل اين موضوع را در كليت داستان مي توان ديد ، در صحنه اي كه كيت بلانشت  در نمايي نزديك كه به پنجره تكه داده است و زناني را نشان مي دهد كه با حجاب كامل در بيابان راه مي روند . در اين صحنه حضور جهاني شدن به عنوان يك فرايند در حال رشد به وضوح به مخاطب القا مي شود . كارگردان با استفاده از سه خط روايتي از سه جامعه مختلف و ارتباط نامرئي و زندگي گره خورده اين مردمان  مخاطب را به دنيايي مي برد كه يك اسلحه از توكيو تا مراكش و مكزيك و مرمانش را به هم گره مي زند در واقع كارگردان با اين فضا سازي مدعي نظريات مختلفي مي تواند باشد : 1. دنياي امريكايي شده و حضور پررنگ و موثر امريكايي ها در عصر جهاني شده 2. دنياي بي مرزي كه فرهنگ ها در كنار هم نقش بازي مي كنند . و انسان كه در اين همه غوغا و حضور تنها است . 3. خشونت ، جنگ رنگ زيرين و اصلي عصر جهاني شده است .

 اينيارتو در مصاحبه اي بيان كرد كه پي اصلي داستان ، افسانه ي قديمي بابل است : ((نمرود پادشاه بابل ‏‏‎‎، تصميم مي گيرد برجي بلند در بابل بسازد تا از ان بالا رود تا به جايگاه خدايان دسترسي پيدا كند  و به انها تيراندازي كند .به دستور خدايان ملك خواب كاري مي كند كه انها صبح فردا وقتي از خواب بيدار مي شوند تا از برج بالا روند هيچ كدام زبان ديگري را نمي فهمند و همه انها روي زمين پراكنده مي شوند. )) .

 

او در واقع مدعي عصري جهاني شده است كه زبانهاي مختلف طوري در كنار هم قرار گرفته اند كه با انكه براي هم بي معني هستند اما به يكديگر گره خورده اند ، اين مسئله را در صحنه هايي كه در فضاي بين توريست ها واهالي ان روستا است به خوبي مي توان حس كرد. فرهنگ جهاني شده در دنيايي امريكايي شده فضاي غالب در كل اين روايت سه خطي است  كه چند زباني : انگليسي ، اسپانيايي ، عربي ، ژاپني و ايما ،اشاره ، در كنار تم هاي مختلف موسيقي فيلم كه ساخته گوستاوو سانتائولولا كه از سه قاره درهم اميخته شده بود مصداق هاي بارزي براي اين مدعا مي باشد كه دنياي ما تحت فرهنگ جهاني شده است در عيني كه فرهنگ هاي ملي در درون ان حضور دارند.بحث قدرت امريكايي ها را هم در كل داستانها به خوبي مي توان ديد ، در پايان اين امريكايي ها هستند كه از مهلكه نجات پيدا مي كنند و... .نكته قابل توجه در فيلم تنهايي ادمي است در تمامي شلوغي هاي عصر تكنولوژي است ، تفنگي از توكيو و دنياي مدرن پسر مراكشي را كه حتي از ابراز علاقه به دختر مورد نظر خود ، مي ترسد وارد دنياي ادم هايي مي كنند كه در كنار هم تنها هستند زن و شوهري كه زن با ترديدي غمناك دست شوهر خود را مي گيرد و دختر ژاپني كه در كنار كامپيوتر ها ايستاده است و صدايي را كه تنهايش را مي تواند بشكند را نمي شنود . تمامي اين مردمان از نظر كارگردان در تنهايي به سر مي برند كه سخت درگيرش هستند ، به قول برد پيت يكي از بازيگران حرفه اي اين فيلم : ((تو يكباره از جهان كوچك اطرافت خارج مي شوي انگار يكباره از مرتع كوچكت پا به يك دشت بزرگ مي گذاري ، درست مثل همين است و بابل اين مسئله را نشان مي دهد ، اينده مهاجران كه هر روز بيشتر به چشم يك متجاوز  و اشوبگر به انها نگاه مي شود )).از ويژگي هاي بارز فيلم استفاده كارگردان از نابازيگر در كنار  بازيگران حرفه اي چون برد پيت ، كيت بلانشت ،...مي باشد در واقع با اين كار به نوعي فضاي واقعي را براي مخاطب ترسيم كرد تا مخاطب به نوعي هم ذاتپنداري با روايت كند. فيلم بابل راوي واقعيت جامعه است كه در چهارچوب و با استفاده از قابليت هايي كه صنعت سينما دارد به بازتوليد اين واقعيت در ژانر درام مي پردازد.صحنه اخر داستان كه دخترك ژاپني در اغوش پدر او را مي بخشد و دوربين از نماي نزديك دور مي شود تا به زمينه مي رسد به خوبي ذهن مخاطب را در جريان جامعه قرار مي دهد و از دختر ژاپني تا زندگي واقعي خود مخاطب او را همراه مي كند. از هنرهاي خاص ديگر كارگردان چند ژانري بودن فيلم را مي توان در نظر گرفت در واقع كارگردان با بازي با تصاويري كه به قول خود او از چهار كشور مختلف در عرض 1 سال فيلم برداري شدند و به كمك هنر مونتاژ به ظرافت وهنرمندي در كنار هم قرار گرفته اند براي مخاطب نقش فعال قائل مي شوند و او را درگير حل كردن پازلي از صحنه هايي مي كنند كه مدام كات مي شوند و درگير روايت اي جديد .مخاطب فيلم بابل شهروند دنياي جهاني شده اي است كه در قالب سينما و فيلم به طور اخص ايدئولوژي دهكده جهاني را به طور ملموس تري درك مي كند.

 



نویسنده : هنگامه - ساعت 23:58 روز یک شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/happy/fsghgh.jpgژانر : انیمیشن، کمدی، خانوادگی

کارگردان : George Miller

نویسنده : George Miller

تاریخ اکران : نوامبر 2011

زمان فیلم : 100 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : PG

 

بازیگران:

Elijah Wood,

Robin Williams

Pink

 

 

 

 

 

نقد و بررسی فیلم

Happy Feet Two (پاهای شاد 2)

منتقد : راجر ایبرت

ترانه و سکانس موزیکال افتتاحیه ی انیمیشن Happy Feet Two من را به یاد مراسم رقصی که Zhang Yimou برای افتتاحیه ی المپیک 2008 طراحی کرده بود،‌ می اندازد. هزاران هزار پنگوئن،‌ در کمال هماهنگی، آواز می خوانند و می رقصند. آدم از خودش می پرسد نکند مثل رقاص های چینی مراسم المپیک، کسی آنها را از طریق گوشی های کوچک راهنمایی می کرده؟ ولی آخر گوش های پنگوئن ها کجای سرشان قرار گرفته؟

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/happy/45647647.jpgواقعیت این است که برای انیماتور ها، کار روی پنگوئن ها نسبت به حیوانات دیگر سخت تر است. آنها نه می توانند بخندند، نه چشمک بزنند. نمی توانند ابرو بالا بیندازند. به جای دست، باله دارند. برای همین به جای رقص، مجبوریم دو تا پای گنده را تماشا کنیم که چند سانتیمتری از یک هیکل گرد و قلمبه فاصله می گیرند و قطعاً‌ این حرکات نمی تواند ما را یاد رقص های زیبای Fred Astaire بیندازند. پنگوئن ها کم و بیش همگی شبیه هم هستند. مطمئنم خودشان می توانند همدیگر را تشخیص بدهند، اما من که خوشحال شدم یکی شان ژاکت بافتنی چند رنگ پوشیده بود و دلم می خواست هر کدامشان نشانه ی مشخصی مثل کلاه بیسبال یا خالکوبی داشته باشد.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/happy/dfsgdfvz.jpgشاید مخاطبان کم سن و سال این فیلم با نظر من موافق نباشند. نسخه ی اول انیمیشن Happy Feet  که خودGeorge Miller در سال 2006 ساخته بود، 365 میلیون دلار فروش کرد و برنده ی جایزه ی اسکار بهترین انیمیشن شد. قهرمان فیلم، مامبل ( با صداپیشگی Elijah Wood)  به همراه پسر کوچکش اریک ( با صداپیشگی Ava Acres) یک بار دیگر وارد صحنه می شوند. در این انیمیشن هر دوی آنها و حدود ده دوازده پنگوئن دیگر، چند کریل، خوک آبی و مرغ دریایی به عنوان شخصیت های داستانی در نظر گرفته شده اند. آن چندین هزار جانور دیگر مانند اعضای یک گروه رژه هستند. جانوران زیادی هستند که هیچ یک از هم نوعانشان نقش فردی در فیلم ندارند، پرنده ها زیاد شبیه پرنده نیستند، و با اینکه وقتی کریل ها خطر خورده شدن را به جان می خرند برایشان غصه می خوریم، قرار نیست نسبت به خروارها ماهی که زنده زنده بلعیده می شوند، احساس دلسوزی داشته باشیم.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/happy/4564564.jpgدر این فیلم هم، همانطور که در نسخه ی اول هشدار داده شده بود، قطب جنوب در حال آب شدن است. در فیلمHappy Feet Two تکه ی بزرگی از یک کوه یخ جدا می شود و باعث می شود گروهی که بعداً به نام مجمع پنگوئن ها/ Penguin Nation خوانده می شوند در محفظه ای گیر بیفتند که به نظر نمی رسد راه فراری از آن وجود داشته باشد. خوشبختانه، اریک و چند تا از دوستانش که پنگوئن های شیطانی هستند و از خانه فرار کرده اند، بیرون این محفظه هستند و بیشتر جنب و جوش فیلم صرف پیدا کردن راه فراری برای مجمع پنگوئن ها/Penguin Nation می شود. پنگوئن های فیلم، یا باید هر چه زودتر برای فرار راهی پیدا کنند یا اینکه از گرسنگی بمیرند!

Happy Feet Twohttp://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/happy/546456456.jpg مانند فیلم موزیکالی است که با هر جور سلیقه ای جور در می آید. از ترانه ی We Are the Champions اثر گروه Queen گرفته تا قطعه ی آواز تکنفره ی E lucevan le stelle از اپرای Tosca اثر  Puccini در موسیقی فیلم وجود دارند. آدم انگشت به دهان می ماند که این پنگوئن ها Puccini را از کجا می شناسند. بعد می بینید که درک اینکه آنها Queen را از کجا می شناسند هم همینقدر عجیب است. مهم نیست. مخاطبان کم سن و سال که اصلاً نمی دانند قطعه ی آواز تکنفره چیست، احتمالاً خیلی راحت از موسیقی فیلم لذت می برند.

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/happy/456547647.jpgزندگی موجودات ساکن در خشکی، با یک داستان موازی در هم تنیده شده است که دو کریل نارنجی رنگ با صداپیشگی Matt Damon و Brad Pitt شخصیت های اصلی آن هستند. حاضرید چقدر بدهید تا فیلم پشت صحنه ای از جلسه ی صداگذاری این دو در کنار هم را ببینید؟! در ضمن، اگر یک وقت دارید از خودتان می پرسید کریل چیست، بدانید که جانوری شبیه میگو است با بی شمار پاهای دراز و باریک.

همانطور که از بحث های تند و تیز خودشان هم مشخص است، کریل ها آخرین حلقه ی زنجیره ی غذایی در قطب جنوب هستند و نهنگ های کوهان دار و جانوران این چنینی، چندین هزار تا از آنها را یک جا می بلعند. دلیل اینکه این دو کریل زنده مانده اند این است که با بقیه فرق دارند و شهامت این را داشته اند که گله (توده) شان را ترک کنند. به نظر شما دلیل استفاده از همین لغت گله ، پایین آوردن عزت نفس کریل ها نبوده؟ اینکه کسی عضو یک گروه، مدرسه، دسته، تیم یا طایفه ای باشد یک چیز است و عضو یک گله یا توده  بودن، چیزی دیگر! (منظور از گله یا توده در اینجا تعداد بسیار زیادی ماهی است که به صورت کنار هم و به طور هماهنگ حرکت می کنند. تعداد زیاد آنها، باعث میشود که ما حرکت توده ای سیاه از این سو به سویی دیگر را ببینیم)

http://www.naghdefarsi.com/images/stories/rooz/naghd/happy/4645646.jpgچون باید کل اتفاقات اصلی داستان نزدیک به محفظه ی یخی عمیقی که پنگوئن ها در آن گیر افتاده اند، رخ بدهد، پس امکان در پیش گرفتن دو رویه وجود دارد: بالا رفتن از دیواره ها و یا سر خوردن به سمت پایین. پنگوئن ها مهارت خاصی در سر خوردن روی شکم های فربه و نرم خود دارند، و بعضی از شیرین کاری هایشان شبیه ورزش های پرخطر است. فیلم در طول داستان خود، نکته های قشنگی در مورد زندگی خانوادگی، اعتماد به نفس و امیدواری به مخاطب می آموزد، و همینطور اهمیت این موضوع را که سعی کند در حد ممکن،‌ جایگاه بالاتری در زنجیره غذایی داشته باشد!

انیمیشن Happy Feet Two از نظر من فیلم آبکی و بی رمقی است. از نظر ساختار انیمیشن زیبا و جذاب است، موسیقی هم باعث می شود شخصیت ها بیکار نمانند، اما گفتگوهای فلسفی و تحلیلی فیلم، زیادتر از حد تحمل است. نکته ی آخر اینکه با دیدن این فیلم یک بار دیگر به نظرم رسید که پنگوئن بودن واقعاً سخت و طاقت فرساست!
 


منتقد : راجر ایبرت
نویسنده : هنگامه - ساعت 23:55 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

Crash (تصادف)

 

کارگردان: پل هاگیس Paul Haggis

 

فیلمنامه: رابرت مورسکو Robert Moresco
پل هاگیس
Paul Haggis


فیلمبرداری: جیمز مورو J. Michael Muro


تدوین: هیوز واینبورن Hughes Winborne


موسیقی: مارک ایشام Mark Isham


طراح صحنه: لارنس بنت
Laurence Bennett

فروش کل : 54میلیون دلار

ناشر: فاکس قرن بیستم

تاریخ اکران : 24November , 2010

زمان فیلم : 112 دقیقه

زبان : انگلیسی

درجه سنی : R

زبان: انگلیسی، فارسی، اسپانیولی، چینی، کره ای



 

جوایز اسکار :

بهترین فیلم سال
بهترین تدوین
بهترین فیلم نامه

و نامزدی در بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر مرد نقش مکمل، بهترین موسیقی متن

 

خلاصه داستان :

فیلم تصادف که فیلمنامه ای دقیق، جذاب و پرمایه دارد حاوی حدود ۸ داستان مختلف و دارای انبوهی از شخصیت ها است. این داستانهای موازی که در مدت زمان کوتاهی (کمتر از دو روز) به هم ربط پیدا می کنند عبارتند از:
اتفاقاتی که برای فرهاد - مهاجر ایرانی - و دختر و همسرش می افتد؛
دزدی های ناشیانه ی دو جوان سیاه پوست به نام های آنتونی و پیتر؛
وکیلی به نام “بریک” و همسرش جین که اتومبیلشان به سرقت می رود؛
ماجرای پی گیری قتل یک پلیس سیاهپوست به دست یک پلیس سفید توسط کارآگاه سیاهپوستی بنام “گراهام”؛
دوپلیس که یکی مرتکب بدرفتاری با سیاهان می شود و دیگری با این کار مخالف است؛
کارگردان سیاهپوستی بنام کامرون و مشاجرات او با همسرش کریستین؛
سیاهپوستی بنام دانیل که هرجا قفلی را عوض می کند به دلیل سیاهپوست بودنش به او بدگمان می شوند و به او به چشم یک فرد شرور و بد خواه نگاه می کنند؛
ماجرای یک مرد کره ای که در کار تجارت غیر قانونی کارگران آسیایی است و توسط دو جوان سیاهپوست با ماشین زیر گرفته می شود.

 

بازیگران :

ساندرا بولاک Sandra Bullock (جین کابوت)

دان چیدل Don Cheadle ( کارآگاه گراهام واترز)

مت دیلون Matt Dillon (گروهبان رایان)

جنیفر اسپوزیتو Jennifer Esposito (ریا)

ویلیام فیچنر William Fichtner (جک فلانگان)

برندان فریزر Brendan Fraser (ریچارد کابوت)

تندی نیوتن Thandie Newton (کریستین)

رایان فیلیپه Ryan Phillippe (سرکار هنسون)

ترنس هاوارد Terrence Howard (کمرون)

بهار سومخ Bahar Soomekh (دوری)

شاون توب Shaun Toub (فرهاد)


نقد و بررسی کامل و جزء به جزء  فیلم

Crash (تصادف)

 

یادداشت نقد فارسی :

فیلم تصادف از دیدگاه من یکی از بهترین فیلم های چند سال اخیر میباشد که بارها و بارها ارزش دیدن دارد. دیدن اینکه زتدگی در این دنیا چگونه است، دیدن اینکه انسان ها چقدر برای هم بی اهمیت شده اند و دیدن اینکه یک کارگردان چگونه قظعات مختلف یک پازل را به هم چسبانده و فیلم را به نحوی تکان دهنده به پایان می رساند برای من تجربه ای فراموش نشدنی بود. احتمالا اکثر علاقه مندان سینما این فیلم را دیده اند که با خواندن نقد و دیدن تصاویر فیلم که هر کدام آنان نشان دهنده تکه ای مهم از فیلم هستند احتمالا مجددا هوس خواهند کرد فیلم را ببینند. به کسانی هم که این فیلم را ندیده اند باید بگویم که به جرات یکی از بهترین های چند سال اخیر را از دست داده اند.

 

همیشه فیلم هایی را که در خلاف جهت تصور تماشاگر حرکت می کنند، دوست داشته ام و معتقدم کسی که می خواهد با انتظارات تماشاگر بازی کند، باید از نظر دراماتیک کارش خوب بلد باشد. تصادف یکی از این فیلم هاست و کارگردانش نشان می دهد که به کار خویش وارد است. از نام فیلم آغاز می کنم، که در ذهن تماشاگر این تصور را ایجاد می کند که باید با تصادف های معمول رانندگی در فیلم روبرو شود، اما در طول فیلم آن چه با یکدیگر تصادف می کنند، اتومبیل ها نیستند، بلکه احساسات شخصیت هاست که با یکدیگر برخورد می کنند. در اجرا نیز هاگیس تماشاگر را آن قدر با وقایع غیر منتظره روبرو می کند که در پایان، از نظر دراماتیک لزوم چندانی به گره گشایی حس نمی شود.


تصادف اولین فیلم پل هاگیس در مقام کارگردانی است، او قبلاً برای فیلمنامه دختر میلیون دلاری کاندید اسکار بوده و چندین جایزه برای فیلمنامه هایش گرفته است. هاگیس در تیکه میلیون دلاری نشان داد که در لمس فشارهای درونی آدم ها  و تبدیل آنها به عناصر دراماتیک تا چه حد تواناست و نتیجه کارش مانند مشتی بر روی معده بیننده بود. هاگیس این بار فقط مشت های دراماتیک پرتاب نمی کند، بلکه تکنیک نشان دادن راست و زدن به چپ را نیز به آن اضافه کرده است. او وقایع را به شکلی عادی به تماشاگر عرضه می کند، اما در میانه راه مسیر را عوض کرده و ضربه هایی در جهت عکس به تماشاگر وارد می کند. این عمل باعث می شود شوک شدیدی به تماشاگر، هم چون شخصیت های فیلم ، وارد شده و در نتیجه اعتقاد تماشاگر به پیش فرض هایش را زیر سوال ببرد.


این که چگونه پیش فرض ها در جامعه تبدیل به هیستری می شود، و این که تحت تاثیر واقعه یازده سپتامبر چگونه اقلیت مسلمان به چشم دشمن نگریسته می شود؛ موضوع تازه ای نیست. اما هیچ کس، حتی کسانی که دارای این پیش فرض ها هستند، متوجه نیستند که در امنیت قرار ندارند و برای همین اس
ت که فیلم هاگیس واجد  اهمیت است.


در تصادف انسان هایی  حضور دارند که به پیش فرض های خود چسبیده اند و  متوجه پیرامون خود نیستند، اما نیاز به امنیت را حس می کنند و از این که زخمی و رنجیده شوند حیرت می کنند. هدف هاگیس زدن ضربه ای به این آدم هاست و یقین دارم کسانی که رنجیده شده اند، پس از گذراندن تجربه ای متفاوت در زندگی ، این که چقدر آسان از چنگ پیش فرض هایشان خلاص شده اند، خواهند خند
ید ، اما در فیلم تصادف همه به راحتی نمی توانند بخندند.


مضمونی که هاگیس برای کار خود انتخاب کرده، هم چون قطعات نامفهوم و شاید شوک آور یک پازل است. انسانهایی از نژادهای مختلف که به جای شناخت یکدیگر باید به نیاز مراقبت از همدیگر پی ببرند. اما برای رسیدن به منزل مقصود راهی سخت در پیش است. به نظر هاگیس تمامی شخصیت های تصادف دچار پارانویا هستند مانند:
کامرون ، کارگردانی که شاهد دستمالی و در واقع تجاوز پلیسی نژاد پرست به همسرش به بهانه بازرسی بدنی می شود، قفل سازی مکزیکی که دختر پنج ساله اش از ترس گلوله ای که شاید از پنجره اتاقش به درون بیاید در زیر تختخواب پناه گرفته است، جین همسر دادستان محلی که اتومبیلش به زور سلاح غصب می شود و فقط به صرف این که از قیافه قفل ساز خوشش نیامده دستور می دهد تا دوباره قفل های منزل تعویض شوند. این پارانویا در دو صحنه اثرگذار به اوج می رسد ، ابتدا در آنجا که هنسون اسلحه کشیده و سیاه پوست جوان را به قتل می رساند و دوم آنجا که کریستین ، همسر کارگردان ، بعد از تصادف در اتومبیل به دام افتاده و تنها پلیس نزدیک به محل حادثه کسی نیست جز همان مامور نژاد پرستی که او را دستمالی کرده است. وحشت او از دیدن مامور آن چنان زیاد است که ترجیح می دهد در اتومبیل که تا دقایقی دیگر منفجر خواهد شد، به حال خود رها شود.


از دید هاگیس آمریکایی ها همه دچار بیگانه هراسی شده اند ، هیچ کس نمی خواهد طرف مقابل را درک کند، نمی خواهد بداند که او واقعاً چگونه انسانی است، همین قدر که بیگانه باشد برای دوری گزیدن و نفرت ورزیدن کافی است. حتی سیاه پوست جوانی که خود اسیر بیگانه هراسی سفید ها ست ، هنگام تصادف با مرد میان سال چینی، او را به دلیل این که یک چشم بادامی است و متعلق به نژادی پست تر، در میانه خیابان رها می کند.

برای کسانی که مغازه فرهاد را نیز تخریب کرده اند ،او یک عرب است. تعجب فرهاد هنگام گفتن " از کی ایرانی ها عرب شده اند؟ " به همسرش که دیوارها را تمیز می کند دیدنی است. شاید او نیز اعتقاد دارد که ایرانی ها از اعراب برترند؟!

حتی هنسون نیز پس از جنایت از تمامی اصول اخلاقی خود عدول کرده و اتومبیل را هم چون سرباز آمریکایی حاضر در عراق به آتش می کشد تا ردی از جنایت خویش برجای نگذارد. یا مرد چینی میان سال که حتی به هم نژاد خود رحم نکرده و یک خانواده مهاجر قاچاق را در وانت خود محبوس کرده تا بعداً آنها را در ازای نفری پانصد دلار بفروشد.
البته لحظات نه چندان امید بخشی هم در فیلم وجود دارد ، مانند پیچیدن پای جین در منزل و این که کسی غیر از خدمتکار لاتینی وجود ندارد تا به او کمک کند. جین به او می گوید " تو تنها دوست نزدیک منی " این جمله  نشان دهنده تنهایی عمیقی است که بعد از یازده سپتامبر گریبان آمریکایی ها را گرفته است. مردم آمریکا خود را بیش از پیش در خطر حس می کنند، اما باید پرواز اعتماد را با همدیگر تجربه کنند .


در آغاز گفتم که هیچ کس در امنیت کامل قرار ندارد، ما همه در یک کشتی قرار داریم و انتخاب هایی که می کنیم ، زندگی دیگر انسان های درون کشتی را تحت تاثیر قرار می دهد. اما ظاهراً هیچ کس متوجه این نیست که همگی در یک کشتی قرار داریم، همه تلاش می کنند که قفل ها را عوض کنند، اما تعمیر در را فراموش می کنند. اگر در را تعمیر کنند، این بار در اتومبیل به دام خواهند افتاد. راه در امنیت زندگی کردن از آموزش مغزها می گذرد، اما هاگیس ترجیح می دهد این حرف را در پایان فیلم نگوید و روش تز گونه بودن فیلم را رد کرده و آن را در طول فیلم کم کم توضیح می دهد.

هاگیس ساختار دراماتیک را خوب می شناسد، بنابر این  در آفریدن لحظه های دور از انتظار یگانه عمل می کند. مانند صحنه ای که مغازه دار عصبی ایرانی پس از ریختن زباله ها به داخل مغازه اش برمی گردد. دوربین به جای تعقیب او  روی زباله ها زوم می کند. گوش ها و مغز تماشاگر منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله ای به قصد خودکشی است، اما مغازه دار برمی گردد و زباله ها را به هم می ریزد تا آدرس قفل ساز مکزیکی را پیدا کند.

یا لحظه ای که کامرون ، کارگردانی که از سوی همسرش به دلیل نداشتن شهامت مورد تحقیر قرار گرفته، به پشتوانه سلاحی که به چنگ آورده  برای پلیس هایی که محاصره اش کرده اند، رجز خوانی می کند، اما چیزی که انتظارش را دارید، به وقوع نمی پیوندد و سلاح هرگز کشیده نمی شود.

فیلم هاگیس مسلماً به عنوان یکی از بهترین فیلم های اول هر کارگردانی در یادها خواهد ماند. سناریوی خوب با نگاهی هوشمندانه و بازی هایی کوتاه ، اما عالی از بازیگران نامدار مانند برندان فریزر، مردی برای تمام نقش ها، از نقاط قوت فیلم است؛ یا دان چیدل در نقش کارآگاه پلیس که با بازی خود قدرت سکوت را به نمایش می گذارد و بد نیست به ترنس هاوارد در نقش کامرون هم اشاره ای بکنم که در صحنه رویارویی با پلیس با چشمانی اشک آلود ، در نقش شوهری که غرورش جریحه دار شده ، آن چنان اثرگذار بازی می کند که نمی توانید فراموشش کنید.

تصادف در مقیاس کوچک نشان دهنده آمریکا و در مقیاس بزرگ تصویر کننده جهان پیرامون ماست. دنیایی که آدمی در آن اسیر ضعف ها ، پیش فرض ها و حوادثی است که به نتایجی دور از انتظار ختم می شوند . استفاده نمادین هاگیس از برف- از سال ١٩٨٩ تاکنون در لس آنجلس برف نباریده است- به مثابه عاملی وحدت بخش نشان می دهد که بلا بر سر ما یک سان می بارد. تصادف ادیسه ای اخلاقی از زندگی انسان معاصر و مملو از خوادث غیر مترقبه، تقدیر و سرنوشت و نیاز به عشق در روابط انسانی است. تصادف قصه ای غمگنانه درباره دوران ماست؛  دورانی که فردیت، از خود بیگانگی و نفوذ رسانه ها در آن موج می زند. ریشه این بحران ها در دیدگاه مادی گرایانه لجام گسیخته ای نهفته که بر ما تحمیل شده است. سخن بر سر این است که قبل از مرگ نیاز داریم تا آرامش و صلح را تجربه کنیم، راستی برای رها شدن از اسارتی که ما را از انسانیت تهی ساخته، برای اصلاح خطاهای خود چقدر زمان داریم؟


آیا ما نیز هم چون رایان فرصتی خواهیم داشت تا در عین ناباوری از چنگ پیش فرض های غلط خود رها شویم.
در آغاز فیلم رایان پلیس باتجربه ، اما نژاد پرست بازوی پلیس تازه کار را گرفته و فشار می دهد و از وی سوال می کند " می دونی کی هستی؟ " . جوان تصور می کند می داند کیست، اما در واقع نمی داند. رایان به او می گوید " اگر می خوای بدونی کی هستی، یه کم دیگه کار کن " به این گونه سعی دارد دلیل رفتار ناشایست خود را هم چون یک معذرت خواهی به همکار جوانش بفهماند " یک روز تو هم شبیه من می شی " . اما چند دقیقه بعد، رایان که نفرتی عمیق به سیاه پوست ها دارد مجبور می شود زنی سیاه پوست را که قبلاً به شکلی شدید رنجانده بود، از مرگی حتمی نجات دهد. تماشاگران تعجب می کنند، خود رایان هم همین طور. هاگیس در این جا تعجب رایان را که به سوپرمن تبدیل شده، به تماشاگر منتقل می کند و به احساسی عالی دست می یابد و به پیش فرض هایی که این بدن را اسیر خود ساخته اند می گوید که نمی توانند همیشه بر آن حاکم باشند.


گفتن این که ابتدا چه کسی بود که ساختن فیلم هایی با این ساختار دیداری / شنیداری پازل گونه را آغاز کرد، سهل نیست. در ١٩٩٩ پل تامس اندرسن با ماگنولیا و سال بعد اینیاریتو با Amores perros شخصیت های فیلم شان را با زنجیره ای از تصادفات به هم پیوند دادند. البته رابرت آلتمن در دهه هفتاد کوشش هایی در این زمینه انجام داده و در ١٩٩٣ برش های کوتاه را ساخته بود. تک ستاره جان سیلز را نیز نباید فراموش کرد. اما تصادف ساخته هاگیس درباره مهم ترین موضوع جهان در هزاره سوم است و از این رو با دیگر فیلم های مشابه خود تفاوتی عمیق دارد. در فیلم تصادف آن  چه که با هم تصادف می کنند  فرهنگ ها و نژاد هاست، یعنی برخورد تمدن ها.


تصادف به اندازه ماگنولیا محزون، به اندازه خوشبختی خشن و بیش از زیبای آمریکایی دراماتیک است. توانایی هاگیس در چیدن شخصیت هایش در جاهای مناسب  و به رخ کشیدن بی پروای حقایق است؛ او  راه حل های ساده  ارائه نمی دهد؛ امید بیهوده به تماشاگر ارزانی نمی کند ؛ از نظر او رستگاری رویایی گریزپاست. آمریکایی که او تصویر می کند بعد از فاجعه انهدام برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی دیگر مهد آزادی نیست ، بلکه مهد ترس هاست.


شاید یکی از زیباترین بخش های این فیلم برای من این بود که یکی از این چند خانواده ، یک خانواده ایرانی هستند؛ و وقتی در سکانس دوم فیلم دیدم که این خانواده با زبان فارسی با هم حرف می زنند برام بسیار جالب توجه بود . سرشار از حس های خوب بودم وقتی که دیدم در شهری که پر از اقوام گوناگون است - لس آنجلس - یک خانواده ایرانی نیز در این زنجیر قرار داده شده اند و زبان فارسی تنها زبان غیر انگلیسی فیلم است و جالب است که این خانواده ایرانی نیز در دل تبعیض تژادی فیلم قرار می گیرند، هنگامی که مادر خانواده می گوید : اينها فكر كرده‌اند كه ما عرب هستيم ، در حاليكه ما فارس هستيم نه عرب !


انسان از خود بیگانه امروز به جای تقویت روابط و شناخت خود و دیگر اقوام و فرهنگها فقط دچار نوعی وحشت و هراس از برخورد با دیگران است و همین تفکرات نژادپرستانه بهانه ایست برای دور شدن اقوام مختلف از هم و حقیر شمرده شدن یک قومیت از نظر دیگری، و توانسته اصل انسانیت را زیر سوال ببرد و جهان را دچار آشوب و هراس کند.

آدم های crash همانند زندگی همه ما، آدم های خاکستری هستند که با از حس های متفاوت در درون خود. در شرایطی که منیت و هویت شان به تمسخر گرفته می شود، دست به هر کار ناروایی می زنند و در جای دیگر جان خود را نیز برای دیگری فدا می کنند.

 

با این حال این فیلم فقط درباره لس آنجلس و  آمریکا نیست، موضوع آن را می توان به تمامی شهر ها و کشورها تعمیم داد. فراموش نکنید که شما در خانه خود نیز چندان در امنیت نیستید، ناگهان پایتان می پیچدد یا بیمار می شوید. نیاز به امنیت بودن مفهومی است که در مغز شکل می گیرد  و در همان جا نیز بایستی حل شود.  امروزه ما در برنامه های خبری تلویزیون شاهد اتفاقات ناگوار تازه ای هستیم، اما با هاگیس هم کلام می شوم که شاید فردا...

 


جزئیات کامل داستان فیلم:


شاید کثرت شخصیت ها و اتفاق های موجود در فیلم به نوعی موجب شده تا فهم دقیق ماجراهای آن کمی دشوار گردد. بد نیست در اینجا نگاهی دقیقتر به ماجرای فیلم داشته باشیم، البته فراموش نکنید که خواندن نکات ریز داستان برای کسانی که فیلم را ندیده اند لطفی نخواهد داشت و این قسمت فقط برای بینندگانی که مایلند از برخی جزئیات فیلم بیشتر سر در بیاورند ارائه می شود. در پایان نیز نکات بیشتری در تحلیل فیلم ذکر خواهم کرد.
"تصادف" با یک تصادف کوچک آغاز می شود، ماشین کارآگاه گراهام و دستیارش به ماشین یک زن کره ای برخورد می کند و به طور اتفاقی در همان نزدیکی یک قتل نیز اتفاق افتاده، در این فرصت گراهام بر سر جنازۀ فرد مقتول حاضر می شود. اکنون به یک شب قبل باز می گردیم و یک سری داستانهای موازی را پی میگیریم. می‌توان این داستان های موازی را (حدود ۸ داستان) به طور جداگانه به این نحو نشان داد:


۱

مغازه دار ایرانی بنام فرهاد همراه دخترش دُری اقدام به خرید اسلحه می کنند تا از امنیت بیشتری برخوردار شوند. در پی رفتار تحقیرآمیز اسلحه فروش با آندو بعنوان افراد خارجی و غریبه، درگیری لفظی پیش می آید. دری سعی می کند قضیه را با آرامش حل کند و دست آخر به انتخاب خودش یک بسته فشنگ می خرد. در قسمت های بعدی روشن می شود که دری برای جلوگیری از اتفاقات ناخواسته در واقع فشنگ مشقی خریده بود. فرهاد همانشب قصد تعمیر قفل مغازۀ خود را نیز دارد که به دلیل بی توجهی او به توضیحات قفل ساز سیاهپوست (دانیل) این کار انجام نمی شود. روز بعد فرهاد مشاهده می کند که اموال سوپرمارکتش به سرقت رفته و بیمه نیز خسارتی به آنها نمی پردازد. فرهاد در حیرت و درماندگی فرو می رود. در این حال به سروقت  قفل ساز که به خیالش عضو یک دارودستۀ یاغی است می رود تا به او شلیک کند. دختر خوش قلب دانیل به گمان مصونیت بخشی گردنبند خیالی جلو می آید، فرهاد شلیک می کند اما فشنگ مشقی بوده. آنشب فرهاد تغییر کرده و دخترک را فرشتۀ نجات خود می داند.


۲
و جوان سیاهپوست (آنتونی و پیتر) از یک کافه بیرون آمده اند. بعداً می فهمیم که پیتر همان برادر گراهام است. بریک که یک وکیل است با همسر خود از آنجاعبور می کنند و همسر بریک واکنشی توام با سوء ظن به خود می گیرد، گویی که دو جوان سیاهپوست انسان هایی خطرناک هستند. در مقابل، آنتونی و پیتر به زور اسلحه ماشین بریک را به سرقت می برند. آنها با ماشین دزدی یک مرد کره ای را که در صدد تجارت غیرقانونی کودکان آسیایی است زیر می گیرند و او را در نقطه ای رها کرده فرار می کنند. به همین خاطر مجبور می شوند به توصیۀ دلالی که قرار بوده ماشین را بفروشد، از فروش آن خودداری کرده و ماشین را آتش بزنند. روز بعد آنها به سروقت یک کارگردان سیاهپوست (کامرون) می روند و قصد دارند ماشین او را به زور بدزدند. پلیس سر می رسد، آن ها را تعقیب می کند و در این ماجرا پیتر از آنتونی جدا می شود. بعد از این ماجرا کامرون به آنتونی سفارش می کند که این دله دزدی ها را کنار بگذارد. پیتر در پی جدایی از دوستش، مسیری دیگر را در پیش می گیرد و در شب بعد می بینیم که در جاده ای خارج از شهر سوار ماشین پلیسی به نام توماس می شود. در اثر سوء تفاهمی ساده دگیری لفظی بین آندو پیش می آید و توماس که خیال می کند پیتر قصد شلیک به او را دارد، به پیتر شلیک کرده و او را می کشد. اما متوجه می شود که در جیب پیتر بجای اسلحه یک مجسمۀ کوچک بوده؛ مجسمه ای که شب قبل قرار بوده برای پیتر و رفیقش شانس بیاورد اما آنها نتوانستند پولی ازآن سرقت به دست بیاورند و وقتی پیتر مشابه آن مجسمه را جلوی ماشین توماس می بیند خنده اش می گیرد و سوء تفاهم ساده شکل می گیرد و بعد درگیری لفظی و بعد نیز شلیک ناخواسته.
آنتونی نیز در آن شب راهی دیگر را در پیش گرفته و به طور تصادفی موفق به سرقت وانت همان مرد کره ای می شود که حامل کودکان آسیایی است. دلال حاضر است برای ماشین و کودکان پول خوبی بدهد اما آنتونی صرفنظر می کند و کودکان کارگر را در نقطه ای از شهر آزاد می کند و حتی به یکی از آنها مقداری پول می دهد. گویا او به توصیۀ کامرون تصمیم گرفته که دست از دزدی بردارد.


۳
وقتی ماشین وکیلی به نام بریک به سرقت می رود همسر او به شدت عصبی می شود. آنشب قفل ساز سیاهپوست قفل در خانۀ آن ها را تعویض می کند اما جین همسر بریک با حالتی آشفته از این که یک جوان سیاه که قیافه اش به خلافکار ها می خورد برای تعویض قفل آمده، ابراز نارضایتی می کند. بریک سمت دادستانی دارد و قرار است در انتخابات آینده نیز شرکت کند. او همۀ تلاشش را می کند تا در این موقعیت آراء گروه های مختلف از جمله سیاهپوست ها را از دست ندهد.
روز بعد ساعت چهار بعد از ظهر قرار است دادستان کنفرانس مطبوعاتی داشته باشد اما قبل از آن مطلع می شود که پلیس سیاهی به نام لوییس توسط کانکلین (پلیس سفید) کشته شده. از آنجا که دادستان قرار است تا مدتی دیگر تعویض شود و جانشین بعدی او قرار است یک سیاهپوست باشد، چنانکه بریک در این قضیه به نفع پلیس سفید حکم بدهد به تبعیض نژادی متهم خواهد شد و و هنگام روی کار آمدن دادستان بعدی، بریک مقدار زیادی از آراء سیاه ها را از دست خواهد داد. بنابراین از گراهام که روی این پرونده کار میکند می خواهد که تا قبل از ساعت چهار با او ملاقات داشته باشد. در این ملاقات وکیل بریک از کارآگاه گراهام می شنود که نه تنها مدرکی علیه پلیس سفید در دسترس نیست بلکه مقدار زیادی پول نامشروع در عقب ماشین لوییس کشف شده چرا که در واقع لوییس پلیس فاسدی بوده و از راه فروش مواد مخدر پس از تعقیب معتادان صاحب پول می شده. وکیل دادستان به دلیل منافع ذکر شده اصرار دارد که هنوز مدارک کافی برای محکومیت کانکلین (پلیس سفید) در دسترس نیست، مثلاً ماشینی که لوییس سوار آن بوده و پول ها در آن پیدا شده به خود لوییس تعلق نداشته و در ضمن کانکلین سابقۀ شلیک به دو سیاهپوست دیگر را داشته و... اما گراهام زیر بار نمی رود و عقیده دارد نمی توان قضیه را به این نحو خاتمه داد، تا اینکه وکیل بریک با نشان دادن سوابق برادر گراهام و حکمی که به آن تعلق گرفته او را در فشار می گذارد و به ناچار گراهام کانکلین بی گناه را متهم می کند و پرونده به نحوی که بریک خواسته بود بسته می شود.
جین همسر بریک که شب قبل رفتاری توام با بدبینی با قفل ساز سیاه داشت، در آنروز با خدمتکار سیاه خود نیز رفتار تند و نامناسبی را بر سر شستن ظرف ها انجام می دهد. او مدام عصبی و پر تشویش است و این را در تماس تلفنی که بعداز ظهر با همسرش دارد اظهار می کند. بعد از آن جین به طور تصادفی از پله ها سر می خورد. خدمتکارش در حالی که سایرین او را تنها گذاشته اند برای کمک به او حاضر می شود و جین خدمتکار را در آغوش کشیده و او را بهترین دوست خودش می خواند.


۴
کارآگاه گراهام در اولین شب فیلم با پروندۀ قتل لوییس به دست کانکلین درگیر می شود. در این ماجرا هرکدام از این دو پلیس گلوله ای شلیک کرده اند اما اینکه گلولۀ اول از ناحیۀ کدام بوده و کدامیک مقصر ماجرا است نا معلوم است. مادر گراهام نگران برادر گمشدۀ او پیتر است که مدتی است به خانه برنگشته و و گراهام قول می دهد که او را پیدا کند.قبل از کنفرانس مطبوعاتی دادستان، بحث هایی با وکیل او می کند که در نهایت به پروندۀ برادرش مربوط می شود. شب هنگام او و دستیارش در پی یک تصادف، در صحنۀ یک قتل در جاده ای خارج از شهر حاضر می شوند.گراهام متوجه می شود که مقتول برادرش پیتر است و به مادرش قول می دهد که هر طور شده قاتل را پیدا خواهد کرد.


۵
رایان پلیس سفید پوستی است که پدرش دچار بیماری است و دستیار جوانی به نام توماس دارد. رایان عضو یک فرقۀ تبعیض نژادی است. در اولین شب در فیلم می بینیم که او به دلیل وخامت حال پدرش با بیمارستان تماس می گیرد اما منشی بیمارستان که یک زن سیاهپوست است اورا به درستی راهنمایی نمی کند و مشاجرۀ لفظی پیش می آید. رایان راهی برای تسکین پدرش در آنشب پیدا نمی کند و این امر او را دلخور و کینه ای میکند. آنشب رایان هنگام گشت شبانه، یک کارگردان سیاهپوست (کامرون) و همسرش را به بهانۀ اینکه صاحب ماشینی مشابه ماشین مسروقۀ بریک هستند مورد بازجویی قرار می دهد و بعد نیز اصرار دارد که از آنها تست نوشیدن مشروب بگیرد.رفتار تحقیر آمیز او همسر کامرون را به شدت آزار می دهد اما کامرون سعی می کند با رفتن زیر بار تحقیر و معذرت خواستن این ماجرا را تمام کند. توماس، دستیار رایان، از تبعیض نژادی موجود در رفتار های رایان ناراحت است و با مسوول اداره پلیس در این مورد صحبت می کند. روز بعد رایان به او توصیه می کند که بی تجربگی به خرج ندهد و سعی کند طور دیگری در این زمینه فکر کند تا بتواند مدت بیشتری در این شغل دوام بیاورد. رایان در آن روز به طور اتفاقی با همسر کامرون برخورد می کند و اورا از مرگ حتمی در یک تصادف خطرناک نجات می دهد. توماس نیز به طور اتفاقی با خود کامرون (در جریان در گیری او با دو سیاه دله دزد) برخورد می کند. او سعی می کند جلوی عصبانیت و تهور کارگردان را بگیرد و او را آرام کند تا مشکلی توسط پلیس برای او ایجاد نشود و قضیه فیصله می یابد.
همانشب او به طرز کاملاٌ اتفاقی موجب کشته شدن جوان سیاهی به نام پیتر می شود (که تفصیل آن گذشت)، و ناچار می شود اتومبیل خود را آتش بزند.


۶
کامرون یک کارگردان تلویزیونی است که سر قضیۀ بازجویی پلیس بین او و همسرش کریستین اختلاف پیش می آید. زن شکایت دارد که چرا شوهرش در مقابل رفتار تحقیر آمیز پلیس سفید اعتراضی نکرد و ساکت ماند. روز بعد سر صحنۀ فیلمبرداری، کامرون به درخواست یکی از عوامل، سکانس بازی جمال را دوباره با بازی ادی فیلمبرداری می کند، چرا که لهجۀ ادی کمتر به سیاه ها می خورد. بعد از اتمام کار همسرش برای عذر خواهی از او آمده اما کامرون همچنان دلخور و ناراضی است. وقتی دو جوان سیاه می خواهند ماشین او را بدزدند، او این بار سرخورده از وادادگی هایی که قبل از این داشته اقدام به نوعی تهور و بی باکی می کند و با دو سیاه با شجاعت درگیر می شود. پلیس سر می رسد و این سوء تفاهم پیش می آید که کامرون نیز مرتکب خلافی شده. کامرون اینبار حسابی عصبانی است و با بی باکی مقابل ماموران پلیس قد علم می کند. توماس، پلیس جوان که دیشب با او برخورد داشته سعی می کند او را آرام کند و قضیه را فیصله می دهد. کامرون نیز آنتونی جوان را نصیحت می کند. کریستین، همسرکامرون، تصادف می کند و رایان او را نجات می دهد. کامرون آنشب دیر به خانه می رود، در خیابان با اتومبیلش پرسه می زند و در نزدیکی یک اتومبیل در حال سوختن توقف می کند، اتومبیلی که متعلق به توماس (پلیس جوان) است. برف آرام شروع به باریدن می کند و او با همسرش در آرامش تماس تلفنی می گیرد.


۷
دانیل یک قفلساز سیاهپوست است که با دختر و همسرش زندگی می کند.ابتدای فیلم او برای تعویض قفل به خانۀ دادستان و بعد به سوپر مارکت فرهاد رجوع می کند. آنشب دخترش را که از صدای گلوله ترسیده با قصۀ خیالی فرشته و گردنبند آرام می کند.فرهاد به گمان مقصر بودن دانیل می آید تا او را بکشد و الباقی ماجرا که گذشت.


۸
یک مرد کره ای که تاجر کارگران آسیایی است تصادف می کند، دو جوان سیاه به گمان اینکه اورا کشته اند رهایش می کنند. مرد نمرده، شب بعد همسر او در بیمارستان به ملاقات او می رود. همسر او همانست که با کارآگاه گراهام تصادف کرده. آنشب به طور اتفاقی ماشین مرد کره ای توسط آنتونی، جوانی که اورا زیر گرفته به سرقت می رود. آنتونی کودکان داخل آن را آزاد می کند. در نهایت فیلم با یک تصادف سادۀ دیگر خاتمه می یابد. در این تصادف ما مسوول بیمه ای که به سوپرمارکت فرهاد آمده بود و منشی بیمارستانی که رایان به آن رجوع کرده بود را می بینیم.


نکات حاشیه ای:

 

 

_ پل هگیس پیش از این در زمینۀ فیلم فعالیت های مختلفی داشته اما بجز فیلمنامۀ فیلم معروف "عزیز میلیون دلاری" به کارگردانی کلینت ایستوود اثر سینمایی قابل توجهی از او دیده نشده بود. همچنین وی در نگارش فیلمنامۀ "پرچم های پدران ما" به کار گردانی کلینت ایستوود و محصول سال ۲۰۰۶ نیز مشارکت داشته است.


_ عمدۀ فعالیت های پل هگیس پیش از این در زمینۀ تلویزیون بوده. او صاحب جوایز متعدد هنری است.


_ امتیاز منتقدان به این فیلم طبق اعلام سایت متاکریتیک ۶۹ از ۱۰۰ بوده است.


_ نامزد شش جایزه اسکار و برنده جوایز بهترین فیلم، و بهترین فیلمنامۀ اوریژینال.

 

منابع :

وبلاگ موج نو (نویسنده امیر عزتی)

وبسایت راز نو (نویسنده سیامک قاسمی)

انجمن نو اندیشان علوم اجتماعی (آرزو آقایی)


نویسنده : هنگامه - ساعت 23:53 روز شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,

دیوانه ای از قفس پرید

ژانر : درام

كارگردان : ميلوش فورمن
نويسنده : لارنس هابن
نويسنده فيلم نامه : بو گلدمن
تهيه كننده : مايكل داگلاس
موزيك متن : جك نيچه
فيلم بردار : هاكسل وكسلر
تدوين : شلدون كان
كارگردان هنري : پل سيلبرت

زمان نمايش : 21 فوريه 1976

محصول آمريكا

جوایز اسکار : (5 جایزه) بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه

بازيگران :
جك نيكلسون : مك مورفي
كريستوفر لويد : تابر
تد ماركلند : هپ آرليچ
لويس فلچر : پرستار راچد
دني دوويتو : مارتيني
وينسنت شياولي : فردريكسون

 


 

خلاصه داستان

مك مورفي براي رفع بيماري رواني احتمالي اش به آسايشگاهي رواني اعزام ميشود. اينجا محليست كه بيشتر ديوانه آفرين است تا درمانگر ....

 

 

نقد و بررسی کام فیلم

One Flew Over the Cuckoo's Nest

دیوانه ای از قفس پرید


به راستی دیوانه کیست و به چه کسی دیوانه گفته می شود؟ خط دیوانگی کجاست و دنیای دیوانگان چگونه است؟؟ اینها مسائلی است که در طول زمانها و با دیدن شخصی که دچار اختلالات روانی است بیشتر در ذهن ما نقش می بندد.

میلوش فورمن یکی از اشخاصی است که توانسته است با ساخت فیلمی در این زمینه بیننده را لحظاتی با دنیای دیوانگان همراه کند و الحق که این کار را عالی انجام داده است. فورمن یکی از معدود کارگردانان زنده است که تا به حال توانسته است 2 بار افتخار دریافت جایزه اسکار را داشته باشد و نکته قابل توجه اینکه وی در طول 45 سال زندگی سینمایی خود تنها 13 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است. ساخت چنین تعداد فیلم و درو کردن بسیاری از جایزه ها در هر یک از فیلمها نشان دهنده بازده فوق العاده و حساسیت وی در ساخت یک اثر سینمایی قوی باشد.

فورمن بیشتر شهرتش را مدیون فیلم پرواز بر فراز آشیانه فاخته یا همان دیوانه ای از قفس پرید می باشد که ساخته سال 1975 است. این فیلم تحسین بسیاری از منتقدان را به خود معطوف ساخت و بسیاری از جوایز معتبر سراسر جهان را در کارنامه اش ثبت کرد.

دیوانه ای از قفس پرید برگرفته از رمان معروفی با همین نام نوشته کن کیسی است که در سال 1962 توجه بسیاری را به خود جلب کرد. در ابتدا کرک داگلاس نویسنده و بازیگر سینما امتیاز ساختن فیلمی بر مبنای این کتاب را از کیسی خرید؛ اما بنا به دلایلی نتوانست ساختش را آغاز کند و بعد از آن تصمیم بر این شد که فورمن به عنوان کارگردان و جک نیکلسون به عنوان بازیگر نقش اول (مک مورفی) ایفای نقش کند.

داستان فیلم در مورد رندل پاتریک مک مورفی است. وی به جرم تجاوز دستگیر شده است و به حکم دادگاه او را برای بررسی وضعیت روانیش به بیمارستان روانی ایالتی می فرستند. در آنجا پرستار سختگیری مسئول می باشد که مک کورفی...

علت وقوع داستان فیلم حکم دادگاه برای مشخص شدن وضعیت روانی مورفی است که با توجه به نیاز دانستن این قوانین، مختصری به شرح بیماری روانی و مجازات دادگاه برای مجرمین روانی می پردازم:

جنون در لغت به معني پوشيده گشتن و پنهان شدن است. در اصطلاح كسي را كه بر اثر آشفتگي روحي و رواني عقلش پوشيده مانده و قوه درك و شعور را از دست داده است مجنون مي نامند. در واژگان فقهي جنون و عقل در مقابل هم به كار رفته است. عقل مهمترين ركن مسئوليت است. جنون به معني مصطلح كلمه عبارت است از افول تدريجي و برگشت‌ناپذير حيات رواني انسان، يعني توانايي درك، احساس و اختيار.

با نگاهي به تاريخ تحولات كيفري و با ديدن تشتت آراي قضات و صاحبنظران در شناخت مفهوم جنون مي‌توان دريافت كه در گذشته‌هاي دور رويه‌اي يكسان در برخورد با مقوله جنون و مسئوليت كيفري مجانين وجود نداشته است اما با تبيين اين واژه و تعامل روز افزون علم حقوق و علم روانشناسي و پزشکی قانونی و حركت جوامع و حكومت ها به سوي عدالت، شاهد حركت به سوي وحدت رويه‌اي براي برخورد و تعامل با اين مقوله در سراسر جهان مي‌باشيم. در همه قوانين كيفري، رفع مسئوليت جزايي و عدم مجازات مجرم مشروط به اثبات ناتواني فرد از تشخيص درست و نادرست نيز، با ناآگاهي فرد از نتيجه رفتار خود است.

بر اساس اكثر قريب به اتفاق قوانين جزايي دنيا، مجرمين فاقد مسئوليت كيفري، نمي توانند موضوع مجازات كيفري قرار گيرند ولي دادگاه مي‌تواند درباره اقدامات لازم جهت بازپروري و حفظ امنيت جامعه با کمک متخصصان پزشکی قانونی تصميم‌گيري كند. چنين اقداماتي صرفاً پيشگیرانه است. اين تدابير مي‌توانند آموزشي (نظير به كارگيري در موسسات آموزشي ويژه)، درماني (نگهداري در بيمارستان‌هاي روانپزشكي حفاظت شده) و يا حمايتي (ممنوعيت نسبت به برخي مشاغل) باشد. در حالي كه اين اقدامات توسط دادگاه تحت عنوان مجازات‌هاي تكميلي براي مجرمين داراي مسئوليت كيفري اتخاذ مي‌شود، براي مجرمين فاقد مسئوليت كيفري، به عنوان مجازات اصلي خواهد بود. هر چند در اكثر قوانين جزايي به دليل تفاوت در درك ماهيت اختلالات رواني از منظر روانپزشكي و حقوقي، نظر قاضي و يا هيئت منصفه نهايتاً تعيين كننده است اما در برخي از بازنگري‌هاي قانوني اين اختلافات كمتر شده است.

عدم مسئولیت کیفری بیماران روانی (خصوصاً مجانین) در قوانین بیشتر کشورهای جهان به رسمیت شناخته شده است.

اما فیلم و محتوای آن:

داستان فیلم بسیار متناسب آغاز میشود،در اولین سکانس از فیلم ما شاهد بیماران روانی و آسایشگاه هستیم و در سکانس دوم فیلم شاهد ورود بازیگر اصلی فیلم به داستان فیلم می باشیم، چنین شروعی در یک فیلم فقط می تواند یک معنی داشته باشد و از همین صحنه اول فیلم میتوان چنین برداشت کرد که صحنه آخر فیلم به طوری می خواهد در ذهن بیننده یک مقایسه پیش از ورود مک مورفی و بعد از ورود وی و اثرات حضورش در این بیمارستان را نشان دهد. با دیدن چنین صحنه هایی از یک فیلم انتظار می رود فرد ورودی که در ابتدایی ترین صحنه وارد فیلم می شود هم با موضوع فیلم رابطه ای داشته باشد و بیننده در رفتار های مورفی که تازه وارد فیلم شده است انتظار حرکاتی معمول که از یک روانی را در گذشته دیده است دارد، ولی خوشحالی جوان بعد از باز شدن دستبندهایش و آرامش وی حکایت از انتظاری را دارد که تماشاگر باید انجام دهد.

در کل می توان داستان این فیلم را به چهار بخش تقسیم کرد:


اولین بخش ورود و آماده سازی ذهن بیننده نسبت به جو بیمارستان و آشنایی با شخصیتها و رفتارهای افراد داخل بیمارستان است. پس از ورود مورفی به بیمارستان مدیر بخش با وی دیداری می کند، در این دیدار وی از او سوال می کند که آیا خود او فکر میکند که دیوانه است یا خیر؟ که بیشتر با توجه به رفتارهای بروز داده شده از مورفی در ابتدای فیلم و نگذشتن مدت زمان بسیاری از فیلم منظور کارگردان از این موضوع فقط می تواند یک چیز باشد و آن ایجاد یک حس متفاوت و شک نسبت به وضعیت روانی مورفی در ذهن بینندگان فیلم است. نکته قابل توجه و بسیار جالب این فیلم اخت گرفتن و دوست شدن بسیار سریع افراد روانی در این بیمارستان با یکدیگر است؛ چنانچه از ابتدای فیلم ما شاهد پوکر بازی آنها با یک دیگر و حس کمک کردن آنها نسبت به یکدیگر هستیم و خود مک هم در نشان دادن حس دوستی خود نسبت به دیگران راغب است. دیدن یک انسان که باید به دید یک دیوانه به او نگاه کرد ولی در دل باید به او به دید یک شخص بیخیال نگریست، حس زیبایی در بیننده ایجاد میکند و واقعا باید به چنین بازیگرانی که میتوانند اینچنین حس زیبایی را در دل بیننده ایجاد کنند آفرین گفت، زیرا یکی از علل موفقیت اینچنینی فیلم بازی فوق العاده بازیگران آن است.

بخش دوم جلسات روانکاوی و حرف زدن با یکدیگر همراه با سر پرستار جدی و خشن است. در این جلسات هر یک از بیماران در مورد مشکلات خود در رابطه با زندگی که در بیرون از بیمارستان و در زندگی عادی خود داشته اند صبحت می کنند. سر پرستار بخش به طور فوق العاده ای خشک و مقرراتی است و این نوید مشکلات بسیاری را در قسمت های بعدی فیلم میدهد بخصوص زمانی که مورفی از وی میخواهد که صدای موسیقی بخش را کمی آرام تر کند که نیاز نباشد وی برای حرف زدن فریاد بکشد ولی پرستار با از انجام این کار ممانعت میکند که دلیل این صحنه فقط آینده سازی فیلم در ذهن بیننده است که وی با مک به هیچ عنوان کنار نخواهد آمد. قسمتهای جالب این جلسات رای گیری هایی است که دو مرتبه به درخواست مک مورفی انجام میشود، در مرحله اول و در یکی از ابتدایی ترین مراحلی که مورفی به آنها پیوسته بود وی از پرستار درخواست میکند که به آنها اجازه دهد به جای این جلسات خستگی آور به تماشای مسابقه بیسبال بپردازند ولی با رای گیری که میان افراد جلسه صورت می گیرد به این نتیجه می رسند که افراد علاقه ای برای دیدن این مسابقات ندارند چون اصلا زندگی بیرون از آنجا برایشان معنی ندارد و حتی شاید اصلا نداند بیسبال چیست!!! صحنه جالبی که بعد از این رای گیری اتفاق می افتد حس خوشحالی است که در چهره پرستار بخش نقش میگیرد و با نگاه ملیحی که به مورفی شکست خورده میکند کاملا مشخص است که این را یک پیروزی بزرگ برای خود دانسته است و این نشانه غرور احمقانه وی است. بعد از این اتفاق شوق فرار در ذهن مک بیشتر از قبل شکل میگیرد و وی همواره به دنبال راهی برای بیرون رفتن از آن آسایشگاه و راحت شدن از دست این پرستار متکبر است و برای فرار نهایت تلاش خودش را میکند. حتی کندن آب خوری آسایشگاه و فرار از لوله ها که موفق به انجام آن نمی شود.


در مرحله بعدی جلسه مک دوباره پیشنهاد خودش را مطرح میکند و این بار با استقبال بیشتری روبه رو میشود که تقریبا 9 نفر از افراد آن جلسه خواهان دیدن مسابقه بیسبال و تعطیلی جلسه هستند ولی از آنجایی که پرستار بسیار متکبر است و به بقیه افراد داخل اتاق نیز اشاره میکند که آنها 18 نفر هستند و باید یک رای دیگر جذب کند. چیزی که هر بیننده ای از این صحنه در می یابد کوچک شمردن افرادی است که به آنها روانی گفته می شود و پرستار یا به عبارتی جامعه حاضر نیست به چیزهایی که افراد کم توانتر از خود می خواهند تن بدهند و آنها را بپذیرد و این یکی از مهمترین نتایجی است که در پایان فیلم می توان از داستان گرفت. بعد از کاری که پرستار با مک میکند وی که از صمیم قلب می خواهد این مسابقات را ببیند دست به عملی دیگر میزند؛ وی با وجود خاموش بودن تلویزیون شروع به گزارش بازی خیالی می کند و با استقبال پر شور دیگران مواجه میشود. این صحنه میخواهد به هر توانی که دارد به بینندگان بفهماند که درست است آنها فرصت دیدن مسابقه را از دست داده اند ولی با تمام وجود می خواهند این خواسته اشان عملی شود و برای به دست آورد آن تمام تلاش خود را میکنند.

بعد از بی توجهی که به خواسته بیماران صورت می گیرد بخش سوم فیلم که فرار مک از بیمارستان و بردن دوستانش به ماهیگیری است شروع میشود. مک که با توجه به عملی نشدن خواسته اش فکر تفریحی برای خود است تصمیم میگیرد از بیمارستان بیرون برود. وی اتوبوس تفریحی بیماران را می دزدد و تمام دوستان خود را به طرف اسکله می برد. صحنه فوق العاده دیگری که در این میان شکل می گیرد معرفی کردن افراد به مامور اسکله است. مک تمامی بیماران را دکتر خطاب می کند و می گوید آنها برای تفریح از مرکز روانی بیرون آمده اند و این قایق را کرایه کرده اند. نکته قابل برداشت، تفاوت میان انسانهای عادی که خود را در درجات بالای علمی می دانند و یک روانی از دید همه یکسان نمی باشد، از دید مک یک روانی با یک دکتر تفاوتی ندارد فقط دست زمانه آن را خوش شانس آفریده است و این بیماران را روانی کرده است. یاد دادن ماهیگیری به همه بیماران از صحنه های زیبای این فیلم است، چون بیننده می تواند حس دوستی و کمک را در چهره افرادی ببیند که جامعه به طوری آنها را طرد کرده است در حالی که یاد دادن چیزی در زندگی روزمره انسان های عادی به یک دیگر همواره همراه با خساست افراد همراه است ولی این حرف ها در میان آنها معنایی ندارد.

بعد از بازگشت آنها به بیمارستان مک در صحنه های آخر فیلم تصمیم به فراری واقعی به کمک دوستان خود می گیرد. شخصی که در این فیلم جایگاه خاصی دارد شخص سرخ پوستی قوی هیکل است که همه وی را کر و لال می دانند ولی با وجود این کمک هایی که مک به او می کند اعم از یاد دادن بسکتبال و... به وی و به اصطلاح به حساب آوردن وی، او را تبدیل به یکی از دوستان نزدیک مک می کند تا آنجا که در لحظه درگیری با ماموران به کمک مک می آید و مانع کتک خوردن وی می شود.

فرار مک با موفقیت همراه می شود ولی باز هم حس کمک وی به دیگر افراد این فیلم موجب می شود وی نتواند این کار خود را عملی کند و صحنه غم انگیز آخر فیلم کشته شدن یکی از افراد آنجا به خاطر غرور پرستار متکبر آنجا است که موجب خود کشی جوانی دوست داشتنی میشود، جوانی که مک فرصت دوست داشتن و چیزی که وی میخواهد را به او میدهد، اما تکبر پرستار موجب خودکشی او می شود. مک نمی تواند آن را تحمل کند و با حمله به پرستار باعث شکستن گردن وی می شود که این حمله به شدت از دل بینندگان تحسین میشود و همه حق را به مک می دهند...

بعد از این اتفاق انواع شکنجه های جسمانی بر روی مک به عنوان درمان صورت میگیرد که دوست سرخ پوست وی، او را از این شکنجه ها رها میکند.


چیزی که ما در این فیلم میبینیم تفاوت های زندگی دو قسمت از مردم در جامعه است. افرادی که روانی خوانده می شوند و افراد دیگری که دسته اول را روانی می خوانند!! این فیلم مرز جنون را از نگاه بیننده جست و جو می کند. به راستی به چه کسی دیوانه می گویند؟؟ افرادی که امروزه مردم به چشم روانی به آنها نگاه می کنند فقط دسته ای دیگر از کسانی هستند که در برای خود دنیایی دیگر دارند و حتی بسیاری از آنها از ترس زندگی در جامعه ای که در آن زندگی میکنند خود را داوطلبانه به بیمارستان می سپارند؛ همانطور که در این فیلم میبینیم که تقریبا همه آنها خود داوطلبانه به آنجا رفته اند چون از دنیای واقعی ترس دارند و از موقعیت های آنها میترسند. مک مورفی شخصی است که به تعدادی از این افراد جرات زندگی در جامعه را میدهد.

آیا انسانهایی که دنیای بزرگتری دارند، باید اجازه دخالت در رفتار دیگران را به خود بدهند؟؟ چیزی که این فیلم به ما یادآوری میکند شهوت دخالت انسانها در طبیعت است، در دنیای افراد دیگر.